گنجور

 
۱۰۲۱

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲ - گفتار اندر ستایش محمد مصطفى علیه السلام

 

... شب بی دانشی سایه بگسترد

بیامد دیو و دام کفر بنهاد

همه گیتی بدان دام اندر افتاد ...

... سران ناکام سر بر خط نهادند

دوال از بند گیتی برگشادند

ز چنگ دیو بد گوهر برستند ...

... بشد کیش بت آمد دین یزدان

زمین کفر بستد تیغ ایمان

سپاس و شکر ایزد چون گزاریم ...

... که بر بیچارگی ما ببخشود

رسولی داد و راه نیک بنمود

پذیرفتیم وی را به خدایی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۲۲

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳ - گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرل‌بک

 

... به دولت شاه شاهان شد چو جمشید

به هندی تیغ بستد هند و خاور

به ترکی جنگجویان روم و بربر

میان بسته ست بر ملکت گشادن

جهان گیرد همی از دست دادن ...

... بیابان های خوارزم و خراسان

به چشمش همچنان آید که بستان

همیدون شخ های کوه قارن ...

... ازیشان ریخت سلطان جهان خون

کنون یابند آنجا بر درختان

به جای میوه مغز شوربختان ...

... خراج روم ده ساله فرستاد

اسیران را ز بندش کرد آزاد

به عموریه با قصرش برابر ...

... ز دل کردند بیرون مکر و دستان

همی گردد در این شاهانه بستان

به کام خویش با درگه پرستان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۲۳

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵ - گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را

 

... دگر این مردمان کاندر جهانند

همه چون من مر او را بندگانند

به حق در کار ایشان داوری کن ...

... ثو خود دانی که ما نیکی پسندیم

دل اندر نعمت گیتی نبندیم

بدین سر زین بزرگی نام جوییم ...

... که فرمانت بود با بخت تو یار

فراوان کار بسته برگشاید

ترا از ما همه کامی برآید ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۲۴

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۶ - گفتار اندر ستایش عمید ابو الفتح مظفر

 

... کنون زو آمده خواجه چو خورشید

جهان در فر نورش بسته امید

ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام

ازیرا یافته ست از هر دوان کام

جهان چون بنگری پیر جوانست

عمید نامور همچون جهانست ...

... صفاهان بد چو اندامی شکسته

شکست از فر او گردید بسته

نباشد بس عجب کامسال هموار ...

... هران کاو کارها خواهد گشادن

بباید بست گفتن راز دادن

همیدون پندهای پادشایی ...

... همیشه با خردمندان نشستن

سراسر پندشان را کار بستن

به فریاد سبک مایه رسیدن ...

... سراسر هر چه گفتم پارساییست

ولیکن بندهای پادشاییست

نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم ...

... ز شهوت کامهای این جهانی

اگر بندد هوا را یا گشاید

ز فرمان خرد بیرون نیاید ...

... ز بیم جان یله کرده سپاهان

گروهی بسته در زندان به تیمار

گروهی مهر گشته بر سر دار ...

... ز کوهستان و خوزستان و شیراز

یکایک را به دیوان خواند و بنواخت

بدادش گاو و تخم و کار او ساخت ...

... همیشه کام او در مردمی باد

جهانش بنده باد و بخت رهبر

زمانه چاکر و دادار یاور

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۲۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۷ - برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گویندهء کتاب

 

... ز دوران روزگارش در گذشته ست

میان بستم بدین خدمت که فرمود

که فرمانش ز بختم زنگ بزدود ...

... برآید کام من چون کام ایشان

گیا هر چند خود روید به بستان

دهندش آب در سایه گلستان ...

... ندیم طبع او نیکی و رادی

هزاران بنده چون من باد گویا

به فکرت داد خشنودیش جویا ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۲۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۸ - آغاز داستان ویس و رامین

 

... به شاهی کامگاری بخت یاری

همه شاهان مر او را بنده بودند

ز بهر او به گیتی زنده بودند ...

... ز هشتم چرخ هرمزد خجسته

وزیرش بود دل در مهر بسته

سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام ...

... چو باران درم بر نیکبختان

چو ابری بسته دود مشک سوزان

به رنگ و بوی زلف دلفروزان ...

