گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو سر بر زد ز خاور روز دیگر

خور تابان چو روی ویس دلبر

به جای و عده گه شد باز دایه

نشستند او و رامین زیر سایه

مرُو را دید رامین سخت خرّم

چو کشتی خشک گشته یافته نم

بدو گفت ای سزاوار فزونی

نگویی تا خود از دی باز چونی

تو شادی زانکه روی ویس دیدی

ز نوشین لب سخن نوشین شنیدی

خنک چشمی که بیند روی آن ماه

خنک مغزی که یابد بوی آن ماه

خنک چشم و دلت را با چنان روی

خنک همسایگانت را در آن کوی

پس آنگه گفت چونست آن نگارین

که کهتر باد پیشش جان رامین

رسانیدی بدو پیغام زارم

مرُو را یاد کردی حال و کارم

به پاسخ دایه گفت ای شیر جنگی

شکیبا باش در مهر و درنگی

که نتوان برد مستی را ز مستان

گشادن بند سرما از زمستان

زمین را از گلاب و گل بشستن

بدو بر باد و دریا را ببستن

دل ویسه به دام اندر کشیدن

ز مهر مادر و ویرو بریدن

دلش زان بند دیرین بر گشادن

ز نو بند دگر بر وی نهادن

بدادم هر چه گفتی آن پیامم

بجوشید و به زشتی برد نامم

ندادش پاسخ و با من بر آشفت

چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت

چو رامین هر چه دایه گفت بشنید

به چشمش روز روشن تیره گردید

مر و را گفت مردان جهان پاک

نه یکسر بی وفا باشند و بی باک

نباشد هر کسی را تن پر آهو

نباشد هر کسی را دل به یک خو

نه هر خر را به چوبی راند باید

نه هر کس را به نامی خواند باید

گر او دیده‌ست راه زشت‌کیشان

مرا نشمرد باید هم ز ایشان

گناهی را که من هرگز نکردم

به دل در زو گمانی هم نبردم

چه باید کرد بیهوده ملامت

نه خوب آید ملامت بر سلامت

پیام من نگو آن سیمتن را

شکسته زلفکان پر شکن را

بگو ماها نگارا حور چشما

پری رویا بهارا تیز خشما

به مهر اندر بپیوند آشنایی

مبر بر من گناه بی وفایی

که من با تو خورم صد گونه سوگند

کنم با تو بدان سوگند پیوند

که دارم تا زیم پیمان مهرت

نیاهنجم سر از فرمان مهرت

همی تا جان من باشد تن آرای

بدو با جان من مهر تو بر جای

نفرموشم ز دل یاد تو هرگز

نه روز رام نه روز هزاهز

بگفت این و ز نرگس اشک چون مل

فرو بارید بر دو خرمن گل

تو گفتی دیدگانش در فشان کرد

بدان مهری که اندر دل نهان کرد

دل دایه بدان بیدل ببخشود

کجا از بیدلی بخشودنی بود

بدو گفت ای مرا چون چشم روشن

به مهر اندر بپوش از صبر جوشن

ز گریه عشق را رسوایی آمد

ز رسوایی ترا شیدایی آمد

به جای ویس اگر خواهی روانم

ترا بخشم ز بخشش در نمایم

شوم با آن صنم بهتر بکوشم

ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم

مرا تا جان بود زو بر نگردم

که جان خویش در کار تو کردم

ندانم راست تر زین دل که ماراست

بر آید کام دل چون دل بود راست

دگر ره شد به نزد ویس مه روی

سخن در دل نگاریده ز ده روی

مرو را دید چون ماه دو هفته

میان عقدهء هجران گرفته

دلش بریان و آن دو دیده گریان

چو تنوری کزو بر خاست طوفان

به چشمش روز روشن چون شب تار

به زیرش خز و دیبا چون سیه مار

دگر باره زبان بگشاد دایه

که چون دریا ز گوهر داشت مایه

همی گفت از جهان گم باد و بی جان

کسی کاو مر ترا کرده‌ست پیچان

گران بادش به جان بر انده و درد

چنان کاندوه و درد تو گران کرد

ترا از خان و مان و خویش و پیوند

جدا کرد و به دام دوری افگند

