گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو دایه پیش ویس دلستان شد

چو جادو بد گمان و بد نهان شد

سخنهای فریبنده بپیراست

به دستان و به نیرنگش بیاراست

چو ویس دلستان را دید غمگین

از آب دیدگان تر کرده بالین

به درد مادر و هجر برادر

گسسته عقد مروارید بربر

بدو گفت ای مرا چون جان شیرین

نه بیماری چه داری سر به بالین

چه دیوست این که بر جانت نشسته‌ست

در هر شادیی بر تو ببسته‌ست

گمان کردی به رنج اندر سهی سرو

تو پنداری که در چاهی نه در مرو

سبکتر کن ز دل بار گران را

کزو آسیب سخت آید روان را

نه بس کاری بود آسیب بردن

گذشته یاد کردن درد خوردن

ز غم خردن بتر پتیاره ای نیست

ز خرسندی به او را چاره ای نیست

اگر فرمان بری خرم نشینی

به بخت خویش خرسندی گزینی

[ز خرسندیت جان را نیک یار است

نه خرسندیت با جان کارزار است]

چو بشنید این سخن ویس دلارام

تو گفتی یافت لختی در دل آرام

چو خورشیدی سر از بالین بر آورد

ز غنبر سلسله بر گل بگسترد

زمین از رنگ رویش نقش چین گشت

هوا از بوی مویش عنبرین گشت

چه ایوان بود و چه روی دلارام

به رنگ یکدگر هر دو وشی فام

چو باغ خوب رنگ اردیبهشتی

بهشت ایوان و ویس او را بهشتی

رخانش بود گفتی نوبهاران

هم از چشمش برو باریده باران

شخوده نیلگون گشته رخانش

چو نیلوفر بد اندر آبدانش

در آب اشک او دو چشم بی خواب

نکوتر بود از نرگس که در آب

به گریه دایه را گفت این چه روزاست

که گویی آتش آرام سوزست

به هر روزی که نو گردد ز گردون

مرا نو گردد اندوهی دگرگون

گناه از مرو بینم یا ز اختر

و یا زین چرخ خود کام ستمگر

که گویی کوه چون البرز هفتاد

نگون شد ناگهان و بر من افتاد

نه مروست که بوم تن گدازست

نه شهرست این که چاه شست بازست

نگارستان و باغ و کاخ شهوار

مرا هستند همچون دوزخ تار

تن من دردها را راه گشته‌ست

تو گویی جانم آتشگاه گشته‌ست

ز شب بینم بلا وز روز تیمار

فزاید بر دلم زین هردوان بار

به جان من که گر آید مرا هوش

بود چون زندگانی بر دلم نوش

من امید از جهان اکنون بریدم

که ویرو را به جواب اندر بدیدم

نشسته بر سمند کوه پیکر

مرو را نیزه در کف تیغ در بر

زنخچیر آمده با شادکامی

بسی کرده به صحرا نیک نامی

به شادی باره را پیشم بتازید

به خوشی مر مرا لختی نوازید

مرا گفتی به آواز چو شکر

که چونی یار منی جان برادر

به بیگانه زمین در دست دشمن

بگو تا حال تو چونست بی من

وزان پس دیدمش بامن بخفته

بر سیمین من در برگرفته

لب طوطی و چشم گاومیشم

بسی بوسید و تازه کرده ریشم

مرا گفتار او کم دوش خوانده‌ست

هنوز اندر دل و در گوش مانده‌ست

هنوز آن بوی خوش زان پیکر نغز

مرا مانده‌ست در بینی و در مغز

بتر زین کی نماید بخت کینم

که ویرو را همی در خواب بینم

چو گردونم نماید روز چونین

مرا زین پس چه باید جان شیرین

مرا تا من زیم این غم بسنده ست

که جانم مرده و اندام زنده ست

تو دیدی دایه اندر مرو گنده

خدایت را چو ویرو هیچ بنده

همی گفت این سخنهای دل انگیز

شده دو چشم خونریزش گهر نیز

نهاده دایه دستش بر سر و بر

همی گفت ای چراغ و چشم مادر

ترا دایه ز هر دردی فدا باد

غم تو مشنواد و بد مبیناد

شنیدم هر چه گفتی ای پری روی

فتاد اندر دلم چون آهن و روی

اگرچه درد بر تو بی کرانست

مرا درد تو بر دل بیش از آنست

مبر اندوه کت بردن نه آیین

به تلخی مگذران این عمر شیرین

به رامش دار دل را تا توانی

که دو روزست ما را زندگانی

جهان چون خان و راه مردمانست

درنگ ما درو در یک زمانست

بود شادیش یکسر انده آمیغ

نپاید دیر همچون سایهٔ میغ

جهان را نام او زیرا جهانست

که زی هشیار چون رخش جهانست

چرا از بهر آن اندوه داری

که هست ایدر جهان چون تو گذاری

اگر کامی ز تو بستد زمانه

به صد کام دگر داری بهانه

جوان و کامگار و پادشایی

به شاهی بر جهان فرمان روایی

مکن پدرود یکباره جهان را

مکن در بند جاویدان روان را

به گیتی در جوانان هر که مردند

همه جویان کام و کرد و خوردند

یکایک دل به چیزی رام دارند

به رامش روز خود پدرام دارند

گروهی صید یوز و باز جویند

گروهی چنگ و بربط ساز جویند

گروهی خیل دارند و شبستان

غلامان و بتان نارپستان

همیدون هر چه پوشیده زنانند

به چیزی هر یکی شادی کنانند

تو با تیمار ویرو مانده و بس

نخواهی در جهان جستن جز او کس

مرا گفتی که اندر مرو گنده

خدایت را چو ویرو نیست بنده

[اگر چه شاه و خود کام است ویرو

فرشته نیست پرورده به مینو]