... چو آذربادگانی سرو آزاد

ز گرگان آبنوش ماه پیکر

همیدون از دهستان نازدلبر ...

... به گرد اندر نگارین پرستاران

بنان چین و ترک و روم و بربر

بنفشه زلف و گل روی و سمن بر

به بالا هر یکی چون سرو آزاد ...

... ز سیم آویخته گسترده بر عاج

کجا بنشست ماه بانوان بود

کجا بگذشت شمشاد روان بود ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۲۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰ - گفتاراندر زادن ویس از مادر

 

... خرد را بافرینش کارزارست

زمانه بندها داند نهادن

که نتواند خرد آن را گشادن ...

... نگر چونین شگفت آمد ازیشان

کجا بستند بر ناموده پیمان

زمانه دستبرد خویش بنمود

شگفتی بر شگفتی بربیفزود ...

... یکی لؤلؤ که چون نه مه برآمد

ازو تابنده ماهی دیگر آمد

نه مادر بود گفتی مشرقی بود

کزو خورشید تابان روی بنمود

یکی دختر که چون آمد ز مادر ...

... به زیورهای نغز و در خوشاب

به بسترهای دیبا و حواصل

بپروردش به ناز و کامه دل ...

... که در وی لاله های آبدارست

بنفشه زلف و نرگس چشمکان ست

چو نسرین عارض و لاله رخان ست ...

... و یا چرخ فلک هر زیب کش بود

بران بالا و آن رخسار بنمود

چنین پرورد او را دایگانش ...

... نباید سرزنش کردن بدیشان

که راه حکم یزدان بست نتوان

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۲۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۱ - نامه نوشتن دایه نزد شهرو و کس فرستادن شهرو به صلب ویس

 

... کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه

کمرها بسته افسر برنهاده

پرستش را به پیشش ایستاده ...

... بسی زر و بسی گوهر برافشاند

چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت

رخش از ماه تابان بازنشناخت

گل رخسارگانش را بیاراست

بنفشه زلفکانش را بپیراست

عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد ...

... که مانی صورت ارژنگ چین را

چنان بنگاشت آن زیبا صنم را

که نقاشان چین باغ ارم را ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۲۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۲ - دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هر دو

 

... چو بر دیو دژم نفرین بسیار

سروشان را به نام نیک بستود

نیایشهای بی اندازه بنمود

پس آنگه گفت با هر دو گرامی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۳۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۳ - آمدن زرد پیش شهرو به رسولى

 

... جلال و مطرف و مهد و عماری

به گونه چون بنفشه جویباری

بدین سان اسپ و ساز و جامه مرد ...

... ز رنج راه کرده لعلگون چشم

گره بسته جبینش را بسی خشم

چو شیری در بیابان گور جویان ...

... کلید گنجها او را سپارم

دل اندر مهر آن بت روی بندم

هر آنچه او پسندد من پسندم ...

... چنان چون بود شهرو دلشکسته

لب از گفتار بسته دم گسسته

مرو را دید ویس ماه پیکر ...

... یلان جنگی از هر مرز و گوهر

بتان ماهروی از هر شبستان

گلان مشک موی از هر گلستان ...

... ز مرو و موبدم کی یاد باشد

مرا تا هست ویرو در شبستان

نباشد سوی مروم هیچ دستان ...

... که ما را اینچنین در غم فگنده ست

دل سنگین به بوم ماه بنهاد

همی ناید به بوم مرو آباد ...

... به گرد اندر گرازان نامور زرد

به سان پیل مست از بند جسته

ز خشم پیلبانان دلش خسته ...

... پس آنگه از تگاور شد پیاده

میان بسته زبان و لب گشاده

نهاد آن روی گرد آلود بر خاک ...

... چنانت باد در دولت بلندی

که چون جمشید دیوان را ببندی

چنانت باد اورنگ کیانی ...

... پر از پیرایه و دیبای شهوار

به شهر اندر سراسر بسته آیین

ز بس پیرایه چون بتخانه چین ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۳۱

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۶ - اندر صفت جنگ موبد و ویرو

 

... به گردون رفت و پس آمد از او باز

نبودش جای بنشستن به گیهان

همی شد در دهان و چشم ایشان ...

