گنجور

 
اقبال لاهوری

ای خداوند صواب و ناصواب

من شدم از صحبت آدم خراب

هیچگه از حکم من سر بر نتافت

چشم از خود بست و خود را در نیافت

خاکش از ذوق ابا بیگانه ئی

از شرار کبریا بیگانه ئی

صید خود صیاد را گوید بگیر

الامان از بندهٔ فرمان پذیر

از چنین صیدی مرا آزاد کن

طاعت دیروزهٔ من یاد کن

پست ازو آن همت والای من

وای من ، ای وای من ، ای وای من

فطرت او خام و عزم او ضعیف

تاب یک ضربم نیارد این حریف

بندهٔ صاحب نظر باید مرا

یک حریف پخته تر باید مرا

لعبت آب و گل از من باز گیر

می نیاید کودکی از مرد پیر

ابن آدم چیست ، یکمشت خس است

مشت خس را یک شرار از من بس است

اندرین عالم اگر جز خس نبود

این قدر آتش مرا دادن چه سود

شیشه را بگداختن عاری بود

سنگ را بگداختن کاری بود

آنچنان تنگ از فتوحات آمدم

پیش تو بهر مکافات آمدم

منکر خود از تو می خواهم بده

سوی آن مرد خدا راهم بده

بنده ئی باید که پیچد گردنم

لرزه اندازد نگاهش در تنم

آن که گوید «از حضور من برو»

آنکه پیش او نیرزم با دو جو

ای خدا یک زنده مرد حق پرست

لذتی شاید که یابم در شکست