چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تاریک شد بردیدگانش
تو گفتی دود شد در مغز جانش
بجز گریه نبودش هیچ کاری
بجز موبد نبودش هیچ چاری
به گریه دشتها را کرد جیحون
به موبد کوهها را کرد هامون
همی گفت ای دو هفته ماه تابان
بتان ماهان شده تو ماه ماهان
چه کین دارد به جای تو زمانه
که کردت در همه عالم فسانه
هنوز از شیر آلوده دهانت
بشد در هر دهانی داستانت
نرسته نار دو پستانت از بر
هوای تو برست از هفت کشور
تو خود کوچک چرا نامت بزرگست
تو خود آهو چرا عشق تو گرگست
ترا سال اندک و جوینده بسیار
تو بی غدر و هوادارانت غدار
ترا از خان و مان آواره کردند
مرا بی دختر و بی چاره کردند
ترا از خویش خود بیگانه کردند
مرا بی دختر و بی خانه کردند
ترا کردند بهواره ز شهرت
مرا کردند آواره ز بهرت
ترا از شهر خود بیگانه کردند
مرا در شهر خود دیوانه کردند
مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد
ابی جان زندگانی چون توان کرد
مبادا در جهان از من نشانی
اگر بی تو بخواهم زندگانی
پس آنگه سی جمازه ساخت راهی
بریشان گونه گونه ساز شاهی
ببرد از بهر دختر هر چه بایست
یکایک آنچه شاهان را بشایست
به یک هفته به مرو شاهجان شد
تن بیجان تو گفتی نزد جان شد
چو ویس خسته دل را دید دایه
ز شادی گشت جانش نیک مایه
میان خاک و خاکستر نشسته
شخوده لاله و سنبل گسسته
به حال زار گریان بر جوانی
بریده دل ز جان و زندگانی
شده نالان و گریان بر تن خویش
فگنده سر چو بوتیمار در پیش
گهی خاک زمین بر سر همی بیخت
گهی خون مژه بر بر همی ریخت
رخانش همچو تیغ زنگ خورده
به ناخن سربه سر افگار کرده
دلش تنگ آمده همچون دهانش
تنش لاغر شده همچون میانش
چو دایه دید وی را زار و گریان
دلش بر آتش غم گشت بریان
بدو گفت ای گرانمایه نیازی
چرا جان در تباهی میگدازی
چه پردازی تن از خونی که جانست
چه ریزی آنکه جان را زو زیانست
توی چشم سرم را روشنایی
توی با بخت نیکم آشنایی
ترا جز نیکی و شادی نخواهم
هم از تو بر تو بیدادی نخواهم
مکن ماها چنین با بخت مستیز
چو بستیزی بدین سان سخت مستیز
که آید زین دریغ و زارواری
رخت را زشتی و تن را نزاری
ترا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر
کنون در دست شاه کامرانی
مرو را همبر و جان و جهانی
برو دل خوش کن و او را میازار
که نازارد شهان را هیچ هشیار
اگرچه شاه و شاهزاده ست ویرو
به چاه و پادشاهی نیست چون او
در می گرچه از دستت فتادهست
یکی گوهر خدایت باز دادهست
برادر گر نبودت پشت و یاور
پست پشت ایزد و اقبال یاور
و گر پیوند ویرو با تو بشکست
جهانداری چنین با تو بپیوست
فلک بستد ز تو یک سیب سیمین
به جای آن ترنجی داد زرین
دری بست و دو در همبرش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد
نکرد آن بد به جای تو زمانه
که جویی گریه را چندین بهانه
نباید ناسپاسی کرد زین سان
که زود از کار خود گردی پشیمان
ترا امروز روز شاد خواریست
نه روز غمگنی و سو گواریست
اگر فرمان بری بر خیزی از خاک
بپوشی خسروانی جامهٔ پاک
نهی بر فرق مشکین تاخ زرین
بیارایی مه رخ را به پروین
به قد از تخت سروی بر جهانی
به روی از کاخ باغی بشکفانی
ز گلگون رخ گل خوبی بیاری
به میگون لب می نوشین گساری
به غمزه جان ستانی دل ربایی
به بوسه جان فزایی دل گشایی
به شب روزآوری از لالهگون روی
چو شب آری به روز از عنبرین موی
دهی خورشید را از چهره تشویر
نهی بر جادوان از زلف زنجیر
به خنده کم کنی مقدار شکر
به گیسو بشکنی بازار عنبر
دل مردان کنی بر نیکوان سرد
رخ شیران کنی بر آهوان زرد
اگر بر تن کنی پیرایهٔ خویش
چنین باشی که من گفتم و زین بیش
تو در هر دل ز خوبی گوهر آری
تو در هر جان ز خوشی شکر آری
ز گوهر زیوری کن گوهرت را
ز پیکر جامهای کن پیکرت را
کجا خوبی بیاراید به گوهر
همان خوشی بیفزاید به زیور
جوانی داری و خوبی و شاهی
فزون تر زین که تو داری چه خواهی
مکن بر حکم یزدان ناپسندی
مده بی درد، ما را دردمندی
ز فریادت نترسد حکم یزدان
نگردد بازپس گردون گردان
پس این فریاد بی معنی چه خوانی
ز چشم این اشک بیهوده چه رانی
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه باد
