گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو دایه شد ز کار ویس آگاه

که چون آواره برد او را شهنشاه

جهان تاریک شد بردیدگانش

تو گفتی دود شد در مغز جانش

بجز گریه نبودش هیچ کاری

بجز موبد نبودش هیچ چاری

به گریه دشتها را کرد جیحون

به موبد کوهها را کرد هامون

همی گفت ای دو هفته ماه تابان

بتان ماهان شده تو ماه ماهان

چه کین دارد به جای تو زمانه

که کردت در همه عالم فسانه

هنوز از شیر آلوده دهانت

بشد در هر دهانی داستانت

نرسته نار دو پستانت از بر

هوای تو برست از هفت کشور

تو خود کوچک چرا نامت بزرگست

تو خود آهو چرا عشق تو گرگست

ترا سال اندک و جوینده بسیار

تو بی غدر و هوادارانت غدار

ترا از خان و مان آواره کردند

مرا بی دختر و بی چاره کردند

ترا از خویش خود بیگانه کردند

مرا بی دختر و بی خانه کردند

ترا کردند بهواره ز شهرت

مرا کردند آواره ز بهرت

ترا از شهر خود بیگانه کردند

مرا در شهر خود دیوانه کردند

مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد

ابی جان زندگانی چون توان کرد

مبادا در جهان از من نشانی

اگر بی تو بخواهم زندگانی

پس آنگه سی جمازه ساخت راهی

بریشان گونه گونه ساز شاهی

ببرد از بهر دختر هر چه بایست

یکایک آنچه شاهان را بشایست

به یک هفته به مرو شاهجان شد

تن بیجان تو گفتی نزد جان شد

چو ویس خسته دل را دید دایه

ز شادی گشت جانش نیک مایه

میان خاک و خاکستر نشسته

شخوده لاله و سنبل گسسته

به حال زار گریان بر جوانی

بریده دل ز جان و زندگانی

شده نالان و گریان بر تن خویش

فگنده سر چو بوتیمار در پیش

گهی خاک زمین بر سر همی بیخت

گهی خون مژه بر بر همی ریخت

رخانش همچو تیغ زنگ خورده

به ناخن سربه سر افگار کرده

دلش تنگ آمده همچون دهانش

تنش لاغر شده همچون میانش

چو دایه دید وی را زار و گریان

دلش بر آتش غم گشت بریان

بدو گفت ای گرانمایه نیازی

چرا جان در تباهی میگدازی

چه پردازی تن از خونی که جانست

چه ریزی آنکه جان را زو زیانست

توی چشم سرم را روشنایی

توی با بخت نیکم آشنایی

ترا جز نیکی و شادی نخواهم

هم از تو بر تو بیدادی نخواهم

مکن ماها چنین با بخت مستیز

چو بستیزی بدین سان سخت مستیز

که آید زین دریغ و زارواری

رخت را زشتی و تن را نزاری

ترا در دست موبد داد مادر

پس آنگه از پست نامد برادر

کنون در دست شاه کامرانی

مرو را همبر و جان و جهانی

برو دل خوش کن و او را میازار

که نازارد شهان را هیچ هشیار

اگرچه شاه و شاهزاده ست ویرو

به چاه و پادشاهی نیست چون او

در می گرچه از دستت فتاده‌ست

یکی گوهر خدایت باز داده‌ست

برادر گر نبودت پشت و یاور

پست پشت ایزد و اقبال یاور

و گر پیوند ویرو با تو بشکست

جهانداری چنین با تو بپیوست

فلک بستد ز تو یک سیب سیمین

به جای آن ترنجی داد زرین

دری بست و دو در همبرش بگشاد

چراغی برد و شمعی باز بنهاد

نکرد آن بد به جای تو زمانه

که جویی گریه را چندین بهانه

نباید ناسپاسی کرد زین سان

که زود از کار خود گردی پشیمان

ترا امروز روز شاد خواریست

نه روز غمگنی و سو گواریست

اگر فرمان بری بر خیزی از خاک

بپوشی خسروانی جامهٔ پاک

نهی بر فرق مشکین تاخ زرین

بیارایی مه رخ را به پروین

به قد از تخت سروی بر جهانی

به روی از کاخ باغی بشکفانی

ز گلگون رخ گل خوبی بیاری

به میگون لب می نوشین گساری

به غمزه جان ستانی دل ربایی

به بوسه جان فزایی دل گشایی

به شب روزآوری از لاله‌گون روی

چو شب آری به روز از عنبرین موی

دهی خورشید را از چهره تشویر