... همی دانست گفتی تیغ خونخوار

که جان در تن کجا بنهاد دادار

بدان راهی کجا تیغ اندرون شد ...

... من از بد خواه او ناخواسته کین

نکرده دشمنانش را بنفرین

همی بینید کامد شب به نزدیک ...

... ز تندی بود همچون سیل طوفان

کجا او را به مردی بست نتوان

سخن آنجا به شمشیر و تبر بود

همیدون بازی گردان به سر بود

نکرد از بن پدر آزرم فرزند

نه مرد جنگ روی خویش و پیوند ...

... به گرد انباشته شد سرچشمه هور

چو اندر گرد شد دیدار بسته

برادر را برادر کرد خسته ...

... چو دست و پای ایشان بود چوگان

یلان را مرگ بر گل خوابنیده

چو سروستان سغد از بن بریده

چو خورشید فلک در باختر شد ...

... دل دانا به دست او زبونست

چو از موبد یکی شادیش بنمود

به بدخواه دگر شادیش بربود ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۳۲

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۹ - نامه نوشتن موبد نزد شهرو و فریفتن به مال

 

... که شهرو راه مینو را مفرموش

سخنهایم به گوش دلت بنیوش

به یاد آور ز شرم جاودانت ...

... که این بوده ست کار آسمانی

چو نام بند من بر ویس افتاد

ازو شادی نبیند هیچ داماد ...

... دو صد سرو روان از چین و خلخ

بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ

به بالا هر یکی چون سرو سیمین ...

... دلش زان نامه شد گفتی به دو نیم

چو گردون دیو شب را بند بگشاد

پس آنگه ماه تابان را بدو داد ...

... درنگی گشته و ایمن نشسته

طناب خیمه را بر کوه بسته

مه و خورشید هر دو رخ نهفته ...

... عجایبهای گوناگون نمودی

ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود

تو گفتی چرخ آن شب بوالعجب بود ...

... چو بچه پیش او از خرس کهتر

زنی دیگر به زنجیری ببسته

به پیشش مرد بر زانو نشسته ...

... یکی بر کرسی سیمین نشسته

ستوری پیش او از بند رسته

یکی بر کف سر دیوی نهاده ...

... دو سگ در جستن خرگوش تازان

ز بند آن هر دو سگ را برگشاده

کمرداری چو شاهی ایستاده ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۳۳

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۱ - دیدن رامین ویس را و عاشق شدن بر وى

 

... فرو هشته برو زرین نقابی

گهی تابنده از وی زهره و ماه

گهی بارنده مشک سوده بر راه ...

... ز راه دیده شد عشقش فرو دل

ازان بستد به یک دیدار ازو دل

درخت عاشقی رست از روانش ...

... به زاری هر که دیدش زو بتر بود

زبان بسته رگ از دیده گشاده

نهیب عاشقی در دل فتاده ...

... که بس دشوار و آشفته ست کارت

چو رامین شد به بند مهر بسته

امید اندر دل خسته شکسته ...

... به راه اندر همی شد با دلارام

به همراهیش دل بنهاده ناکام

ز همراهی جزین سودی ندیدی

که بوی آن سمن عارض شنیدی

چو جانش روز و شب دربند بودی

به بوی مهد او خرسند بودی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۳۴

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۲ - رسیدن شاه موبد به مرو با ویس و جشن عروسى

 

... عدیل شاه شاهان ماه ماهان

به مرو اندر هزار آذین ببستند

پری رویان بر آذینها نشستند ...

... بکن وانگه خور و ده تا بود داد

نشسته ویس بانو در شبستان

شبستان زو شده همچون گلستان

شه شاهان نشسته شاد و خرم

ولیکن ویس بنشسته به ماتم

به زاری روز و شب چون ابر گریان ...

... چو باغی بود روی ویس خرم

ولیکن باغ را در بسته محکم

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۳۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۳ - آگاهى یافتن دایه از کار ویس و رفتن به مرو

 

... مکن ماها چنین با بخت مستیز

چو بستیزی بدین سان سخت مستیز

که آید زین دریغ و زارواری ...

... جهانداری چنین با تو بپیوست

فلک بستد ز تو یک سیب سیمین

به جای آن ترنجی داد زرین

دری بست و دو در همبرش بگشاد

چراغی برد و شمعی باز بنهاد

نکرد آن بد به جای تو زمانه ...