ز نوشین مادر و فرخ برادر

یکی با جان یکی با دل برابر

درین گیهان توی بوده همانا

در انده ناتوان و ناشکیبا

نبرد جانت را از درد و آزار

نشوید دلت را از داغ و تیمار

چه باید این خرد کت داد یزدان

چو دردت را نخواهد بود درمان

بسوزم چون ترا سوزان ببینم

بپیچم چون ترا پیچان ببینم

خردمند از خرد جوید همه چار

به دست چاره بگذارد همه کار

ترا یزدان خرد داده‌ست و دانش

وزین دانش ندادت هیچ رامش

به خر مانی که دارد بار شمشیر

ندارد سود وی را چون رسد شیر

کنون تا کی چنین تیمار داری

چنین بیجاده بر دینار باری

مکن بر روز بُرنایی ببخشای

چنین اندوه بر انده میفزای

به بیگانه زمین مخروش چندین

مکن بر بخت و بر اورنگ نفرین

سزوشت سال و مه اندر کنارست

به گفتارت همیشه گوش دارست

سروش و بخت را چندین میازار

به گفتاری که باشد نا سزاوار

توی بانوی ایران ماه توران

خداوند بتان خورشید حوران

جوانی را به دریا در مینداز

تن سیمین به تاب رنج مگداز

که کوتاهست ما را زندگانی

نپاید دیر عمر این جهانی

روان بس ارجمند و بس عزیزست

چرا نزدت کم از نیمی پشیزست

عزیزان را بدین آیین ندارند

همیشه خسته و غمگین ندارند

روانت با تو یاری مهربانست

رفیقی با تو وی را جاودانست

مگر تو سال و مه این کار داری

که یار مهربان را خوار داری

کجا رامین که با تو مهربان گشت

به چشمت خاک راه شایگان گشت

مکن با دوستان زین رام تر باش

جهان را چون درختی میوه بر باش

بدان بُرنای دلخسته ببخشای

هم او را هم تن خود را مفرسای

مکن بیگانگی با آن جوانمرد

بپرور مهر آن کاو مهر پرورد

چو از تو کس نیابد خوشی و کام

چه روی تو چه چشما روی بر بام

چو بشنید این سخن ویسه بر آشفت

به تندی سخت گفتارش بسی گفت

بدو گفت ای بداندیش و بنفرین

مه تو بادی و مه ویس و مه رامین

مه خوزان باد وارون جای و بومت

مه این گفتار و این دیدار شومت

ز شهر تو نیاید جز بد اختر

ز تخم تو نیاید جز فسونگر

اگر زایند از آن تخمه هزاران

همه دیوان بُوند و بادساران

نه‌شان کردار بتوان آزمودن

نه‌شان گفتارها بتوان شنودن

مبادا هیچ کس از نیک نامان

که فرزندش دهد بددایه زین سان

چو از دایه بگیرد شیر ناپاک

به آلوده نژاد و خوی بی باک

کند ویژه نژاد پاک گوهر

از آن گوهر که او دارد فروتر

اگر شیرش خورد فرزند خورشید

به نور او نباید داشت امید

از ایزد شرم بادا مادرم را

که کرد آلوده ویژه گوهرم را

مرا در دست چون تو جادوی داد

که با تو نیست شرم و دانش و داد

تو بد خواه منی نه دایهٔ من

بخواهی برد آب و سایهٔ من

مرا فرهنگ و نیکو نامی آموز

مرا پاینده باش از بد شب و روز

تو چندان خویشتن را می ستودی

به نام نیک و خود بد نام بودی

بدان خوی سترگ و چشم بی شرم

بدین گفتار و کردار بی آزرم

همه نامت به خاک اندر فگندی

همه مهر خود از دلها بکندی

ندارد مر ترا مقدار و آزرم

جز آن کاو چون تو باشد شوخ و بی شرم

چه گفتارت مرا چه نامهٔ مرگ

همی ریزم ازو چون از خزان برگ

مرا گویی به کوته زندگانی

چرا خوشی و کام دل نزانی

اگر نیکو کنم تا زنده مانم

از آن بهتر که کام خویش رانم

بهشت روشن و دیدار یزدان

به کام این جهانی یافت نتوان

جهان در چشم دانا هست بازی

نباشد هیچ بازی را درازی

پس ای دایه تو جانت را مرنجان

ز بهر من مخور زنهار با جان