تو گفتی گوز بر گنبد همی شاند
و یا در بادیه کشتی همی راند
جوابش داد ویس ماه پیکر
که گفتار تو جون تخمی است بی بر
دل من سیر گشت از بوی و از رنگ
نپوشم جامه ننشینم به اورنگ
مرا جامه پلاس و تخت خاکست
ندیمم مویه و همراز باکست
نه موبد بیند از من شادکامی
نه من بینم ز موبد نیکنامی
چو با ویرو بدم خرمای بی خار
کنون خاری که خارما ناورم بار
اگر شویم ز بهر کام باید
مرا بی کام بودن بهتر آید
چو او را بود ناکامی به فرجام
مبیند ایچ کس دیگر ز من کام
دگر باره زبان بگشاد دایه
که بود اند سخن بسیار مایه
بدو گفت ای چرغ و چشم مادر
سزد گر نالی از بهر برادر
که بودت هم برادر هم دلارم
شما از یکدگر نایافته کام
چه بدتر زانکه دو یار وفادار
به هم باشد سال و ماه بسیار
به شادی روز و شب با هم نشینند
ولیکن کام دل از هم نبینند
پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسیدن را به هم چاره ندانند
دریغ این بود با حسرت آن
بماند جاودانی درد ایشان
چنان مردی که باشد خوار و درویش
ز ناگاهان یکی گنج آیدش پیش
کند سستی و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد
چو باز آید نبیند گنج بر جای
بماند جاودان با حسرت و وای
چنین بودهست با تو حال ویرو
کنون بد گشت و تیره فال ویرو
شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پیلی دو شه رخ
به روز رفته مانَد یارِ رفته
مخور گر بخردی، تیمار رفته
به آبِ گُل سر و گیسو فرو شوی
پس از گنجورْ نیکوجامه ای جوی
بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین
به سر بر نه مرّصع تاج زرّین
کجا ایدر زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی
نخواهم کت بدین زاری ببینند
چنین با تو به خاک اندر نشینند
هر آیینه خرد دارّی و دانی
که تو امروز در شهر کسانی
ز بهر مردم بیگانه صد کار
به نام و ننگ باید کرد ناچار
بهین کاریست نام و ننگ جستن
زبان مردم بیگانه بستن
هران کس کاو ترا بیند بدین حال
بگوید بر تو این گفتار در حال
یکی بهره ز رعنایی شمارند
دگر بهره ز بدرایی شمارند
گهی گویند نشکوهید ما را
ز بهر آنکه نپسندید ما را
گهی گویند او خود کیست باری
که ما را زو بباید بردباری
صواب آنست اگر تو هوشمندی
که ایشان را زبان بر خود ببندی
هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسیار دارد
هر آن کاو برمنش با شد به گشی
نباشد عیش او را هیچ خوشی
ترا گفتم مدار این عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد
کجا بر چشم او زشت تو نیکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست
چو بشنید این سخن ویس دلارم
به دل باز آمد او را لختی آرام
خوش آمد در دلش گفتار دایه
نجست از هیچ رو آزار دایه
همانگاه از میان خاک برخاست
تن سیمین بشست و پس بیاراست
همی پیراست دایه روی و مویش
همی گسترد بر وی رنگ و بویش
دو چشم ویس بر پیرایه گریان
ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان
همی گفت آه از بخت نگونسار
که یکباره ز من گشتهست بیزار
چه پران مرغ و چه باد هوایی
دهد هر یک به درد من گوایی
ببخشانید هر دم بر غریبان
برند از بهر بیماران طبیبان
ببخشانید بر چون من غریبی
بیاریدم چو من خواهم طبیبی
منم از خان و مان خویش برده
غریب و زان و بر دل تیر خورده
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته
به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دریا دل بر آذر
جهان با من به کین و بخت بستیز
فلک بس تند با من دهر بس تیز
قضا بارید بر من سیل بیداد
قدر آهیخت بر من تیغ فولاد
اگر بودی به گیتی داد و داور
مرا بودی گیا و ریگ یاور
چو دایه ماه خوبان را بیاراست
بنفشه بر گل خیری بپیراست
ز پیشانیش تابان تیر و ناهید
ز رخسارش فروزان ماه و خورشید
چو بهرام ستمگر چشم جادوش
چو کیوان بد آیین زلف هندوش
لبان چون مشتری فرخنده کردار
همه ساله شکر بار و گهر بار
دو گیسو در برافگنده کمندش
پری در زیر آن هر دو پرندش
دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف
چو زاغی او فتاده کشته بر برف
رخانش هست گفتی تودهٔ گل
لبانش هست گفتی قطرهٔ مل
چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