... پس از گنجور نیکوجامه ای جوی

بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین

به سر بر نه مرصع تاج زرین ...

... بهین کاریست نام و ننگ جستن

زبان مردم بیگانه بستن

هران کس کاو ترا بیند بدین حال ...

... صواب آنست اگر تو هوشمندی

که ایشان را زبان بر خود ببندی

هر آن کاو مردمان را خوار دارد ...

... تنم در موج دریا دل بر آذر

جهان با من به کین و بخت بستیز

فلک بس تند با من دهر بس تیز ...

... چو دایه ماه خوبان را بیاراست

بنفشه بر گل خیری بپیراست

ز پیشانیش تابان تیر و ناهید ...

... به پیشش همچو پیش ماه اختر

رخش تابنده بر اورنگ زرین

میان نقش روم و پیکر چین ...

... مشاطه گشته مر خوبیش را بخت

نیستان گشته پیش او شبستان

چو سروستان زده پیش گلستان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۳۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۴ - اندر بستن دایه مر شاه موبد را بر ویس

 

... یکی نیرنگ ساز از هوشمندی

مگر مردیش را بر من ببندی

چو سالی بگذرد پس برگشایی ...

... ندانم چاره جز کام تو جستن

به افسون شاه را بر تو ببستن

پس آنگه روی و مس هر دو بیاورد

طلسم هر یکی را صورتی کرد

به آهن هر دوان را بست بر هم

به افسون بند هر دو کرد محکم

همی تا بسته ماندی بند آهن

ز بندش بسته ماندی مرد بر زن

و گر بندش کسی بر هم شکستی

همان گه مردم بسته برستی

چو بسته شد به افسون شاه بر ماه

ببرد آن بند ایشان را سحر گاه

زمینی بر لب رودی نشان کرد ...

... چو باز آمد یکایک ویس را گفت

که آن افسون کدامین جای بنهفت

بدو گفت آنچه فرمودی بکردم ...

... ز فرمان تو خشنودیت جستم

چنین آزاد مردی را ببستم

به پیمانی که چون یک مه برآید ...

... چو تو دل خوش کنی با شهریارم

من آن افسون بنهفته بیارم

بر آتش برنهم یکسر بسوزم ...

... کجا تا آن بود در آب و در نم

بود همواره بند شاه محکم

به گوهر آب دارد طبع سردی

به سردی بسته ماند زور مردی

چو آتش بند افسون را بسوزد

دگر ره شمع مردی برفروزد

چو دایه ویس را دل کرد خرسند

که تا یک ماه نگشاید ز شه بند

قضای بد ستیز خویش بنمود

نگر تا زهر چون بر شکر آلود ...

... تبه کرد آن نشان و آن زمین را

ببردی بند شاه بافرین را

قضا کرد آن زمین را رودخانه

بماند آن بند بر شه جاودانه

به چشمش دربماند آن دلبر خویش

چو دینار کسان در چشم درویش

چو شیر گرسنه بسته به زنجیر

چران در پیش او بیباک نخچیر ...

... نه موبد کام ازو دیده نه ویرو

جهان بنگر چه بازی کرد با او

بپروردش به ناز و شادکامی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۳۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۵ - بغایت رسیدن عشق رامین بر ویس

 

... همیشه جای بی انبوه جستی

که بنشستی به تنهایی گرستی

به شب پهلو سوی بستر نبردی

همه شب تا به روز اختر شمردی ...

... به یاد روی او بر گل گرستی

بنفشه برچدی هر بامدادی

به یاد زلف او بر دل نهادی ...

... رخ رامین نکوتر بود صد بار

هنوزش بود سیمین دو بناگوش

نگشته سیمش از سنبل سیه پوش ...

... مرو را بخت فرخ باد و بیدار

همی گویم چو از عشقش بنالم

مبادا حال او هرگز چو حالم ...

... همیدون دخترم روشن خور و ماه

که بسته باد بر وی چشم بدخواه

چو رویش باد نیکو ماه و سالش ...

... بر آمد ناگهان یک روز بادی

مرا بنمود روی حور زادی

چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر ...

