گنجور

 
اقبال لاهوری

آدم این نیلی تتق را بر درید

آنسوی گردون خدائی را ندید

در دل آدم به جز افکار چیست

همچو موج این سر کشید و آن رمید

جانش از محسوس می گیرد قرار

بو که عهد رفته باز آید پدید

زنده باد افرنگی مشرق شناس

آنکه ما را از لحد بیرون کشید

ای خدایان کهن وقت است وقت

در نگر آن حلقهٔ وحدت شکست

آل ابراهیم بی ذوق الست

صحبتش پاشیده جامش ریز ریز

آنکه بود از بادهٔ جبریل مست

مرد حر افتاد در بند جهات

با وطن پیوست و از یزدان گسست

خون او سرد از شکوه دیریان

لاجرم پیر حرم زنار بست

ای خدایان کهن وقت است وقت

در جهان باز آمد ایام طرب

دین هزیمت خورده از ملک و نسب

از چراغ مصطفی اندیشه چیست

زانکه او را پف زند صد بولهب

گرچه می آید صدای لااله

آنچه از دل رفت کی ماند به لب

اهرمن را زنده کرد افسون غرب

روز یزدان زرد رو از بیم شب

ای خدایان کهن وقت است وقت

بند دین از گردنش باید گشود

بندهٔ ما بندهٔ آزاد بود

تا صلوت او را گران آید همی

رکعتی خواهیم و آن هم بی سجود

جذبه ها از نغمه می گردد بلند

پس چه لذت در نماز بی سرود

از خداوندی که غیب او را سزد

خوشتر آن دیوی که آید در شهود

ای خدایان کهن وقت است وقت