سرا پا هر دو چون دو یار درخور
دو رانش گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایی گشته هر دو
بریشان شاخها از نقرهٔ ناب
و لیکن شاخها را میوه عناب
دهان چون غنیچهٔ گل ناشکفته
بدو در، سی و دو لؤلؤ نهفته
به سان سی و دو گوهر دُر افشان
نهان در زیر دو لعل بدخشان
نشسته همچو ماهی با روان بود
چو بر می خاستی سرو روان بود
خرد در روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
ندیدی هیچ بت چون او بی آهو
بلند و چابک و شیرین و نیکو
به خوبی همچو بخت و کامرانی
ز خوشی همچو جان و زندگانی
ز بس زیور چو باغ نوبهاری
ز بس گوهر چو گنج شاهواری
اگر فرزانه آن بت را بدیدی
چو دیوانه به تن جامه دریدی
وگر رضوان بر آن بت بر گذشتی
به چشمش روی حوران زشت گشتی
ور آن بت مرده را آواز دادی
به خاک اندر جوابش باز دادی
و گر رخ را در آب شور شستی
ز پیراهنش نی شکر برستی
و گر بر کهربا لب را بسودی
به ساعت کهربا یاقوت بودی
چنین بود آن نگار سرو بالا
چنین بود آن بت خورشید سیما
بتان چین و مهرویان بربر
به پیشش همچو پیش ماه اختر
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین
چو ماهی در چمن گاه بهاران
ستاره گرد ماه اندر مزاران
که داند کرد یک یک در سخن یاد
که شاهنشاه وی را چه فرستاد
ز تخت جامها و درج گوهر
ز طبل عطرها و جام زیور
ز چینی و ز رومی ماه رویان
همه کافور رویان مشک مویان
یکایک چون گوزن رودباری
ندیده روی شیر مرغزاری
به خوبی همچو طاووسان گرازان
بدیشان نارسیده چنگ بازان
نشسته ویس بانو از بر تخت
مشاطه گشته مر خوبیش را بخت
نیستان گشته پیش او شبستان
چو سروستان زده پیش گلستان
جهان زو شاد و او از مهر غمگین
به گوشش آفرین مانند نفرین
یکی هفته به شادی شاه موبد
گهی می خورد و گه چوگان همی زد
وزان پس رفت یک هفته به نخچیر
نیامد از کمانش بر زمین تیر
نه روز باده خوردن سیم و زر ماند
نه روز صید کردن جانور ماند
چو چوگان زد به پیروزی چنان زد
که گویش از زمین بر آسمان زد
کف دستش همی بوسید چوگان
سم اسپش همی بوسید میدان
چو باده خورد با مردم چنان خورد
که دریک روز دخل یک جهان خورد
کف دستش چو ابری بود باران
به ابر اندر قدح چون برق رخشان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستان درباره دایهای است که از آوارگی ویس و درد و رنج او آگاه شده و غمگین است. دایه با غم و اندوه از حال ویس میگوید و او را به شادابی و زندگی بهتر دعوت میکند. ویس در حالتی از ناامیدی و فراموشی از جوانی و خوشیها به سر میبرد و نسبت به زیبایی و جذابیتهای زندگی بیتوجه است.
دایه به ویس میگوید که امروز روز شادخواری است و او باید از درد و رنج فاصله بگیرد. ویس پس از شنیدن سخنان دایه کمی آرامش پیدا میکند و به شادابی و زیباییاش فکر میکند. او در پی این پندهای دایه از خاک و غم و غصه برخاست و خود را آرایش کرد تا به زندگی و زیباییهای آن بازگردد.
داستان به تضاد بین غم و شادی، و یادآوری قدرت زیبایی و جوانی پرداخته و اهمیت دوستی و محبت در عبور از مشکلات را بیان میکند. همچنین دایه با نگرش مثبت و حمایت خود ویس را به سمت خوشبختی هدایت میکند.
هوش مصنوعی: چون دایه از کار ویس مطلع شد و فهمید که شهنشاه او را چگونه آواره کرده است، به فکر او افتاد.
هوش مصنوعی: جهان به تیرهگی گرایید و چشمانش را پر از ناامیدی کرد، تو گفتی که احساسش مانند دودی در ذهنش پخش شد.
هوش مصنوعی: او جز گریه کردن کاری نداشت و جز موبد کسی برای کمکش نبود.
هوش مصنوعی: جیحون به قدری طغیان کرده که دشتها را پر از اشک و ناله کرده و هامون نیز تحت تأثیر این سیلاب، مانند یک موبد دچار تغییر و تحول شده است.
هوش مصنوعی: او میگوید ای ماه زیبای دو هفتهای، تو به اندازهی زیبایی بتها و ماههای دیگر، درخشان و بینظیری.
هوش مصنوعی: زمانه چه دشمنی و کینهای با تو دارد که نام تو را در تمام دنیا به افسانه تبدیل کرده است.
هوش مصنوعی: هنوز هم طعم و آثار حرفها و رفتارهای ناپسند تو در هر جمع و جایی که بروی حس میشود.
هوش مصنوعی: دو پستان تو مانند نارها در شوق و هوای تو شکوفا شدهاند، گویا از همهی کشورها به سوی تو آمدهاند.