به مرو اندر بسی دیدم جوانان

دلیران جهان کشور ستانان

به بالا همچو سرو جویباری

به چهره همچو باغ نوبهاری

ز خوبی و دلیری آفریده

به مردی از جهانی برگزیده

خردمندان که ایشان را ببینند

یکایک را ز ویرو برگزینند

وزیشان شیر مردی کامرانست

کجا در هر هنر گویی جهانست

گر ایشان اخترند او آفتابست

ور ایشان عنبرند او مشک نابست

به تخمه تا به آدم شاه و مهتر

به گوهر شاه موبد را برادر

خجسته نام و فرخ بخت رامین

فرشته بر زمین و دیو در زین

به ویرو نیک ماند خوب چهری

گروگان شد همه دلها به مهری

دلیران جهان او را ستایند

که روز جنگ با او برنیایند

به ایران نیست همچون او هنرجوی

شکافنده به ژوپین و سنان موی

به توران نیست همچون او کمان ور

به فرمانش رونده مرغ با پر

ز گردان بیش ریزد خون گه رزم

ز یاران بیش گیرد می گه بزم

به کوشش همچو شیر کینه دارست

به بخشش همچو ابر نوبهارست

ابا چندین که دارد مردواری

به دل این داغ دارد کش تو داری

ترا ماند به مهر ای گنبد سیم

تو گویی کرده شد سیبی به دونیم

نگه کن تا تو چونی او چنانست

چو زر اندود شاخ خیزرانست

ترا دیده‌ست و عاشق گشته بر تو

امید مهربانی بسته در تو

همان چشمش که چون نرگس به بارست

چو ابر نوبهاران سیل بارست

همان رویش که تابنده چو ماهست

ز درد بیدلی همرنگ کاهست

دلی دارد بلا بسیار برده

نهیب عاشقی بسیار خورده

جهان نادیده در مهر اوفتاده

دل و جان را به دیدار تو داده

ترا بخشایم اندر مهر و او را

که بخشودن سزد روی نکو را

شما را دیده ام در عشق بی یار

دو بیدل هر دو بیروزی از این کار

چو ویس ماه روی حور دیدار

شنید از دایه این وارونه گفتار

ندادش تا زمانی دیر پاسخ

سرشک از چشم ریزان بر گل رخ

ز شرم دایه سر در بر فگنده

زبان بسته ز پاسخ لب ز خنده

پس آنگه سر برآورد و بدو گفت

روان را شرم باشد بهترین جفت

چه نیکو گفت خسرو با سپاهی

چو شرمت نیست گو آن کن که خواهی

ترا گر شرم و دانش یار بودی

زبانت را نه این گفتار بودی

هم از ویرو هم از من شرم بادت

که از ما سوی رامین گشت یادت

مرا گر موی بر ناخن برستی

دل من این گمان بر تو نبستی

اگر تو مادری من دختر تو

وگر تو مهتری من کهتر تو

مرا شوخی و بیشرمی میاموز

که بی شرمی زنان را بد کند روز

دلم را چه شتاب و چه نهیبست

که در وی مر ترا جای فریبست

ز چه بیچاره ام وز چه به دردم

که ناز و شرم خود را در نوردم

هم آلوده شوم در ننگ جاوید

هم از مینو بشویم دست امّید

اگر رامین به بالا هست چون سرو

به مردی و هنر پیرایهٔ مرو

هم او را به خدایش یار بادا

ترا جز مهر رامین کار بادا

مرا او نیست در خور گرچه نیکوست

برادر نیست گرچه همچو ویرست

نه او بفریبدم هرگز به دیدار

نه تو بفریبیم هرگز به گه گفتار

نبایستی تو گفتارش شنیدن

چو بشنیدی به پیشم آوریدن

چرا پاسخ ندادی هر چه بتر

چنانچون با پیامش بود در خور

چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ

زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ

زنان در آفرینش نا تمامند

ازیرا خویش‌کام و زشت نامند

دو گیهان گم کنند از بهر یک کام

چو کام آمد نجویند از خرد نام

اگر تو بخردی با دل بیندیش

ببین تا کام چه ننگ آورد پیش

زنان را گرچه باشد گونه گون چار

ز مردان لابه بپذیرند و گفتار

هزاران دام جوید مرد بی کام

که کام خویش را گیرد بدان دام

شکار مرد باشد زن به هر سان

بگیرد مرد او را سخت آسان

به رنگ گونه گون آرد فرابند

به امید و نوید و سخت سوگند

هزاران گونه بنماید نیازش

به شیرین لابه و نیکو نوازش

چو در دامش فگند و کام دل راند

ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند

به عشق اندر نیازش ناز گردد

به ناز اندر بلند آواز گردد

تو گویی رام گردد عشق سر کش

که خاکستر شود سوزنده آتش

زن مسکین به چشمش خوار گردد

