گنجور

 
اقبال لاهوری

منزل و مقصود قرآن دیگر است

رسم و آئین مسلمان دیگر است

در دل او آتش سوزنده نیست

مصطفی در سینه او زنده نیست

بنده مؤمن ز قرآن بر نخورد

در ایاغ او نه می دیدم نه درد

خود طلسم قیصر و کسری شکست

خود سر تخت ملوکیت نشست

تا نهال سلطنت قوت گرفت

دین او نقش از ملوکیت گرفت

از ملوکیت نگه گردد دگر

عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر

تو که طرح دیگری انداختی

دل ز دستور کهن پرداختی

همچو ما اسلامیان اندر جهان

قیصریت را شکستی استخوان

تا بر افروزی چراغی در ضمیر

عبرتی از سر گذشت ما بگیر

پای خود محکم گذار اندر نبرد

گرد این لات و هبل دیگر مگرد

ملتی می خواهد این دنیای پیر

آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر

باز می آئی سوی اقوام شرق

بسته ایام تو با ایام شرق

تو بجان افکنده ئی سوزی دگر

در ضمیر تو شب و روزی دگر

کهنه شد افرنگ را آئین و دین

سوی آن دیر کهن دیگر مبین

کرده ئی کار خداوندان تمام

بگذر از لا جانب الا خرام

در گذر از لا اگر جوینده ئی

تا ره اثبات گیری زنده ئی

ای که می خواهی نظام عالمی

جسته ئی او را اساس محکمی؟

داستان کهنه شستی باب باب

فکر را روشن کن از ام الکتاب

با سیه فامان ید بیضا که داد

مژدهٔ لا قیصر و کسری که داد

در گذر از جلوه های رنگ رنگ

خویش را دریاب از ترک فرنگ

گر ز مکر غربیان باشی خبیر

روبهی بگذار و شیری پیشه گیر

چیست روباهی تلاش ساز و برگ

شیر مولا جوید آزادی و مرگ

جز به قرآن ضیغمی روباهی است

فقر قرآن اصل شاهنشاهی است

فقر قرآن اختلاط ذکر و فکر

فکر را کامل ندیدم جز به ذکر

ذکر ذوق و شوق را دادن ادب

کار جان است این ، کار کام و لب

خیزد از وی شعله های سینه سوز

با مزاج تو نمی سازد هنوز

ای شهید شاهد رعنای فکر

با تو گویم از تجلی های فکر

چیست قرآن؟ خواجه را پیغام مرگ

دستگیر بندهٔ بی ساز و برگ

هیچ خیر از مردک زرکش مجو،

«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»

از ربا آخر چه می زاید فتن

کش نداند لذت قرض حسن

از ربا جان تیره دل چون خشت و سنگ

آدمی درنده بی دندان و چنگ

رزق خود را از زمین بردن رواست

این متاع بنده و ملک خداست

بندهٔ مؤمن امین ، حق مالک است

غیر حق هر شی که بینی هالک است

رایت حق از ملوک آمد نگون

قریه ها از دخل شان خوار و زبون

آب و نان ماست از یک مائده

دودهٔ آدم «کنفس واحده»

نقش قرآن تا درین عالم نشست

نقشهای کاهن و پاپا شکست

فاش گویم آنچه در دل مضمر است

این کتابی نیست چیزی دیگر است

چون بجان در رفت جان دیگر شود

جان چو دیگر شد جهان دیگر شود

مثل حق پنهان و هم پیداست این

زنده و پاینده و گویاست این

اندرو تقدیر های غرب و شرق

سرعت اندیشه پیدا کن چو برق

با مسلمان گفت جان بر کف بنه

هر چه از حاجت فزون داری بده

آفریدی شرع و آئینی دگر

اندکی با نور قرآنش نگر

از بم و زیر حیات آگه شوی

هم ز تقدیر حیات آگه شوی

محفل ما بی می و بی ساقی است

ساز قرآن را نواها باقی است

زخمهٔ ما بی اثر افتد اگر

آسمان دارد هزاران زخمه ور

ذکر حق از امتان آمد غنی

از زمان و از مکان آمد غنی

ذکر حق از ذکر هر ذاکر جداست

احتیاج روم و شام او را کجاست

حق اگر از پیش ما برداردش

پیش قومی دیگری بگذاردش

از مسلمان دیده ام تقلید و ظن

هر زمان جانم بلرزد در بدن

ترسم از روزی که محرومش کنند

آتش خود بر دل دیگر زنند

پیر رومی به زنده رود می گوید که شعری بیار

پیر رومی آن سراپا جذب و درد

این سخن دانم که با جانش چه کرد

از درون آهی جگر دوزی کشید

اشک او رنگین تر از خون شهید

آنکه تیرش جز دل مردان نسفت

سوی افغانی نگاهی کرد و گفت

«دل بخون مثل شفق باید زدن

دست در فتراک حق باید زدن

جان ز امید است چون جوئی روان

ترک امید است مرگ جاودان»

باز در من دید و گفت ای زنده رود

با دو بیتی آتش افکن در وجود

ناقهٔ ما خسته و محمل گران

تلخ تر باید نوای ساربان

امتحان پاک مردان از بلاست

تشنگان را تشنه تر کردن رواست

در گذر مثل کلیم از رود نیل

سوی آتش گام زن مثل خلیل

نغمهٔ مردی که دارد بوی دوست

ملتی را میبرد تا کوی دوست»