هوش مصنوعی: تو خودت کوچک و ضعیف هستی، اما چرا نامت بزرگ و معروف است؟ تو مثل آهو هستی، اما چرا عشقت را گرگها میخورند؟
هوش مصنوعی: تو مدت زمان کمی داری و جویندگان زیادی به دنبال تو هستن. تو بدون کینهای، اما یارانت بیرحم و ناپاک هستند.
هوش مصنوعی: تو را از خانه و کاشانهات بیجا کردند و من را نیز بیدختر و بیچاره کردند.
هوش مصنوعی: مرا از خودم دور کردند و به نوعی از هویت و زندگیام خالی نمودند؛ حالا تنها و بدون خانوادهای هستم.
هوش مصنوعی: تو را به عنوان راهنمایی برای دیگران قرار دادند و من به خاطر محبت تو در سرگشتگی و دوری افتادم.
هوش مصنوعی: ترا به گونهای از محل خود دور کردند که دیگر حس غریبی به من دست داده است و در جایی که من باید احساس آرامش و آشنایی میکردم، احساس دیوانگی میکنم.
هوش مصنوعی: دیدار تو برای من همچون جان است، مانند زندگی که وقتی ممکن میشود، میدرخشد و به من انرژی میدهد.
هوش مصنوعی: اگر من در این جهان نشانهای از خود بگذارم، بدون تو نمیخواهم زندگی کنم.
هوش مصنوعی: سپس شش تابوت درست کردند و راهی برای آنها ساختند که هر یک به شکلی متفاوت بود.
هوش مصنوعی: برای دخترش، هر چه لازم است را به خوبی فراهم میکند، همانطور که برای شاهان شایسته است.
هوش مصنوعی: در یک هفته به مرو، شاهجان، بدن بیجان تو را دید و گفت که آنجا جان پیدا کردهای.
هوش مصنوعی: وقتی دایه ویس را که دلش شکسته بود دید، از خوشحالی جانش به شدت شاد شد.
هوش مصنوعی: در میان خاک و خاکستر، گل لاله و سنبل به زیبایی و حالت ایستادهاند و از هم جدا شدهاند.
هوش مصنوعی: در حالتی حزین و غمگین، با اشکها وگریههای خود، بر جوانی که دلش شکسته و از زندگی مأیوس شده، میگریم.
هوش مصنوعی: او به شدت ناراحت و گریهکنان بر تن خود نگاهی انداخته، مانند گیاهی خسته و شكننده در برابر خودش ایستاده است.
هوش مصنوعی: گاهی خاک زمین بر سر میریزد و گاهی اشک از مژهها میریزد.
هوش مصنوعی: چهرهاش به مانند شمشیری زنگزده است که تمام وجودم را درگیر ناراحتی و غم کرده است.
هوش مصنوعی: دلش بسیار دلتنگ شده و حالش مانند کسی است که به شدت ناراحت است. بدنش نیز لاغر و نحیف شده و نشان میدهد که شرایط خوبی ندارد.
هوش مصنوعی: وقتی دایه او را در حال زاری و گریه دید، دلش از شدت غم مانند آتش سوخت.
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای گرانقدر، چرا زندگیات را در درد و رنج هدر میدهی؟
هوش مصنوعی: آیا میتوانی بگویی چه فایدهای دارد که تن از خون پر باشد، در حالی که آن خون منبع حیات است؟ و چه کسی میتواند آسیب به جان بزند، در حالی که جان بسیار ارزشمند است؟
هوش مصنوعی: در چشمان من روشنایی تو وجود دارد و با خوشبختیام آشنا هستی.
هوش مصنوعی: من از تو جز خوبی و خوشحالی نخواهم، و هیچ ظلم و ستمی بر تو نخواهم کرد.
هوش مصنوعی: بگذار بختت را با خودت درگیر نکند، چون اگر با این شدت به آن حملهور شوی، او هم به همین تندی به تو واکنش نشان میدهد.
هوش مصنوعی: آیا کسی میتواند از این غم و اندوه بر بیاید و چهرهاش را زشت و بدنش را نزار ببیند؟
هوش مصنوعی: مادر تو را به موبد سپرد و سپس برادرت از پایگاه پایینتر به دنیا آمد.
هوش مصنوعی: اکنون در دست شاه، زندگی و خوشحالی را از دست مده و از جان و جهانی که داری بهرهبرداری کن.
هوش مصنوعی: به دنبال دلخوشی خودت باش و او را آزار نده؛ زیرا هیچ آگاهی، شاهان را ناراحت نمیکند.
هوش مصنوعی: هرچند او از nobility و مقام بالایی برخوردار است، اما در نهایت در چاه افتاده و سلطنتی مانند او وجود ندارد.
هوش مصنوعی: هر چند که در میخانه چیزی از دستت رفته است، اما به یاد داشته باش که خداوند یک گوهر ارزشمند به تو داده است.
هوش مصنوعی: اگر برادری نداری که پشت و یاورت باشد، از خداوند و بخت خوبت کمک بگیر.
