گنجور

 
۱۰۵۴۱

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲ - نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست

 

... تهی پیمانه بزم ترا پیمانه لبریز است

به بستان جلوه دادم آتش داغ جدایی را

نسیمش تیز تر می سازد و شبنم غلط ریز است

اشارتهای پنهان خانمان برهم زند لیکن ...

... خرد را صحبت گل خوشتر آید دل کم آمیز است

مرا بنگر که در هندوستان دیگر نمی بینی

برهمن زاده یی رمز آشنای روم و تبریز است

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۴۲

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۴۴ - بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش است

 

... بده آندل بده آن دل که گیتی را فراگیرد

بگیر این دل بگیر این دل که در بند کم و بیش است

مرا ای صید گیر از ترکش تقدیر بیرون کش ...

... نگردد زندگانی خسته از کار جهان گیری

جهانی در گره بستم جهانی دیگری پیش است

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۴۳

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۸۰ - ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز

 

... از خواب گران خیز

خورشید که پیرایه به سیمای سحر بست

آویزه به گوش سحر از خون جگر بست

از دشت و جبل قافله ها رخت سفر بست

ای چشم جهان بین به تماشای جهان خیز ...

... دارای جهان را تو یساری تو یمینی

ای بنده خاکی تو زمانی تو زمینی

صهبای یقین درکش و از دیر گمان خیز ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۴۴

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۲ - هنگامه را که بست درین دیر دیر پای

 

هنگامه را که بست درین دیر دیر پای

زناریان او همه نالنده همچو نای

در ’بنگه فقیر و به کاشانه امیر

غمها که پشت را به جوانی کند دو تای ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۴۵

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۸ - تمهید گلشن راز جدید

 

... نپنداری که من بی باده مستم

مثال شاعران افسانه بستم

نبینی خیر از آن مرد فرو دست

که بر من تهمت شعر و سخن بست

بکوی دلبران کاری ندارم ...

... چو گرد آن نور ناب از خود فشاند

بنالد از مقام و منزل خویش

به یزدان گوید از حال دل خویش ...

... بخاک آلوده و پاک از مکان است

به بند روز و شب پاک از زمان است

شمار روزگارش از نفس نیست

چنین جوینده و یابنده کس نیست

گهی وامانده و ساحل مقامش ...

... به چشمی جلوت خود را ببیند

اگر یک چشم بر بندد گناهی است

اگر با هر دو بیند شرط راهی است ...

... شود صیاد هر پست و بلندی

ازو خود را به بند خود در آرد

گلوی ماسوا را هم فشارد ...

... دگرگون بر مراد خویش کردن

به رنج و راحت او دل نبستن

طلسم نه سپهر او شکستن ...

... جهان او را ز راز او خبر کرد

خرد بند نقاب از رخ گشودش

ولیکن نطق عریان تر نمودش ...

... جهان رنگ و بو گلدسته ما

ز ما آزاد و هم وابسته ما

خودی او را بیک تار نگه بست

زمین و آسمان و مهر و مه بست

دل ما را به او پوشیده راهی است ...

... خودی صیاد و نخچیرش مه و مهر

اسیر بند تدبیرش مه و مهر

چو آتش خویش را اندر جهان زن ...

... تمیز ثابت و سیاره کردیم

خرد در لامکان طرح مکان بست

چو زناری زمان را بر میان بست

زمان را در ضمیر خود ندیدم ...

... بدن خالی ز احوال حیات است

عروس معنی از صورت حنا بست

نمود خویش را پیرایه ها بست

حقیقت روی خود را پرده باف است ...

... برای حکمت دیگر تپید است

من این گویم جهان در انقلابست

درونش زنده و در پیچ و تابست

ز اعداد و شمار خویش بگذر ...

... محبت خود نگر بی انجمن نیست

به بزم ما تجلی هاست بنگر

جهان ناپید و او پیداست بنگر

در و دیوار و شهر و کاخ و کو نیست ...

... چه سودا در سر این مشت خاکست

ازین سودا درونش تابناکست

چه خوش سودا که نالد از فراقش ...