که من ننیوشم این گفتار خامت

نیفتم هرگز اندر پایدامت

نه من طفلم که بفریبم به رنگی

و یا مرغم که بر پرم به سنگی

سخن که شنیده ای از بی خدر رام

به گوش من فسونست آن نه پیغام

نگر تا نیز پیش من نگویی

ز من خشنودی دیوان نجویی

که من دل زین جهان بیزار کردم

خرد را بر روان سالار کردم

به هر سانی خدای دانش و دین

به از دیوان خوزانی و رامین

نه آزارم خدای آسمان را

نه بفروشم بهشت جاودان را

ز بهر دایهٔ بی شرم و بی دین

بداده هر دو گیتی را به رامین

چو دایه خشم ویس دلستان دید

سخنها از خدای آسمان دید

زمانی با دل اندیشه همی کرد

که درمان چون پدید آرد بدین درد

نیارامید دیو دژ به رامش

همان می‌بود خوی خویش کامش

جز آن گاهی که کار ویس و رامین

بیامیزد به هم چون چرب و شیرین

چو افسونها به گرد آورد بی‌مر

ز هر رنگ و زهر جای و ز هر در

دگر باره زبان از بند بگشاد

سخنها گفت همچون نقش نوشاد

بدو گفت ای گرامی تر ز جانم

به زیب و خوبی افزون از گمانم

همیشه دادجوی و راست گو باش

همیشه نیک نام و نیک خو باش

من اندر چه نیاز و چه نهیبم

که چون تو پاکزادی را فریبم

چرا گویم سخن با تو به دستان

که بر چیز کسانم نیست دستان

مرا رامین نه خویشست و نه پیوند

نه هم‌گوهر نه همزاد و نه فرزند

نگویی تا چه خوبی کرد با من

که با او دوست گردم با تو دشمن

مرا از دو جهان کام تو باید

وز آن کامم همی نام تو باید

بگویم با تو این راز آشکاره

کجا اکنون جزینم نیست چاره

هر آیینه تو از مردم بزادی

نه دیوی نه پری نه حورزادی

ز جفت پاک چون ویرو گسستی

به افسون نیز موبد را ببستی

ندیده هیچ مردی از تو شادی

که تا امروز تن کس را ندادی

تو نیز از کس ندیدی شادکامی

نراندی کام با مردان تمامی

دو کردی شوی و هر دو از تو پدرود

چه ایشان و چه پولی زان سوی رود

اگر خود دید خواهی در جهان مرد

نیابی همچو رامین یک جوانمرد

چه سود ار تو به چهره آفتابی

که کامی زین نکو رویی نیابی

تو این خوشی ندیدستی ندانی

که بی او خوش نباشد زندگانی

خدا از بهر نر کرده‌ست ماده

توی هم مادهٔ از نر بزاده

زنان مهتران و نامداران

بزرگان جهان و کامگاران

همه با شوهرند و با دل شاد

جوانانی چو سرو و مُرد و شمشاد

اگر چه شوی نام بُردار دارند

نهانی دیگری را یار دارند

گهی دارند شوی نغز در بر

به کام خویش و گاهی یار دلبر

اگر گنج همه شاهان تو داری

نیابی کام چون بی شوی و یاری

چه زیورهای شاهانه چه دیبا

چه گوهرهای نیکو رنگ و زیبا

زنان را این ز بهر مرد باید

که مردان را نشاط دل فزاید

چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد

چرا باشی همی در سرخ و در زرد

اگر دانی که گفتم این سخن راست

ز تو دشمان و نفرینم نه زیباست

من این گفتم ز روی مهربانی

ز مهر مادری و دایگانی

که رامین را به تو دیدم سزاوار

تو او را دوستگانی او ترا یار

تو خورشیدی و او ماه دو هفته

چو او سروست و تو شاخ شکفته

به مهر اندر چو شیر و می بسازید

بسازید و به یکدیگر بنازید

چو من بینم شما را هر دو با هم

نباشد در جهان زان پس مرا غم

چو دایه این سخنها گفت با ویس

به یاری آمدش با لشکر ابلیس

هزاران دام پیش ویس بنهاد

هزاران در ز پیش دلش بگشاد

بدو گفت این زنان نامداران

نشسته شاد با دلبند و یاران

همه کس را به شادی دستگاهست