هوش مصنوعی: اگر پیوند و رابطه مرغزار با تو قطع شود، دیگر هیچ چیزی نخواهد توانست به این اندازه با تو همراه شود.
هوش مصنوعی: آسمان از تو یک سیب نقرهای گرفت و به جای آن یک ترنج طلایی به تو داد.
هوش مصنوعی: در اینجا در را بسته و دو در دیگر را برای او گشودهاند. همچنین، چراغی را برمیدارد و شمعی را روشن میکند.
هوش مصنوعی: زمانه بدی را به خاطر تو نکرد، چرا که اشکها توجیههای زیادی دارند.
هوش مصنوعی: نباید به این راحتی بیاحترامی کرد، زیرا ممکن است به سرعت از کار خود پشیمان شوی.
هوش مصنوعی: امروز تو باید خوشحال باشی و جشن بگیری، نه اینکه غمگین و ناراحت باشی.
هوش مصنوعی: اگر از دستورات پیروی کنی و به راه راست بروی، میتوانی از خاک بلند شوی و لباسِ پاک و فاخر برتن کنی.
هوش مصنوعی: بر روی سر مشکین رنگ، نوار طلایی بزن تا چهره ماه را به ستاره پروین زینت بخشید.
هوش مصنوعی: با همه زیبایی و مرتبهات، بر دلها تاثیر میگذاری و مانند یک باغ زیبا در دل جهان میدرخشی.
هوش مصنوعی: اگر از چهره زیبای گل لذت ببری، با لبهای میگون خود، میتونی از شراب خوشمزه بنوشی.
هوش مصنوعی: با یک نگاه دل را میداری و با بوسهای زندگی را جان میبخشی و دل را شاد میکنی.
هوش مصنوعی: در شب، چهرهات چون گلهای لاله میدرخشد و وقتی صبح میشود، موی خوشبو و خوشرنگت فضایی دلپذیر را به ارمغان میآورد.
هوش مصنوعی: با چهرهای مانند خورشید، دلها را روشن کن و با زلفهای زیبا و پیچیدهات، دلهای غمگین را به زندگی برگردان.
هوش مصنوعی: اگر با خندهای کم کنی از محبت و شیرینی، مانند آن است که گیسوانت را در هم بشکنی و بازار خوشبویی را از دست بدهی.
هوش مصنوعی: دل مردان را بر نیکوکاران سرد میکنی و چهره شیران را بر آهوهای زرد تغییر میدهی.
هوش مصنوعی: اگر زین گونه خود را بیارایی، به چنین حالتی خواهی رسید که من گفتم و حتی بهتر از آن.
هوش مصنوعی: تو با زیباییهای خود در دل هر کسی جواهر وجود میآوری و با شادیهای خود در جان هر فردی نعمت و خوشی به ارمغان میآوری.
هوش مصنوعی: از گوهر زیور بساز، تا به زیباییات افزوده شود و از پیکر، جامهای درست کن تا به قامتت زیبایی ببخشد.
هوش مصنوعی: کجا میتوان خوبى را پیدا کرد که به مانند جواهر همان خوشی را بیشتر کند و به زیبایی بیفزاید؟
هوش مصنوعی: اگر جوانی و خوبی را داری و در مقام پادشاهی هستی، بیشتر از این که الان داری چه چیزی را میخواهی؟
هوش مصنوعی: به خواست و اراده خداوند ایراد نگیرید، زیرا بیدردی و بیمشکلی ما را به دردسر انداخته است.
هوش مصنوعی: از صدای تو هیچکس نمیهراسد و فرمان الهی هرگز تغییر نخواهد کرد. آسمان و زمین به سوی عقب نمیروند.
هوش مصنوعی: این سخن به این معناست که چرا به فریاد و گریهای که بیهدف و بیمعنی است، توجهی میکنی و یا به آن اهمیت میدهی؟ این احساسات و حالات، نشاندهندهی ناآرامی یا درد درونی هستند که ممکن است تاثیری نداشته باشند.
هوش مصنوعی: وقتی دایه نصیحتهای زیادی به یاد میآورد، باید توجه کند که آنچه او میگوید نتیجه تجربه اوست و نه چیزی که به آسانی فراموش شود.
هوش مصنوعی: تو گفتی که میتوانی در هر شرایطی و در هر مکانی کارهایی را انجام دهی و بر مشکلات فائق آوی.
هوش مصنوعی: ویس با ظاهری زیبا پاسخ داد که سخنان تو بیمحتوا و بیارزش هستند.
هوش مصنوعی: دل من از زیبایی و جذابیتها خسته شده است. دیگر نمیخواهم جامه بپوشم و یا به مقام و جایگاه بنشینم.
هوش مصنوعی: من لباس پاره و تختی از خاک داشتم و با اندوه و غمگینی با کسی راز و نیاز میکردم.
هوش مصنوعی: نه من از خوشیهای خودم خبری دارم و نه آن شخص روحانی از نیکی و خوبیهای خودش آگاهی دارد.