... فنا را با بقا هم دوش کردن

محبت در گره بستن مقامات

محبت در گذشتن از نهایات ...

... میان انجمن خلوت نشین است

یکی بنگر بخود پیچیدن او

ز خاک پی سپر بالیدن او ...

... ترا گفتم که ربط جان و تن چیست

سفر در خود کن و بنگر که من چیست

سفر در خویش زادن بی اب و مام ...

... نصیب مشت خاکی او فتاد است

جدا از غیر و هم وابسته غیر

گم اندر خویش و هم پیوسته غیر ...

... تو هر مخلوق را مجبور گویی

اسیر بند نزد و دور گویی

ولی جان از دم جان آفرین است ...

... کمال زندگی دیدار ذات است

طریقش رستن از بند جهات است

چنان با ذات حق خلوت گزینی ...

... مثال آفتاب صبحگاهی

دمد از هر بن مویش نگاهی

فرنگ آیین جمهوری نهاد ست ...

... متاع کاروان از بیم جان است

ز شبنم لاله را گوهر نماند

دمی ماند دمی دیگر نماند ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۴۶

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۴۰ - موسیقی

 

مرگ ها اندر فنون بندگی

من چه گویم از فسون بندگی

نغمه او خالی از نار حیات ...

... دل ازو گردد یم بی ساحلی

بندگی از سر جان نا آگهی است

زان غم دیگر سرود او تهی است ...

... نغمه روشن چراغ فطرت است

معنی او نقشبند صورت است

اصل معنی را ندانم از کجاست ...

... فکر من بر آستانش در سجود

معنی آن باشد که بستاند ترا

بی نیاز از نقش گرداند ترا ...

... مطرب ما جلوه معنی ندید

دل بصورت بست و از معنی رمید

مصوری ...

... دست او هم بت شکن هم بتگر است

هر بنای کهنه را بر می کند

جمله موجودات را سوهان زند ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۴۷

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۴۲ - در فن تعمیر مردان آزاد

 

... سنگها با سنگها پیوسته اند

روزگاری را به آنی بسته اند

دیدن او پخته تر سازد ترا ...

... از فرات زندگی ناخورده آب

وای من از بیخ و بن بر کنده یی

از مقام خویش دور افکنده یی ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۴۸

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۲ - مناجات

 

... بس غنیمت دان اگر روید دلی

تو مهی اندر شبستانم گذر

یک زمان بی نوری جانم نگر ...

... وانما آنسوی این نیلی رواق

بسته در ها را برویم باز کن

خاک را با قدسیان همراز کن ...

... عود را بگذار و هیزم را بسوز

باز بر آتش بنه عود مرا

در جهان آشفته کن دود مرا ...

... ای تو نشناسی نزاع مرگ و زیست

رشک بر یزدان برد این بنده کیست

بنده آفاق گیر و ناصبور

نی غیاب او را خوش آید نی حضور ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۴۹

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۶ - زروان که روح زمان و مکان است مسافر را بسیاحت عالم علوی میبرد

 

... هم نهانم از نگه هم ظاهرم

بسته هر تدبیر با تقدیر من

ناطق و صامت همه نخچیر من ...

... من حساب و دوزخ و فردوس و حور

آدم و افرشته در بند من است

عالم شش روزه فرزند من است ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۵۰

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۹ - عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند

 

... صبح روشن بی طلوع آفتاب

وادی هر سنگ او زنار بند

دیو سار از نخلهای سر بلند

از سرشت آب و خاک است این مقام

یا خیالم نقش بندد در منام

در هوای او چو می ذوق و سرور ...

... نی کنارش از شفقها سرخ و زرد

نور در بند ظلام آنجا نبود

دود گرد صبح و شام آنجا نبود ...

... دیده ها از سرمه اش روشن سواد

موی بر سر بسته و عریان بدن

گرد او ماری سفیدی حلقه زن ...

... من شهید ناتمامی های او

شیشه خود را به گردون بسته طاق

فکرش از جبریل میخواهد صداق ...

... غرب در عالم خزید از حق رمید

چشم بر حق باز کردن بندگی است

خویش را بی پرده دیدن زندگی است

بنده چون از زندگی گیرد برات

هم خدا آن بنده را گوید صلوت

هر که از تقدیر خویش آگاه نیست ...

