گنجور

 
اقبال لاهوری

چشم را یک لحظه بستم اندر آب

اندکی از خود گسستم اندر آب

رخت بردم زی جهانی دیگری

با زمان و با مکانی دیگری

آفتاب ما به آفاقش رسید

روز و شب را نوع دیگر آفرید

تن ز رسم و راه جان بیگانه ایست

در زمان و از زمان بیگانه ایست

جان ما سازد بهر سوزی که هست

وقت او خرم بهر روزی که هست

می نگردد کهنه از پرواز روز

روزها از نور او عالم فروز

روز و شب را گردش پیهم ازوست

سیر او کن زانکه هر عالم ازوست

مرغزاری با رصدگاه بلند

دور بین او ثریا در کمند

خلوت نه گنبد خضراست این

یا سواد خاکدان ماست این

گاه جستم وسعت او را کران

گاه دیدم در فضای آسمان

پیر روم آن مرشد اهل نظر

گفت «مریخ است این عالم نگر

چون جهان ما طلسم رنگ و بوست

صاحب شهر و دیار و کاخ و کوست

ساکنانش چون فرنگان ذوفنون

در علوم جان و تن از ما فزون

بر زمان و بر مکان قاهرترند

زانکه در علم فضا ماهرترند

بر وجودش آنچنان پیچیده اند

هر خم و پیچ فضا را دیده اند

خاکیان را دل به بند آب و گل

اندرین عالم بدن در بند دل

چون دلی در آب و گل منزل کند

هر چه می خواهد به آب و گل کند

مستی و ذوق و سرور از حکم جان

جسم را غیب و حضور از حکم جان

در جهان ما دو تا آمد وجود

جان و تن آن بی نمود آن با نمود

خاکیان را جان و تن مرغ و قفس

فکر مریخی یک اندیش است و بس

چون کسی را میرسد روز فراق

چست تر می گردد از سوز فراق

یک دو روزی پیشتر از آن مرگ

می کند پیش کسان اعلان مرگ

جانشان پروردهٔ اندام نیست

لاجرم خو کردهٔ اندام نیست

تن بخویش اندر کشیدن مردن است

از جهان در خود رمیدن مردن است

برتر از فکر تو آمد این سخن

زانکه جان تست محکوم بدن

رخت اینجا یکدو دم باید گشاد

اینچین فرصت خدا کس را نداد