ترا همواره درد و وای و آهست

به پیری آیدت روز جوانی

تو نا دیده زمانی شادمانی

هر آیینه نه سنگینی نه رویین

در انده چون توانی بود چندین

ازین اندیشه مهرش گرم‌تر شد

دل سنگینش لختی نرم‌تر شد

نه دام آمد مهمتر جز زبانش

زبانش داشت پوشیده نهانش

به گفتاری چو شکر دایه را گفت

نباشد هیچ زن را چاره از جفت

سخنها هر چه گفتی راست گفتی

نکردی با من اندر مهر زُفتی

زبان هر چند سست و نا توانند

دل آرای دلیران جهانند

هزاران خوی بد باشد در ایشان

سزد گر دل نبندد کس بر ایشان

مرا نیز آنکه گفتم هم از آنست

که تندی کردن از طبع زنانست

مرا بود آن سخن در گوش چونان

که در دل رفته زهر آلوده پیکان

ازیرا لختکی تندی نمودم

که گفتار از در تندی شنودم

زبان خویش را بد گوی کردم

پشیمانی کنون بسیار خوردم

نبایستم ترا آن زشت گفتن

نهانت را ببایستم نهفتن

چو من کاری نخواهم کرد با کس

جواب من خود او را درد من بس

کنون آن خواهم از بخشنده دادار

که باشد مر مرا از بد نگهدار

نیالاید به آهوی زنانم

نگه دارد ز آهوشان زبانم

بدارد تا زیم روشن تن من

به کام دوستان و درد دشمن

مرا دوری دهد از تو بد آمروز

که شاگردان تو باشند بدروز

چو دیگر روز گیتی بوستان شد

فروغ مهر در وی گلستان شد

به جای وعده شد آزاده رامین

بیامد دایه پس با درد و غمگین

مرُو را گفت راما چند گویی

در آتش آب روشن چند جویی

نه شاید باد را در بر گرفتن

نه دریا را به مشتی برگرفتن

نه ویس سنگ دل را مهر دادن

نه با او سر به یک بالین نهادن

ز خارا آب مهر آید وزو نه

به مهر اندر که خارا ازو به

چو برداری میان شورم آواز

مر آواز ترا پاسخ دهد باز

دل ویسه بسی سختر ز شورم

به خوی بد همی ماند به کژدم

ترا پاسخ نداد آن سرو آزاد

بلی دشنام صد گونه به من داد

عجب ماندم من از فرهنگ آن ماه

که در وی نیست افسون مرا راه

فریب و حیله و نیرنگ و دستان

بود پیشش چو حکمت نزد مستان

نه او خواهش پذیرد هرگز از من

نه آغارش پذیرد ز آب آهن

چو بشنید این سخن ازاده رامین

چو کبگ خسته شد در چنگ شاهین

جهان در پیش چشمش تنگ و تاریک

امیدش دور و نیم مرگ نزدیک

تنش ابر بلا را گشته منزل

نم اندر دیدگان و برق در دل

هم از خشم و هم از گفتار جانان

زده بر جان و دل دو گونه پیکان

به فریاد آمد از سختی دگر بار

مگر صد بار گفت ای دایه زنهار

مرا فریاد رس یک بار دیگر

که من چون تو ندارم یار دیگر

نگیرم باز دست از دامن تو

منم با خون خود در گردن تو

گر از امّید تو نومید گردم

بساط زندگانی در نوردم

شوم بر راز خود پرده بدرّم

هم از جان و هم از گیتی ببرّم

اگر رنجه شوی یک بار دیگر

بگویی حال من با آن سمن بر

سپاس جاودان باشدت بر من

که آهرمن نیابد راه در من

مگر سنگین دلش بر من بسوزد

چراغ مهربانی بر فروزد

مگر زین خوی بد گردد پشیمان

نریزد خون و نستاند ز من جان

درودش ده درود مهربانان

بگو ای کام پیران و جوانان

دل من داری و شاید که داری

که بر دل داشتن چابک سواری

توریزی خون من شاید که ریزی

که جان عاشقان را رستخیزی

تو بر جان و تن من پادشایی

به چونین پادشایی هم تو شایی

اگر جان مرا با من بمانی

گذارم در پرستش زندگانی

تو دانی من پرستش را بشایم

نه آن باشم که مردم را ربایم

اگر بسیار کس باشند یارت