هوش مصنوعی: وقتی با او بودم، زندگی شیرینی داشتم که مانند خرما بدون خار بود، اما اکنون با مشکل و دردسرهایی مواجه شدهام که همچون خاری بر من فشار میآورد.
هوش مصنوعی: اگر برای دستیابی به خواستهام تلاش کنم، بهتر است که بدون خواسته و کام دل زندگی کنم.
هوش مصنوعی: وقتی او در پایان کار خود ناکام میشود، هیچ کس دیگری به اندازه من از این موضوع ناراحت نیست.
هوش مصنوعی: دوباره دایه شروع به صحبت کرد و گفت که حرفها و مطالب زیادی برای گفتن دارد.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای چراغ و نور چشم مادر، سزاوار است اگر به خاطر برادر از دل ناله کنی.
هوش مصنوعی: تو هم برادر من هستی و هم عزیزم، اما شما از یکدیگر نمیتوانید به هدف مشترک خود برسید.
هوش مصنوعی: بدتر از این نیست که دو دوست وفادار به هم در گذر زمان یا سالها و ماهها از هم دور باشند.
هوش مصنوعی: روز و شب به شادی با هم هستند، اما هر کدام به خواستههای دل خود نمیرسند.
هوش مصنوعی: در نهایت، هیچ یک از آن دو نتوانستند به هم نزدیک شوند و راهی برای نزدیک شدن به یکدیگر پیدا نکردند.
هوش مصنوعی: این افسوس وجود دارد که درد و رنج آنها به یادگار باقی بماند و جاودانه شود.
هوش مصنوعی: مردی که به نظر بیاهمیت و فقیر میآید، ممکن است ناگهان با خوش شانسی به گنجی بزرگ دست یابد.
هوش مصنوعی: اگر چیزی ضعیف شود و کسی آن را نادیده بگیرد، به مانند این است که آن را از بین برده و نابود کردهاست.
هوش مصنوعی: وقتی دوباره به جای اولیهاش برگردد، دیگر نمیتواند گنجینه را ببیند و فقط با حسرت و افسوس در آنجا باقی میماند.
هوش مصنوعی: این چنین بوده که حال و روز او در گذشته خوب بوده، اما اکنون اوضاعش بد شده و نشانههایش نیز نامساعد است.
هوش مصنوعی: روزی خوش و مبارک فرا رسید که دو پادشاه بر یکدیگر پیروز شدند.
هوش مصنوعی: اگر دوستت یا یارت از تو دور شده، نگران نباش و غمگین مشو؛ اگر دانا بودی، نباید به درد و رنجی که او رفته، دلخوش باشی.
هوش مصنوعی: اگر در آب گلی که در آن زیبایی هستی، سر و گیسو خود را بشویی، پس از آن به دنبال جامهای خوب و زیبا بگرد.
هوش مصنوعی: بپوش آن لباس را و بر تخت بنشین، و تاج زرین تزئین شده را بر سر بگذار.
هوش مصنوعی: در اینجا سوالی مطرح شده است درباره اینکه زنان چه زمانی به اینجا میآیند و نامی از نسل بزرگ و محترم خود میبرند. به عبارت دیگر، از آنها انتظار میرود که نشان دهند از کدام خانوادهی با ارج و قرب میآیند.
هوش مصنوعی: من نمیخواهم که دیگران به خاطر غم و اندوه من، به زاری و افسوس بنشینند. ترجیح میدهم در کنار تو با آرامش و سکون در خاک فرود آیم.
هوش مصنوعی: هر زمان که به دقت فکر کنی و درک کنی، متوجه خواهی شد که امروزه در میان مردم چگونه هستی و چه جایگاهی داری.
هوش مصنوعی: به خاطر دیگران و افراد غریبه، انسان ناچار است که برای نام و اعتبار خود، کارهای زیادی انجام دهد.
هوش مصنوعی: بهترین کار این است که نام و شهرت را جستجو کنیم و با زبان مردم بیگانه ارتباط برقرار نکنیم.
هوش مصنوعی: هر کسی که تو را در این وضعیت ببیند، در این لحظه به تو چنین میگوید.
هوش مصنوعی: عدهای زیبایی را از روی ظاهری دلخواه و جذاب میسنجند، در حالی که برخی دیگر زیبایی را از روی ویژگیهای درونی و اخلاقی میدانند.
هوش مصنوعی: گاهی میگویند که از ما شکایت نکنید، زیرا ما را نمیپسندند.
هوش مصنوعی: گاهی میگویند او کیست، اما ما باید صبر و تحمل کنیم تا به پاسخ برسیم.
هوش مصنوعی: اگر تو فردی هوشمند هستی، درست است که زبان آنها را بر خود ببندی و سکوت کنی.
هوش مصنوعی: هر کسی که به مردم بیاحترامی کند، به همان اندازه دشمنان زیادی خواهد داشت.
هوش مصنوعی: هر کس که بر من خشمگین باشد و به من بدی کند، هیچ لذتی از زندگی نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: به تو گفتم که این عادت ناپسند را ترک کن، نه به خاطر مردم و نه به خاطر شخص خاصی.