... لرزه اندر کوهسارش دیده ام

رخت بندد از مقام آزری

تا شود خوگر ز ترک بت گری ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۵۱

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۱۷ - طاسین محمد

 

... انتقام از وی بگیر ای کاینات

دل به غایب بست و از حاضر گسست

نقش حاضر را فسون او شکست

دیده بر غایب فرو بستن خطاست

آنچه اندر دیده می ناید کجاست ...

... خم شدن پیش خدای بی جهات

بنده را ذوقی نبخشد این صلوت

مذهب او قاطع ملک و نسب ...

... خوب میدانم که سلمان مزدکی است

ابن عبدالله فریبش خورده است

رستخیزی بر عرب آورده است ...

... آنچه دیدیم از محمد باز گوی

ای هبل ای بنده را پوزش پذیر

خانه خود را ز بی کیشان بگیر ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۵۲

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۲۵ - حکمت خیرکثیر است

 

... نسخه او نسخه تفسیر کل

بسته تدبیر او تقدیر کل

دشت را گوید حبابی ده دهد ...

... تا ببیند محکمات کاینات

دل اگر بندد به حق پیغمبری است

ور ز حق بیگانه گردد کافری است ...

... زانکه ملا مؤمن کافر گر است

شبنم ما در نگاه ما یم است

از نگاه او یم ما شبنم است

از شگرفیهای آن قرآن فروش ...

... نکته را دریاب اگر داری نظر

دل به آیات مبین دیگر ببند

تا بگیری عصر نو را در کمند ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۵۳

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۲۶ - پیغام افغانی با ملت روسیه

 

... مصطفی در سینه او زنده نیست

بنده مؤمن ز قرآن بر نخورد

در ایاغ او نه می دیدم نه درد ...

... باز می آیی سوی اقوام شرق

بسته ایام تو با ایام شرق

تو بجان افکنده یی سوزی دگر ...

... چیست قرآن خواجه را پیغام مرگ

دستگیر بنده بی ساز و برگ

هیچ خیر از مردک زرکش مجو ...

... رزق خود را از زمین بردن رواست

این متاع بنده و ملک خداست

بنده مؤمن امین حق مالک است

غیر حق هر شی که بینی هالک است ...

... سرعت اندیشه پیدا کن چو برق

با مسلمان گفت جان بر کف بنه

هر چه از حاجت فزون داری بده ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۵۴

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۳۰ - نغمهٔ بعل

 

... آنکه بود از باده جبریل مست

مرد حر افتاد در بند جهات

با وطن پیوست و از یزدان گسست

خون او سرد از شکوه دیریان

لاجرم پیر حرم زنار بست

ای خدایان کهن وقت است وقت ...

... ای خدایان کهن وقت است وقت

بند دین از گردنش باید گشود

بنده ما بنده آزاد بود

تا صلوت او را گران آید همی ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۵۵

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۳۳ - فلک مریخ اهل مریخ

 

چشم را یک لحظه بستم اندر آب

اندکی از خود گسستم اندر آب ...

... هر خم و پیچ فضا را دیده اند

خاکیان را دل به بند آب و گل

اندرین عالم بدن در بند دل

چون دلی در آب و گل منزل کند ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۵۶

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۴۲ - زنده رود مشکلات خود را پیش ارواح بزرگ میگوید

 

... عشق گوید آنچه می آید نگر

علم پیمان بسته با آیین جبر

چاره او چیست غیر از جبر و صبر ...

... جبر خالد عالمی برهم زند

جبر ما بیخ و بن ما بر کند

کار مردان است تسلیم و رضا ...

... ایکه گویی بودنی این بود شد

کار ها پابند آیین بود شد

معنی تقدیر کم فهمیده یی ...

... کم نگاهان فتنه ها انگیختند

بنده حق را به دار آویختند

آشکارا بر تو پنهان وجود ...

... امر حق گفتند نقش باطل است

زانکه او وابسته آب و گل است

من بخود افروختم نار حیات ...