نهی بر جادوان از زلف زنجیر

به خنده کم کنی مقدار شکر

به گیسو بشکنی بازار عنبر

دل مردان کنی بر نیکوان سرد

رخ شیران کنی بر آهوان زرد

اگر بر تن کنی پیرایهٔ خویش

چنین باشی که من گفتم و زین بیش

تو در هر دل ز خوبی گوهر آری

تو در هر جان ز خوشی شکر آری

ز گوهر زیوری کن گوهرت را

ز پیکر جامه‌ای کن پیکرت را

کجا خوبی بیاراید به گوهر

همان خوشی بیفزاید به زیور

جوانی داری و خوبی و شاهی

فزون تر زین که تو داری چه خواهی

مکن بر حکم یزدان ناپسندی

مده بی درد، ما را دردمندی

ز فریادت نترسد حکم یزدان

نگردد بازپس گردون گردان

پس این فریاد بی معنی چه خوانی

ز چشم این اشک بیهوده چه رانی

چو دایه کرد چندین پندها یاد

چه آن گفتار دایه بود و چه باد

تو گفتی گوز بر گنبد همی شاند

و یا در بادیه کشتی همی راند

جوابش داد ویس ماه پیکر

که گفتار تو جون تخمی است بی بر

دل من سیر گشت از بوی و از رنگ

نپوشم جامه ننشینم به اورنگ

مرا جامه پلاس و تخت خاکست

ندیمم مویه و همراز باکست

نه موبد بیند از من شادکامی

نه من بینم ز موبد نیکنامی

چو با ویرو بدم خرمای بی خار

کنون خاری که خارما ناورم بار

اگر شویم ز بهر کام باید

مرا بی کام بودن بهتر آید

چو او را بود ناکامی به فرجام

مبیند ایچ کس دیگر ز من کام

دگر باره زبان بگشاد دایه

که بود اند سخن بسیار مایه

بدو گفت ای چرغ و چشم مادر

سزد گر نالی از بهر برادر

که بودت هم برادر هم دلارم

شما از یکدگر نایافته کام

چه بدتر زانکه دو یار وفادار

به هم باشد سال و ماه بسیار

به شادی روز و شب با هم نشینند

ولیکن کام دل از هم نبینند

پس آنگه هر دو از هم دور مانند

رسیدن را به هم چاره ندانند

دریغ این بود با حسرت آن

بماند جاودانی درد ایشان

چنان مردی که باشد خوار و درویش

ز ناگاهان یکی گنج آیدش پیش

کند سستی و آن را بر ندارد

مر آن را برده و خورده شمارد

چو باز آید نبیند گنج بر جای

بماند جاودان با حسرت و وای

چنین بوده‌ست با تو حال ویرو

کنون بد گشت و تیره فال ویرو

شد آن روز و شد آن هنگام فرخ

که بتوانست زد پیلی دو شه رخ

به روز رفته مانَد یارِ رفته

مخور گر بخردی، تیمار رفته

به آبِ گُل سر و گیسو فرو شوی

پس از گنجورْ نیکوجامه ای جوی

بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین

به سر بر نه مرّصع تاج زرّین

کجا ایدر زنان آیند نامی

هم از تخم بزرگان گرامی

نخواهم کت بدین زاری ببینند

چنین با تو به خاک اندر نشینند

هر آیینه خرد دارّی و دانی

که تو امروز در شهر کسانی

ز بهر مردم بیگانه صد کار

به نام و ننگ باید کرد ناچار

بهین کاریست نام و ننگ جستن

زبان مردم بیگانه بستن

هران کس کاو ترا بیند بدین حال

بگوید بر تو این گفتار در حال

یکی بهره ز رعنایی شمارند

دگر بهره ز بدرایی شمارند

گهی گویند نشکوهید ما را

ز بهر آنکه نپسندید ما را

گهی گویند او خود کیست باری

که ما را زو بباید بردباری

صواب آنست اگر تو هوشمندی

که ایشان را زبان بر خود ببندی

هر آن کاو مردمان را خوار دارد

بدان کاو دشمن بسیار دارد

هر آن کاو برمنش با شد به گشی

نباشد عیش او را هیچ خوشی

ترا گفتم مدار این عادت بد

ز بهر مردمان نز بهر موبد

کجا بر چشم او زشت تو نیکوست

که او از جان و دل دارد ترا دوست

چو بشنید این سخن ویس دلارم

به دل باز آمد او را لختی آرام

خوش آمد در دلش گفتار دایه

نجست از هیچ رو آزار دایه

همانگاه از میان خاک برخاست

تن سیمین بشست و پس بیاراست

همی پیراست دایه روی و مویش