هوش مصنوعی: کجا برچشمان او، چیزی که برای تو زشت است، خوب و زیباست، در حالی که او با تمام وجودت را دوست دارد؟
هوش مصنوعی: وقتی ویس این صحبت را شنید، دلش آرام گرفت و به همراهش بازگشت.
هوش مصنوعی: در دلش صحبتهای دایه را خوشایند و دلنشین یافتی و هیچگونه آسیبی از دایه نمیدیدی.
هوش مصنوعی: در همان لحظه، از دل خاک، جسمی نقرهای شکل ظاهر شد و پس از آن، آن را زیبا و آراسته کرد.
هوش مصنوعی: دایه به آرامی زیبایی و ظرافت را بر چهره و موهای نوزادش نمایان میسازد و عطر و رنگ را بر او میپاشد.
هوش مصنوعی: دو چشم ویس با زینتی که دارد، به خاطر غم بر خود اشک میریزد، مانند ماهی که در حال چرخش است.
هوش مصنوعی: او به طور مداوم میگوید که با تقدیر بدبختی که دارد، باید افسوس بخورد، زیرا ناگهان از او فاصله گرفته است و از وی بیزار شده است.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که هر کدام از پرواز مرغ و وزش باد میتواند نشانی از حال و روز من باشد و هر یک به نوعی درد و رنج من را بیان میکند. یعنی هر دوی این عناصر طبیعی به نوعی به احساسات و وضعیت درونی من ارتباط دارند.
هوش مصنوعی: هر لحظه که به بیگانگان میرسند، پزشکان را به خاطر بیماران میفرستند تا به آنها کمک کنند.
هوش مصنوعی: ای کسانی که مهربانید، بر من غریب عفو و بخشش کنید؛ زیرا من به دلیلی به شما نزدیک شدم و اکنون به درمان و کمک نیاز دارم.
هوش مصنوعی: من از خانه و کاشانهام دور افتادهام و به غریب تبدیل شدهام، و از محبت و دلباختگی به کسی آسیب دیدهام.
هوش مصنوعی: بعضی از دوستان خوب و شایسته از هم دور شدهاند و دیگر نتوانستهاند با یکدیگر احساس نزدیکی و همدلی کنند.
هوش مصنوعی: تن من در دل دریا و در میان امواج، به شدت رنج میکشد و این درد برای من مانند درد مادر و برادر است.
هوش مصنوعی: دنیا به خاطر کینهای که از من دارد و سرنوشت، با من به مبارزه میپردازد و زمان نیز با سرعت و شدت علیه من به حرکت آمده است.
هوش مصنوعی: دست سرنوشت بر من دشواریها را نازل کرد و سختیها همچون سیلی عظیم بر من هجوم آورد، و بهترین زمانها برای من به مانند تیزی تیغ به سختی و درد گذشت.
هوش مصنوعی: اگر در این دنیا داوری و عدالت وجود داشت، تو یاری من بودی، چه درختی و چه ریگ و شن.
هوش مصنوعی: وقتی دایه، نوزادان زیبا را آماده میکند، بنفشه بر روی گلهای خوب جلوه میدهد.
هوش مصنوعی: پیشانی او درخشندگی مانند تیر و ناهید دارد، و صورتش مانند ماه و خورشید نورافکن است.
هوش مصنوعی: چشم جادوگر بهرام به قدری قدرتمند و فریبنده است که مانند زلفهای هندی کیوان، زیبایی و ستمگری را در خود دارد.
هوش مصنوعی: لبهای زیبا و خوشتراش، مانند ستارهای در آسمان، هر سال شیرین و با ارزش هستند.
هوش مصنوعی: دو دسته مو را به جلو افکنده، در زیر آنها پری وجود دارد که هر دو بال دارد.
هوش مصنوعی: دو زلف او مانند مشک خوشبو است و چهرهاش مانند کافور و رنگش شنگرف، مانند زاغی که بر روی برف افتاده و جان باخته است.
هوش مصنوعی: صورت او مانند تودهای گل است و لبهایش به زیبایی قطرهای عسل میماند.
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که هم ارتفاع و هم وسعت شخص به قدری زیبا و دوستداشتنی است که مانند دو یار مناسب و شایسته به نظر میرسند.
هوش مصنوعی: دو رانش، که به مانند دو بازوی یک درخت زیبا و دلربا هستند، به هم متصل شده و از آن درخت نشأت گرفتهاند.
هوش مصنوعی: درختانی با شاخههای نقرهای زیبا وجود دارند، اما میوههایی که بر روی آنها میروید، عناب است.
هوش مصنوعی: دهان مانند غنچهای از گل است که هنوز باز نشده، و درون آن سی و دو دانه مروارید نهفته است.
هوش مصنوعی: این عبارت به تصویر زیبایی از جواهرات و ارزش آنها اشاره دارد. گویای این است که مانند سی و دو گوهر درخشان و باارزش، چیزهایی ارزشمند و گرانبها در زیر دو سنگ قیمتی پنهان شدهاند. این تصویر، زیبایی و ارزش پنهانی را توصیف میکند که ممکن است به راحتی دیده نشود.