... من ز نور و نار او دادم خبر

بنده محرم گناه من نگر

آنچه من کردم تو هم کردی بترس ...

... طاهره

از گناه بنده صاحب جنون

کاینات تازه یی آید برون ...

... بر نگردد زنده از کوی حبیب

جلوه او بنگر اندر شهر و دشت

تا نپنداری که از عالم گذشت ...

... غالب

نیک بنگر اندرین بود و نبود

پی به پی آید جهانها در وجود ...

... وای درویشی که هویی آفرید

باز لب بر بست و دم در خود کشید

حکم حق را در جهان جاری نکرد ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۵۷

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۴۴ - نالهٔ ابلیس

 

... هیچگه از حکم من سر بر نتافت

چشم از خود بست و خود را در نیافت

خاکش از ذوق ابا بیگانه یی ...

... صید خود صیاد را گوید بگیر

الامان از بنده فرمان پذیر

از چنین صیدی مرا آزاد کن ...

... تاب یک ضربم نیارد این حریف

بنده صاحب نظر باید مرا

یک حریف پخته تر باید مرا ...

... می نیاید کودکی از مرد پیر

ابن آدم چیست یکمشت خس است

مشت خس را یک شرار از من بس است ...

... سوی آن مرد خدا راهم بده

بنده یی باید که پیچد گردنم

لرزه اندازد نگاهش در تنم ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۵۸

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۵۴ - در حضور شاه همدان

 

... شاه همدان

بنده یی کز خویشتن دارد خبر

آفریند منفعت را از ضرر ...

... نستر از نور قمر پاکیزه تر

عمر ها گل رخت بر بست و گشاد

خاک ما دیگر شهاب الدین نزاد ...

... بگذر ز شاخ گل که طلسمی است رنگ و بوی

گفتی که شبنم از ورق لاله می چکد

غافلی دلی است اینکه بگرید کنار جوی ...

... جوهرش با هیچ شی مانند نیست

هست اندر بند و اندر بند نیست

گر نگهداری بمیرد در بدن ...

... هر زمان بر سنگ ره خود را زند

تا بنای کوه را بر می کند

آن جوان کو شهر و دشت و در گرفت ...

... ملتی بر خیزد از خاک قبور

غم مخور ای بنده صاحب نظر

بر کش آن آهی که سوزد خشک و تر ...

... عقل است چراغ تو در راهگذاری نه

عشق است ایاغ تو با بنده محرم زن

لخت دل پر خونی از دیده فرو ریزم ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۵۹

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۵۶ - حرکت به کاخ سلاطین مشرق

 

... آبروی هند و چین و روم و شام

نامش از خورشید و مه تابنده تر

خاک قبرش از من و تو زنده تر ...

... بر یمین و بر یسار آن وثاق

حوریان صف بسته با زرین نطاق

در میان بنشسته بر اورنگ زر

خسروان جم حشم بهرام فر ...

... باز سوی ریگزار خود رمید

کهنه را از لوح ما بسترد و رفت

برگ و ساز عصر نو آورد و رفت ...

اقبال لاهوری
 
۱۰۵۶۰

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۵۷ - نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود

 

... چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن

دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت

پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن ...

... از فساد دل بدن هیچ است هیچ

دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ

آسیا یک پیکر آب و گل است ...

... ورنه کاهی در ره باد است تن

همچو تن پابند آیین است دل

مرده از کین زنده از دین است دل ...

... گیرد از علم و فن و حکمت سراغ

ملک معنی کس حد او را نبست

بی جهاد پیهمی ناید بدست ...

... من چه گویم جز خدایش یار باد

بنده افرنگ از ذوق نمود

می برد از غربیان رقص و سرود ...

... شاخ و برگ و آشیانها سوخته

ظاهرش تابنده و گیرنده ایست

دل ضعیف است و نگه را بنده ایست

چشم بیند دل بلغزد اندرون ...

... کس نداند شرق را تقدیر چیست

دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست

ابدالی ...

اقبال لاهوری
 
 
۱
۵۲۶
۵۲۷
۵۲۸
۵۲۹
۵۳۰
۵۵۱