... نه بادی بود گفتی آفتی بود

مرا ناگاه روی فتنه بنمود

مرا در کودکی تو پروریدی ...

... به گمره گشته مانم در بیابان

به شب در بستر و بالین دیبا

تو گویی غرقه ام در ژرف دریا ...

... مرا بر دل هزاران ناوکی تیر

بیفتاده ست از دو زلف دلبند

مرا بر دل هزاران گونه گون بند

به گور خسته مانم در بیابان ...

... مرا زین آتش سوزنده برهان

ز جنگ شیر مردم خوار بستان

جوانمردی چنان کت هست بنمای

بر این فرزند بیچاره ببخشای ...

... فروغ خویش رویت را سپرده

رخانت خسروان را بنده کرده

لبانت مردگان را زنده کرده ...

... همی دانم که تا من زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

سپیدی روزم از روی تو باشد ...

... نگر تا تو نداری هرگز امید

که تابد بر تو آن تابنده خورشید

نگر تا تو نپنداری که دستان

به کار آیدت با آن سرو بستان

نگر تا در دلت ناید که نیرو

توانی کرد با فرزندی شهرو

ترا آن به که دل در وی نبندی

کزین دلبندی آید مستمندی

نپیمایی به دل راه تباهی ...

... ز سختی گریه اندر برش بشکست

شکنج گریه گفتارش فرو بست

هم از گریه بماند و هم ز گفتار ...

... دمیدش زعفران از لاله گون چهر

چو یک ساعت زبانش بود بسته

دل اندر بر شکسته دم گسسته ...

... مرا از چنگ بدبختی رهانی

در بسته ز پیشم بر گشایی

به روی ویسه ام راهی نمایی ...

... نمک بر سوخته کمتر پراگن

ترا بنده شده ستم بنده بپذیر

وزین سختی یکی ره دست من گیر ...

... به چاره آسیا سازند بر باد

بر آرند از میان رود بنیاد

به زیر آرند مرغان را ز گردون ...

... به دام آرند شیران ژیان را

به بند آرند پیلان دمان را

برون آرند ماران را ز سوراخ ...

... سخن را با هنر نیکو بپیوند

وزیشان هر دو برنه ویس را بند

اگر نه بخت من بودی نکو رای ...

... شد آن گفتار سردش در زمان گرم

بدو گفت ای فریبنده سخن گوی

ببردی از همه کس در سخن گوی ...

... شبان از روز و روز از شب ندانم

کنون امید در کار تو بستم

مگر گیری درین آسیب دستم

چو از تو این نوازشها شنیدم

تو دادی بند شادی را کلیدم

جوانمردی بکار آرد به کردار

که بی کردار ناخوبست گفتار

بگو تا روی فرخ کی نمایی ...

... دلم را تو بدین گفتار خستی

چو جانم را بدین زنهار بستی

ز جان خویش بندی بر گشادی

بیاوردی و بر جانم نهادی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۳۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۶ - فریفتن دایه ویس را به جهت رامین

 

... چو جادو بد گمان و بد نهان شد

سخنهای فریبنده بپیراست

به دستان و به نیرنگش بیاراست ...

... چه دیوست این که بر جانت نشسته ست

در هر شادیی بر تو ببسته ست

گمان کردی به رنج اندر سهی سرو ...

... تو دیدی دایه اندر مرو گنده

خدایت را چو ویرو هیچ بنده

همی گفت این سخنهای دل انگیز ...

... که هست ایدر جهان چون تو گذاری

اگر کامی ز تو بستد زمانه

به صد کام دگر داری بهانه ...

... مکن پدرود یکباره جهان را

مکن در بند جاویدان روان را

به گیتی در جوانان هر که مردند ...

... گروهی چنگ و بربط ساز جویند

گروهی خیل دارند و شبستان

غلامان و بتان نارپستان ...

... مرا گفتی که اندر مرو گنده

خدایت را چو ویرو نیست بنده

اگر چه شاه و خود کام است ویرو ...

... کجا در هر هنر گویی جهانست

گر ایشان اخترند او آفتابست

ور ایشان عنبرند او مشک نابست

به تخمه تا به آدم شاه و مهتر ...