همی گسترد بر وی رنگ و بویش

دو چشم ویس بر پیرایه گریان

ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان

همی گفت آه از بخت نگونسار

که یکباره ز من گشته‌ست بیزار

چه پران مرغ و چه باد هوایی

دهد هر یک به درد من گوایی

ببخشانید هر دم بر غریبان

برند از بهر بیماران طبیبان

ببخشانید بر چون من غریبی

بیاریدم چو من خواهم طبیبی

منم از خان و مان خویش برده

غریب و زان و بر دل تیر خورده

ز شایسته رفیقان دور گشته

ز یکدل دوستان مهجور گشته

به درد مادر و فرخ برادر

تنم در موج دریا دل بر آذر

جهان با من به کین و بخت بستیز

فلک بس تند با من دهر بس تیز

قضا بارید بر من سیل بیداد

قدر آهیخت بر من تیغ فولاد

اگر بودی به گیتی داد و داور

مرا بودی گیا و ریگ یاور

چو دایه ماه خوبان را بیاراست

بنفشه بر گل خیری بپیراست

ز پیشانیش تابان تیر و ناهید

ز رخسارش فروزان ماه و خورشید

چو بهرام ستمگر چشم جادوش

چو کیوان بد آیین زلف هندوش

لبان چون مشتری فرخنده کردار

همه ساله شکر بار و گهر بار

دو گیسو در برافگنده کمندش

پری در زیر آن هر دو پرندش

دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف

چو زاغی او فتاده کشته بر برف

رخانش هست گفتی تودهٔ گل

لبانش هست گفتی قطرهٔ مل

چه بالا و چه پهنا زان سمن بر

سرا پا هر دو چون دو یار درخور

دو رانش گرد و آگنده دو بازو

درخت دلربایی گشته هر دو

بریشان شاخها از نقرهٔ ناب

و لیکن شاخها را میوه عناب

دهان چون غنیچهٔ گل ناشکفته

بدو در، سی و دو لؤلؤ نهفته

به سان سی و دو گوهر دُر افشان

نهان در زیر دو لعل بدخشان

نشسته همچو ماهی با روان بود

چو بر می خاستی سرو روان بود

خرد در روی او خیره بماندی

ندانستی که آن بت را چه خواندی

ندیدی هیچ بت چون او بی آهو

بلند و چابک و شیرین و نیکو

به خوبی همچو بخت و کامرانی

ز خوشی همچو جان و زندگانی

ز بس زیور چو باغ نوبهاری

ز بس گوهر چو گنج شاهواری

اگر فرزانه آن بت را بدیدی

چو دیوانه به تن جامه دریدی

وگر رضوان بر آن بت بر گذشتی

به چشمش روی حوران زشت گشتی

ور آن بت مرده را آواز دادی

به خاک اندر جوابش باز دادی

و گر رخ را در آب شور شستی

ز پیراهنش نی شکر برستی

و گر بر کهربا لب را بسودی

به ساعت کهربا یاقوت بودی

چنین بود آن نگار سرو بالا

چنین بود آن بت خورشید سیما

بتان چین و مهرویان بربر

به پیشش همچو پیش ماه اختر

رخش تابنده بر اورنگ زرین

میان نقش روم و پیکر چین

چو ماهی در چمن گاه بهاران

ستاره گرد ماه اندر مزاران

که داند کرد یک یک در سخن یاد

که شاهنشاه وی را چه فرستاد

ز تخت جامها و درج گوهر

ز طبل عطرها و جام زیور

ز چینی و ز رومی ماه رویان

همه کافور رویان مشک مویان

یکایک چون گوزن رودباری

ندیده روی شیر مرغزاری

به خوبی همچو طاووسان گرازان

بدیشان نارسیده چنگ بازان

نشسته ویس بانو از بر تخت

مشاطه گشته مر خوبیش را بخت

نیستان گشته پیش او شبستان

چو سروستان زده پیش گلستان

جهان زو شاد و او از مهر غمگین

به گوشش آفرین مانند نفرین

یکی هفته به شادی شاه موبد

گهی می خورد و گه چوگان همی زد

وزان پس رفت یک هفته به نخچیر

نیامد از کمانش بر زمین تیر

نه روز باده خوردن سیم و زر ماند

نه روز صید کردن جانور ماند

چو چوگان زد به پیروزی چنان زد

که گویش از زمین بر آسمان زد

کف دستش همی بوسید چوگان

سم اسپش همی بوسید میدان

چو باده خورد با مردم چنان خورد

که دریک روز دخل یک جهان خورد

کف دستش چو ابری بود باران

به ابر اندر قدح چون برق رخشان