یکی چون من نباشد دوستدارت

اگر با من در آمیزی بدانی

که چون باشد وفا و مهربانی

تو خورشیدی وگر بر من بتابی

مرا یاقوت مهر خویش یابی

اگر شایم به مهر و دوستداری

ز من بردار بار گرم و خواری

مرا زنده بمان تا زندگانی

کنم در کار مهرت رایگانی

پس ار خواهی که جان من ستانی

هر آن روزی که خواهی خود توانی

و گر با خوی تو بیچار گردم

ز جان خویشتن بیزار گردم

فرو افتم ز کوه تند بالا

جهم در موج آب ژرف دریا

گرفتاری ترا باشد به جانم

بدان سر جان خویش از تو ستانم

به پیش داوری کاو داد خواهد

همه داد جهان او داد خواهد

بگفتم آنچه دانستم تو به دان

گوا بر ما دو تن بس باد یزدان

ز بس زاری و از بس اشک خونین

دل دایه به درد آورد رامین

بشد دایه ز پیشش با دل ریش

مرو را درد بر دل زان او بیش

چو پیش ویس شد بنشست خاموش

دل از تیمار و اندیشه پر از جوش

دگر باره سخنهای نگارین

چو درپیوسته کرد از بهر رامین

بگفت ای شاه خوبان ماه حوران

ترا مردند نزدیکان و دوران

بخواهم گفت با تو یک سخن راز

مرا شرمت فرو بسته‌ست آواز

همی ترسم ازین از شاه موبد

که ترسد هر کسی از مردم بد

ز ننگ و سرزنش پرهیز دارم

کزیشان تیره گردد روزگارم

ز دوزخ نیز ترسانم به فرجام

که در دوزخ شوم بد روز و بدنام

و لیکن چون براندیشم ز رامین

وزآن رخسار زرد و اشک خونین

وزآن گفتن مرا ای دایه زنهار

که شدجان و جهان بر چشم من خوار

خرد را در دو دیده او بدوزد

دگر باره دلم بر وی بسوزد

بدان مسکین چنان بخشایش آرم

که با زاریش جان را خوار دارم

بسی دیدم به گیتی عاشق زار

مژه پراشک خون و دل پر آزار

ندیدستم بدین بیچارگی کس

به صد عاشق یکی تیمار او بس

سخنهایش تو پنداری که تیغست

همان چشمش تو پنداری که میغست

بریده شد قرار من بدان تیغ

نگون شد خانهٔ صبرم بدان میغ

همی ترسم که او ناگه بمیرد

به مرگ او مرا یزدان بگیرد

مکن ماها بدان مسکین ببخشای

به خون او روانت را میالای

چه بفزایدت گر خونش بریزی

که باشد درخورت چون زو گریزی

نه اکنون و نه زین پس تا به صد سال

جوان باشد بدان برز و بدان یال

جوان و چابک و راد و سخن‌دان

بدو پیدا نشان فر یزدان

ترا یزدان چو این روی نکو داد

به جان من که خود از بهر او داد

ترا چون حور و دیبا روی بنگاشت

پس اندر مهر و در سایه همی داشت

بدان تا مهر تو بخشد به رامین

پس او خسرو بود ما را تو شیرین

به جان من که جز چونین نباشد

ترا سالار جز رامین نباشد

همی تا دایه سوگندان همی خورد

یکایک ویس را باور همی کرد

فزون شد در دلش بخشایش رام

گرفت از دوستی آرایش رام

ستیزش کم شد و مهرش بیفزود

پدید آمد از آتش لختکی دود

وفا چون صبح در جانش اثر کرد

وزان پس روز مهرش سر برآورد

بشد در پاسخش چیره زبانی

که بودش خامشی همداستانی

همی پیچید سر را بر بهانه

گهی دیدی زمین گه آسمانه

رخش از شرم دو گونه برشتی

گهی میگون و گاهی زرد گشتی

تنش از شرم همچون چشمهٔ آب

چکان زو خوی چو مروارید خوشاب

چنین باشد روان مهرداران

که بخشایش کنند بر نیک یاران

دل اندر مهر، می‌برهنجد از تن

چنان چون سنگ مغناطیس زاهن

به یک دل مهر پیوستن نشاید

چو خر کش بار بر یک سو نپاید

همی دانست جادو دایهٔ پیر

کزین بار از کمانش راست شد تیر

رمیده گور در داهولش افتاد

وز افسونش به بند آمد سر باد