... ترا دیده ست و عاشق گشته بر تو

امید مهربانی بسته در تو

همان چشمش که چون نرگس به بارست

چو ابر نوبهاران سیل بارست

همان رویش که تابنده چو ماهست

ز درد بیدلی همرنگ کاهست ...

... ز شرم دایه سر در بر فگنده

زبان بسته ز پاسخ لب ز خنده

پس آنگه سر برآورد و بدو گفت ...

... مرا گر موی بر ناخن برستی

دل من این گمان بر تو نبستی

اگر تو مادری من دختر تو ...

... که بی شرمی زنان را بد کند روز

دلم را چه شتاب و چه نهیبست

که در وی مر ترا جای فریبست

ز چه بیچاره ام وز چه به دردم ...

... بگیرد مرد او را سخت آسان

به رنگ گونه گون آرد فرابند

به امید و نوید و سخت سوگند

هزاران گونه بنماید نیازش

به شیرین لابه و نیکو نوازش

چو در دامش فگند و کام دل راند

ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند

به عشق اندر نیازش ناز گردد ...

... به مهر اندر بود چون گور خسته

دل و جانش به بند مهر بسته

گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان ...

... ز چرخ آید قصا نز کام مردم

ازیرا بنده آمد نام مردم

تو پنداری به مردی و دلیری ...

... به رنج و کوشش از ما برنگردد

چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو

برید از شهر و از دیدار شهرو ...

... چرا من خویشتن را بد پسندم

بهانه زان بدی بر بخت بندم

من از بخت نکو نه خوار باشم ...

... که من فرزند را پشتی نمایم

بدان کز بند مهرش برگشایم

اگر وی را کند دادار پشتی ...

... بسا ویران که گردد کاخ و ایوان

بسا میدان که گردد باغ و بستان

بسا مهتر که گردد خوار و کهتر ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۳۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۷ - اندر باز آمدن دایه به نزدیک رامین به باغ

 

... که نتوان برد مستی را ز مستان

گشادن بند سرما از زمستان

زمین را از گلاب و گل بشستن

بدو بر باد و دریا را ببستن

دل ویسه به دام اندر کشیدن

ز مهر مادر و ویرو بریدن

دلش زان بند دیرین بر گشادن

ز نو بند دگر بر وی نهادن

بدادم هر چه گفتی آن پیامم ...

... به تندی سخت گفتارش بسی گفت

بدو گفت ای بداندیش و بنفرین

مه تو بادی و مه ویس و مه رامین ...

... ز هر رنگ و زهر جای و ز هر در

دگر باره زبان از بند بگشاد

سخنها گفت همچون نقش نوشاد ...

... ز جفت پاک چون ویرو گسستی

به افسون نیز موبد را ببستی

ندیده هیچ مردی از تو شادی ...

... به مهر اندر چو شیر و می بسازید

بسازید و به یکدیگر بنازید

چو من بینم شما را هر دو با هم ...

... به یاری آمدش با لشکر ابلیس

هزاران دام پیش ویس بنهاد

هزاران در ز پیش دلش بگشاد

بدو گفت این زنان نامداران

نشسته شاد با دلبند و یاران

همه کس را به شادی دستگاهست ...

... هزاران خوی بد باشد در ایشان

سزد گر دل نبندد کس بر ایشان

مرا نیز آنکه گفتم هم از آنست ...

... مرو را درد بر دل زان او بیش

چو پیش ویس شد بنشست خاموش

دل از تیمار و اندیشه پر از جوش ...

... بخواهم گفت با تو یک سخن راز

مرا شرمت فرو بسته ست آواز

همی ترسم ازین از شاه موبد ...

... به جان من که خود از بهر او داد

ترا چون حور و دیبا روی بنگاشت

پس اندر مهر و در سایه همی داشت ...

... رمیده گور در داهولش افتاد

وز افسونش به بند آمد سر باد

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۴۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۸ - دیدن ویس رامین را و عاشق شدن بر او

 

... بزد بر دلش زهر آلوده چنگش

ربود و برد و بستردش بدان چنگ

ز جان هوش وز دل صبر وز رخ رنگ ...

... گزید آزادگی و ترسگاری

بران بنهاد دل کز هیچ گونه

نپیوندد به کردار نمونه ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
 
۱
۵۰
۵۱
۵۲
۵۳
۵۴
۵۵۱