گنجور

 
اقبال لاهوری

از مقام مؤمنان دوری چرا

یعنی از فردوس مهجوری چرا

حلاج

مرد آزادی که داند خوب و زشت

می نگنجد روح او اندر بهشت

جنت ملا ، می و حور و غلام

جنت آزادگان سیر دوام

جنت ملا خور و خواب و سرود

جنت عاشق تماشای وجود

حشر ملا شق قبر و بانگ صور

عشق شور انگیز خود صبح نشور

علم بر بیم و رجا دارد اساس

عاشقان را نی امید و نی هراس

علم ترسان از جلال کائنات

عشق غرق اندر جمال کائنات

علم را بر رفته و حاضر نظر

عشق گوید آنچه می آید نگر

علم پیمان بسته با آئین جبر،

چارهٔ او چیست غیر از جبر و صبر

عشق آزاد و غیور و ناصبور

در تماشای وجود آمد جسور

عشق ما از شکوه ها بیگانه ایست

گرچه او را گریهٔ مستانه ایست

این دل مجبور ما مجبور نیست

ناوک ما از نگاه حور نیست

آتش ما را بیفزاید فراق

جان ما را سازگار آید فراق

بی خلشها زیستن ، نا زیستن

باید آتش در ته پا زیستن

زیستن این گونه تقدیر خودی است

از همین تقدیر تعمیر خودی است

ذره ئی از شوق بیحد رشک مهر

گنجد اندر سینه او نه سپهر

شوق چون بر عالمی شبخون زند

آنیان را جاودانی می کند

زنده رود

گردش تقدیر مرگ و زندگیست

کس نداند گردش تقدیر چیست

حلاج

هر که از تقدیر دارد ساز و برگ

لرزد از نیروی او ابلیس و مرگ

جبر دین مرد صاحب همت است

جبر مردان از کمال قوت است

پخته مردی پخته تر گردد ز جبر،

جبر مرد خام را آغوش قبر

جبر خالد عالمی برهم زند

جبر ما بیخ و بن ما بر کند

کار مردان است تسلیم و رضا

بر ضعیفان راست ناید این قبا

تو که دانی از مقام پیر روم

می ندانی از کلام پیر روم

«بود گبری در زمان با یزید

گفت او را یک مسلمان سعید

خوشتر آن باشد که ایمان آوری

تا بدست آید نجات و سروری

گفت این ایمان اگر هست ای مرید

آن که دارد شیخ عالم با یزید

من ندارم طاقت آن ، تاب آن

کان فزون آمد ز کوششهای جان

رومی

کار ما غیر از امید و بیم نیست

هر کسی را همت تسلیم نیست

ایکه گوئی بودنی این بود ، شد

کار ها پابند آئین بود ، شد

معنی تقدیر کم فهمیده ئی

نی خودی را نی خدا را دیده ئی

مرد مؤمن با خدا دارد نیاز

«با تو ما سازیم ، تو با ما بساز»

عزم او خلاق تقدیر حق است

روز هیجا تیر او تیر حق است

زنده رود

کم نگاهان فتنه ها انگیختند

بندهٔ حق را به دار آویختند

آشکارا بر تو پنهان وجود

باز گو آخر گناه تو چه بود؟

حلاج

بود اندر سینهٔ من بانگ صور

ملتی دیدم که دارد قصد گور

مؤمنان با خوی و بوی کافران

لااله گویان و از خود منکران

«امر حق» گفتند نقش باطل است

زانکه او وابستهٔ آب و گل است

من بخود افروختم نار حیات

مرده را گفتم ز اسرار حیات

از خودی طرح جهانی ریختند

دلبری با قاهری آمیختند

هر کجا پیدا و نا پیدا خودی

بر نمی تابد نگاه ما خودی

نار ها پوشیده اندر نور اوست

جلوه های کائنات از طور اوست

هر زمان هر دل درین دیر کهن

از خودی در پرده میگوید سخن

هر که از نارش نصیب خود نبرد

در جهان از خویشتن بیگانه مرد

هند و هم ایران ز نورش محرم است

آنکه نارش هم شناسد آن کم است

من ز نور و نار او دادم خبر

بندهٔ محرم گناه من نگر

آنچه من کردم تو هم کردی بترس

محشری بر مرده آوردی بترس

طاهره

از گناه بندهٔ صاحب جنون

کائنات تازه ئی آید برون

شوق بیحد پرده ها را بر درد

کهنگی را از تماشا می برد

آخر از دار و رسن گیرد نصیب

بر نگردد زنده از کوی حبیب

جلوهٔ او بنگر اندر شهر و دشت

تا نپنداری که از عالم گذشت

در ضمیر عصر خود پوشیده است

اندرین خلوت چسان گنجیده است

زنده رود

ای ترا دادند درد جستجوی

معنی یک شعر خود با من بگوی

«قمری ، کف خاکستر و بلبل قفس رنگ

ای ناله نشان جگر سوخته ئی چیست»

غالب

ناله ئی کو خیزد از سوز جگر

هر کجا تأثیر او دیدم دگر

قمری از تأثیر او وا سوخته

بلبل از وی رنگها اندوخته

اندرو مرگی به آغوش حیات

یک نفس اینجا حیات آنجا ممات

آنچنان رنگی که ارژنگی ازوست

آنچنان رنگی که بیرنگی ازوست

تو ندانی این مقام رنگ و بوست

قسمت هر دل بقدر های و هوست

یا به رنگ آ ، یا به بیرنگی گذر

تا نشانی گیری از سوز جگر

زنده رود

صد جهان پیدا درین نیلی فضاست

هر جهان را اولیا و انبیاست

غالب

نیک بنگر اندرین بود و نبود

پی به پی آید جهانها در وجود

«هر کجا هنگامهٔ عالم بود

رحمة’‘ للعالمینی هم بود»