فسونگر مرد ازو بیزار گردد

زن بدبخت در دام اوفتاده

گرفته ننگ و آب روی داده

زن مسکین فروتن مرد برتن

کمان سر کشی آهحته برزن

نه مرد بی وفا داردش آزرم

نه در نامردمی دارد ازو شرم

نورزد مهر و نیز افسوس دارد

نگوید خوب و ننگش بر شمارد

زن امیدوار بود از داغ امید

گدازد همچو برف از تاب خورشید

به مهر اندر بود چون گور خسته

دل و جانش به بند مهر بسته

گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان

گهی کاهد ز بیم و شرم یزدان

بدین سر ننگ و رسواییش بی مر

بدان سر آتش دوزخ برابر

بدان جایی که نیک و بد بپرسند

ز شاهان و جهانداران نترسند

مرا کی دل دهد کردن چنین کار

که شرم خلق باشد بیم دادار

اگر کاری کنم بر کام دیوم

بسوزد مر مرا گیهان خدیوم

و گر راز مرا مردم بدانند

همه کس تخم مهرم برفشانند

گروهی در تن من طمع دارند

ز کام خویش جستن جان سپارند

گروهی ننگ و رسواییم جویند

بجز زشتی مرا چیزی نگویند

چو کام هر کسی از من برآید

بجز دوزخ مرا جایی نشاید

پس آن در چون گشایم بر روانم

کزو آید نهیب جاودانم

پناه من به هر کاری خرد باد

که جوید راستی و پرورد داد

امید من به یزدان باد جاوید

که جز او نیست شایسته به امید

چو بشنید این سخن دایه از آن ماه

ز ویسه دست کامش دید کوتاه

ز دیگر در مرو را داد پاسخ

که باشد کار نیک از بخت فرخ

ز چرخ آید قصا نز کام مردم

ازیرا بنده آمد نام مردم

تو پنداری به مردی و دلیری

ز شیران بُرد شاید طبع شیری

ز چرخ آمد همه چیزی نوشته

نوشته با روان ما سرشته

نوشته جاودان دیگر نگردد

به رنج و کوشش از ما برنگردد

چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو

برید از شهر و از دیدار شهرو

کنون نیز آن بود کت بخت خواهد

نه کام بخت بفزاید نه کاهد

جوابش داد ویس ماه پیکر

که نیک و بد همه بخت آورد بر

ولیکن هر که او بدکرد بد دید

بسا مردم که یک بد کرد و صد دید

نخستین کار بد آمد ز شهرو

که دادش جفت موبد را به ویرو

بدی او کرد و ما این بد نکردیم

نگر تا درد و انده چند خوردیم

منم بد نام ویرو نیز بد نام

منم بی کام و ویرو نیز بی کام

مرا این پند بس باشد که دیدم

ز بد نامان و بد کاران بریدم

چرا من خویشتن را بد پسندم

بهانه زان بدی بر بخت بندم

من از بخت نکو نه خوار باشم

چو در کار بد او یار باشم

دگر ره دایه گفت ای سرو سیمین

نه فرزند منست آزاده رامین

که من فرزند را پشتی نمایم

بدان کز بند مهرش برگشایم

اگر وی را کند دادار پشتی

نبیند زاسمان هرگز درشتی

شنیده‌ستی مگر گفتار دانا

که هست ایزد به هر کاری توانا

جهان را زیر فرمان آفریده‌ست

همه کاری به اندازه بریده‌ست

بسی بینی شگفتیهای گیهان

که راز آن شگفتی یافت نتوان

بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش

بسا قارون که گردد خوار و درویش

بسا ویران که گردد کاخ و ایوان

بسا میدان که گردد باغ و بستان

بسا مهتر که گردد خوار و کهتر

بسا کهتر که گردد شاه و مهتر

ز مهر ار تلخیت باید چشیدن

سر از چنبرش نتوانی کشیدن

قضا گر بر تو راند مهربانی

نباشد جز قضای آسمانی

نه دانش سود دارد نه سواری

نه هشیاری و نه پرهیزگاری

نه تندی سود دارد نه سترگی

نه گنج و گوهر و نام و بزرگی

نه تدبیر و هنر نه پادشایی

نه پرهیز و گهر نه پرسایی

نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند

نه اندرز نکو نه راستی پند

چو مهر آمد بباید ساخت ناچار

ببردن کام و ناکام از کسان بار

به یاد آید ترا گفتار من زود

کزین آتش ندیدی تو مگر دود

چو مهری زین فزونتر آزمایی

سخنهای مرا آنگه ستایی

تو بینی روشن و من نیز بینم

که من با تو به مهرم یا به کینم

ز بخت آید بهانه یا نه از بخت

زمانه نرم باشد با تو یا سخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode