گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو سلطان معاصم شاه شاهان

به فال نیک آمد در صفاهان

به شادی دید شهری چون بهاری

چو گوهر گرد شهر اندر حصاری

خلاف شاه او را کرده ویران

کجا ماند خلاف شه به طوفان

اگر نه شاه بودی سخت عادل

به گاه مهر و بخشایش نکو دل

صفاهان را نماندی خشت بر خشت

نکردی کس به صد سال اندر او کشت

ولیکن مردمی را کار فرمود

به شهری و سپاهی بر، ببخشود

گنهشان زیر پا اندر بمالید

چنان کز خشم او یک تن ننالید

نه چون دیگر شهان کین کهن خواست

به چشم خویش دشمن را بپیراست

چنان چون یاد کرد ایزد به فرقان

چو گفتی حال بلقیس و سلیمان

که شاهان چون به شهر نو درآیند

تباهیها و زشتیها نمایند

گروهی را که عزّ و جاه دارند

به دست خواری و سختی سپارند

خداوند جهان شاه دلاور

پدید آورد رسمی زین نکوتر

ز هر گونه که مردم بود در شهر

ز داد خویش دادش جمله را بهر

سپاهی را ولایت داد و شاهی

نه زشتی‌شان نمود و نه تباهی

بدانگه کس ندید از وی زیانی

یکی دیدند سود و شادمانی

چو کار لشکری زین گونه بگزارد

چنان کز هیچ کس مویی نیازارد

رعیت را ازین بهتر ببخشود

همه شهر از بداندیشان بپالود

گروهی را به مردم می‌سپردند

رعیت را به دیوان غمز کردند

به فرمانش زبانهاشان بریدند

به دیده میل سوزان در، کشیدند

پس آنگه رنج خویش از شهر برداشت

برفت و شهر بی‌آشوب بگذاشت

بدان تا رنج او بر کس نباشد

که با آن رنج مردم بس نباشد

گه رفتن صفاهان داد آن را

که ارزانیست بختش صد جهان را

ابوالفتح آفتاب نامداران

مظفر نام و تاج کامگاران

به فصل اندر جهانی از تمامی

شهنشه را چو فرزند گرامی

ملک او را سپرده کدخدایی

برو گسترده هم فرّ خدایی

پسندیده مرو را در همه کار

دلش هرگز ازو نادیده آزار

به هر کاری مرو را دیده کاری

وزو دیده وفا و استواری

به گاه رفتن او را پیش خود خواند

ز گنج مهر بر وی گوهر افشاند

بدو گفت ارچه تو خود هوشیاری

وفاداری و از دل دوستداری

ز گفتن نیز چاره نیست ما را

که در گردن کنیمت زینهارا

ترا بهتر ز هر کس برگزیدم

چو اندر کارها شایسته دیدم

به گوش دل تو بشنو هرچه گویم

کزین گفتن همه نام تو جویم

نخستین عهد ما را با تو آنست

کزو ترسی که دادار جهانست

ازو ترسی بدو امّید داری

و زو خواهی تو در هر کار یاری

سر از فرمان او بیرون نیاری

همه کاری به فرمانش گزاری

دگر این مردمان کاندر جهانند

همه چون من مر او را بندگانند

به حق در کار ایشان داوری کن

همیشه راستی را یاوری کن

ستمگر دشمن دادار باشد

که از فرمان او بیزار باشد

به خنجر دشمنانش را ببیزای

به نیکی دوستانش را ببخشای

چو نپسندی ستم را از ستمگار

مکن تو نیز هرگز بر ستم کار

که ما از چیز مردم بی نیازیم

به داد و دین همی گردن فرازیم

صفاهان را به عدل آباد گردان

همه کس را به نیکی شاد گردان

درون شهر و بیرونش چنان دار

که ایمن باشد از مکّار و غدّار

چنان باید که زر بر سر نهد زن

به روز و شب بگردد گرد برزن

نیارد کس نگه کردن در آن زر

وگرنه بر سر آن زر نهد سر

ترا زین پیش بسیار آزمودم

به هر کاری ز تو خشنود بودم

بدین کار از تو هم خشنود باشم

نکاهد آنچه من بفزود باشم

سخن جمله کنیم اندر یکی جای

تو خود دانی که ما را چون بود رای

ثو خود دانی که ما نیکی پسندیم

دل اندر نعمت گیتی نبندیم

بدین سر زین بزرگی نام جوییم

بدان سر نیکوی فرجام جوییم

تو نام ما به کار خیر بفروز

که نیکی مرد را فرّخ کند روز

درین شاهی چو از یزدان بترسم

هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم

چو کار ما به کام ما گزاری

ز ما یابی هر امّیدی که داری

امید و رنج تو ضایع نمانیم

ترا زین پس به افزونی رسانیم

هر آن گاهی که تو شایسته باشی

به کار بیش از این بایسته باشی

به بهروزی امید دل قوی دار

که فرمانت بود با بخت تو یار

فراوان کار بسته برگشاید

ترا از ما همه کامی برآید

مراد خویش با تو یاد کردیم

برفتیم و به یزدانت سپردیم

پس آنگه همچنین منشور کردند

همه دخل و خراج او را سپردند

یکی تشریف دادش شه که دیگر

نداده‌ست ایچ کس را زان نکوتر

ز تازی مرکبی نامی و رهوار

برو زرین ستام و زین شهوار

قبای رومی و زربفت دستار

دگر گونه جز این تشریف بسیار

همان طبل و علم چونانکه باید

که چون او نامداری را بشاید

اگر چه کار خلعت سخت نیکوست

فزون از قدر عالی همت اوست

چگونه شاد گردد ز اصفهانی

دلی کاو مهتر آمد از جهانی