زنده رود

فاش تر گو زانکه فهمم نارساست

غالب

این سخن را فاش تر گفتن خطاست

زنده رود

گفتگوی اهل دل بیحاصل است

غالب

نکته را بر لب رسیدن مشکل است

زنده رود

تو سراپا آتش از سوز طلب

بر سخن غالب نیائی ای عجب

غالب

خلق و تقدیر و هدایت ابتداست

رحمة’‘ للعالمینی انتهاست

زنده رود

من ندیدم چهرهٔ معنی هنوز

آتشی داری اگر ما را بسوز

غالب

ای چو من بینندهٔ اسرار شعر

این سخن افزونتر است از تار شعر

شاعران بزم سخن آراستند

این کلیمان بی ید بیضاستند

آنچه تو از من بخواهی کافری است

کافری کو ماورای شاعری است

حلاج

هر کجا بینی جهان رنگ و بو

آن که از خاکش بروید آرزو

یا ز نور مصطفی او را بهاست

یا هنوز اندر تلاش مصطفی است

زنده رود

از تو پرسم گرچه پرسیدن خطاست

سر آن جوهر که نامش مصطفی است

آدمی یا جوهری اندر وجود

آنکه آید گاهگاهی در وجود

حلاج

پیش او گیتی جبین فرسوده است

خویش را خود عبده فرموده است

عبده‘ از فهم تو بالاتر است

زانکه او هم آدم و هم جوهر است

جوهر او نی عرب نی اعجم است

آدم است و هم ز آدم اقدم است

عبده صورتگر تقدیر ها

اندرو ویرانه ها تعمیر ها

عبده هم جانفزا هم جان ستان

عبده هم شیشه هم سنگ گران

عبد دیگر عبده چیزی دگر

ما سراپا انتظار او منتظر

عبده‘ دهر است و دهر از عبده است

ما همه رنگیم و او بی رنگ و بوست

عبده با ابتدا بی انتها است

عبده را صبح و شام ما کجاست

کس ز سر عبده آگاه نیست

عبده جز سر الا الله نیست

لااله تیغ و دم او عبده

فاش تر خواهی بگو هو عبده

عبده‘ چند و چگون کائنات

عبده راز درون کائنات

مدعا پیدا نگردد زین دو بیت

تا نبینی از مقام «ما رمیت»

بگذر از گفت و شنود ای زنده رود

غرق شو اندر وجود ای زنده رود

زنده رود

کم شناسم عشق را این کار چیست

ذوق دیدار است پس دیدار چیست

حلاج

معنی دیدار آن آخر زمان

حکم او بر خویشتن کردن روان

در جهان زی چون رسول انس و جان

تا چو او باشی قبول انس و جان

باز خود را بین همین دیدار اوست

سنت او سری از اسرار اوست

زنده رود

چیست دیدار خدای نه سپهر

آنکه بی حکمش نگردد ماه و مهر

حلاج

نقش حق اول بجان انداختن

باز او را در جهان انداختن

جان تا در جهان گردد تمام

می شود دیدار حق دیدار عام

ای خنک مردی که از یک هوی او

نه فلک دارد طواف کوی او

وای درویشی که هوئی آفرید

باز لب بر بست و دم در خود کشید

حکم حق را در جهان جاری نکرد

نانی از جو خورد و کراری نکرد

خانقاهی جست و از خیبر رمید

راهبی ورزید و سلطانی ندید

نقش حق داری جهان نخچیر تست

هم عنان تقدیر با تدبیر تست

عصر حاضر با تو می جوید ستیز

نقش حق بر لوح این کافر بریز

زنده رود

نقش حق را در جهان انداختند

من نمی دانم چسان انداختند

حلاج

یا بزور دلبری انداختند

یا بزور قاهری انداختند

زانکه حق در دلبری پیدا تر است

دلبری از قاهری اولی تر است

زنده رود

باز گو ای صاحب اسرار شرق

در میان زاهد و عاشق چه فرق

حلاج

زاهد اندر عالم دنیا غریب

عاشق اندر عالم عقبی غریب

زنده رود

معرفت را انتها نابودن است

زندگی اندر فنا آسودن است

حلاج

سکر یاران از تهی پیمانگی است

نیستی از معرفت بیگانگی است

ای که جوئی در فنا مقصود را

در نمی یابد عدم موجود را

زنده رود

آنکه خود را بهتر از آدم شمرد

در خم و جامش نه می باقی نه درد

مشت خاک ما بگردون آشناست

آتش آن بی سر و سامان کجاست

حلاج

کم بگو زان خواجهٔ اهل فراق

تشنه کام و از ازل خونین ایاق

ما جهول ، او عارف بود و نبود

کفر او این راز را بر ما گشود

از فتادن لذت برخاستن

عیش افزدون ز درد کاستن

عاشقی در نار او وا سوختن

سوختن بی نار او نا سوختن

زانکه او در عشق و خدمت اقدم است

آدم از اسرار او نامحرم است

چاک کن پیراهن تقلید را

تا بیاموزی ازو توحید را

زنده رود

ای ترا اقلیم جان زیر نگین

یک نفس با ما دگر صحبت گزین

حلاج

با مقامی در نمی سازیم و بس

ما سراپا ذوق پروازیم و بس

هر زمان دیدن تپیدن کار ماست

بی پر و بالی پریدن کار ماست