هوش مصنوعی: نشستهای مانند ماهی، و وقتی که برمیخیزی، مانند سروی در حال حرکت و روان هستی.
هوش مصنوعی: عقل و هوش تو در برابر زیبایی او مبهوت مانده و نمیدانی که آن معشوق را چه نامی بگذاری.
هوش مصنوعی: تو هیچوقت بتری مانند او را ندیدهای؛ هم زیبا و هم باوقار، چابک و شیرین.
هوش مصنوعی: به طور خوب و خوش زندگی کن، مثل بخت خوب و کامیابی که به انسان زندگی و جان میبخشد.
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی بینظیرش مانند باغی در بهار، و به خاطر ارزش و گرانبهاییاش مانند گنجی سلطنتی.
هوش مصنوعی: اگر آدم با هوش و دانایی به آن معشوق زیبا نگاه کند، ممکن است به شدت تحت تأثیر قرار بگیرد و از خود بیخود شود، بهطوری که حتی ممکن است لباسش را هم از تن درآورد.
هوش مصنوعی: اگر از کنار آن معشوق بگذری، چشمانت بر زیبایی حوریها نخواهد افتاد و به نظرت زشت خواهند آمد.
هوش مصنوعی: اگر به آن مجسمهٔ بیجان صدا بزنی، او در زیر خاک به تو پاسخ میدهد.
هوش مصنوعی: اگر چهرهات را در آب شور بشویی، از پیراهنش دیگر شیرینی نخواهد ماند.
هوش مصنوعی: اگر لب را به کهربا بمالی، در آن لحظه کهربا میتواند به یاقوت تبدیل شود.
هوش مصنوعی: این دختر زیبای قدبلند مانند درخت سرو است و چهرهاش مثل خورشید میدرخشد.
هوش مصنوعی: مجسمههای زیبا در چین و دختران دلربا در بربر در برابر او مانند ستارهها در مقابل ماه به نظر میرسند.
هوش مصنوعی: رخش درخشان بر تخت طلایی، در میان نقش و نگار رومی و شکل چینی قرار دارد.
هوش مصنوعی: مانند ماهی که در چمنزارهای بهاری میگردد، ستاره دور ماه را در گورستانها میچرخد.
هوش مصنوعی: کیست که بداند هر کسی در کلامش چه نکتهای را به یاد دارد و اینکه پادشاه برای او چه پیامهایی فرستاده است؟
هوش مصنوعی: از جایی که جواهرات و زیباییها همچون تختی از جامهای رنگارنگ و عطرهای دلانگیز نمایان است، جایی که هنرمندی و شکوه در کنار یکدیگر درخشش دارند.
هوش مصنوعی: تمام دختران زیبای چینی و رومی، مانند کافور درخشندهاند و موهایشان بویی مثل مشک دارد.
هوش مصنوعی: هر یک از ما مانند گوزنانی هستیم که در رودخانهای که تا به حال ندیدهایم، در حال گذر هستیم و دنیای هر فرد به زیبایی و طراوت یک دشت پر از گل و شیرینی است.
هوش مصنوعی: به زیبایی مانند طاووسها هستند، اما از آنهایی که در حال گریزند، آنها هنوز به موفقیت واقعی دست نیافتهاند و فقط در تلاشند.
هوش مصنوعی: ویس بانو بر روی تخت نشسته است و زیباییاش تحت تأثیر خوشبختی قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: نیستان یا همان جنگل در مقابل او به مانند شبستانی زیبا و دلنشین شده است، همانطور که سروستان در پیش گلستان قرار دارد.
هوش مصنوعی: جهان به خاطر او شاد و خوشحال است، اما او از عشق و مهر خود ناراحت و غمگین است، مانند تعبیری که یک مدح به گوشش میرسد، اما در واقع شبیه به یک نفرین است.
هوش مصنوعی: یک هفته، به خاطر شادی شاه موبد، هر روز گاهی مینوشید و گاهی نیز به بازی چوگان مشغول میشد.
هوش مصنوعی: پس از آن، یک هفته گذشت و او به شکار نیامد و هیچ تیری از کمانش بر زمین نیفتاد.
هوش مصنوعی: نه روزهایی که در مینوشیدیم باقی ماند و نه روزهایی که به شکار جانوران میرفتیم.
هوش مصنوعی: زمانی که چوگان به پیروزی رسید، به گونهای ضربهای زد که گوی از زمین به آسمان پرتاب شد.
هوش مصنوعی: او دستش را همچون بوسهای به زمین میساید و پاهای اسبش را هم چون بوسهای به میدان احترام میگذارد.
هوش مصنوعی: وقتی او شراب مینوشد، به گونهای مینوشد که گویا در یک روز تمام ثروت یک دنیا را مصرف کرده است.
هوش مصنوعی: کف دست او مانند ابر، تیره و پر از باران است و در دل ابر، مانند درون قدحی، روشنی و درخشندگی وجود دارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۱۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.