گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

جهان را رنگ و شِکل بی‌شمارست.

خِرَد را بافرینش کارزارست.

زمانه، بندها، داند نهادَن،

که نَتْواند خِرَد آن را گُشادن.

نِگر کاین دام طُرفه چون نهاده‌ست،

که چونان خُسرَوی در وِی فتاده‌ست.

هوا را در دلش چونان بیاراست،

که نازاده عروسی را همی خواست.

خِرَد این راز را بر اوی بُگْشاد؛

که از مادر بلایِ وِی همی زاد.

چو این دو ناموَر پیمان بِکردند،

درستی را به هم سوگند خوردند.

نِگر چونین شگفت آمد اَزیشان؛

کُجا بستند بر ناموده پیمان.

زمانه دستبُردِ خویش بِنْمود؛

شگفتی بر شگفتی بَربیَفْزود.

بَر این پیمان فراوان سال بُگْذشت.

ز دلها یادِ این اَحوال بگذشت.

درختِ خشک بوده، تَر شُد از سَر؛

گلِ صدبرگ و نسرین آمَدَش بَر.

به پیری باروَر شد شهربانو؛

تو گُفتی دَر صدف اُفتاد لؤلو.

یکی لؤلؤ که چون نُه مَه برآمد،

ازو تابنده ماهی دیگر آمد.

نه مادر بود گفتی مَشرِقی بود،

کزو، خورشید تابان روی بِنْمود.

یکی دختر که چون آمد ز مادر،

شب دیجور را بِزْدود چون خَور.

 کِه و مِه را سخن‌ها بود یکسان؛

که یارَب! صورتی باشد بدین سان!

همه در رویِ او خیره بِماندَند.

به نام او را، خُجَسته ویس خوانْدَند.

همان ساعت که از مادر فروزاد،

مَرو را مادرش با دایگان داد.

به خوزان بُرد او را دایگانش؛

که آنجا بود جای و خان و مانش.

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز.

بِپَروَرد آن نیازی را به صد ناز.

به مُشک و عَنبر و کافور و سُنبل،

به آب بید و مُرد و نرگس و گُل،

به خزّ و قاقُم و سِنّور و سَنجاب،

به زیورهای نَغز و دُرِّ خوشاب،

به بسترهای دیبا و حواصل،

بِپَروَردش به ناز و کامهٔ دل.

خورِش‌ها پاک و جان‌افزای و نوشین.

چو پوشش‌های نغز و خوب و رنگین.

چو قامت برکشید آن سروِ آزاد،

که بودش تن زِ سیم و دل ز پولاد،

خِرَد از روی او خیره بِماندی؛

نَدانِستی که آن بُت را چه خواندی!

گهی گفتی که این باغ بهارست؛

که در وِی لاله‌های آبدارست.

بنفشه‌زلف و نرگس‌چِشمَکان‌ست؛

چو نسرین‌عارض و لاله‌رُخان‌ست.

گهی گفتی که این باغِ خزان‌ست؛

که در وی میوه‌های مِهرگان‌ست.

سیه زلفینَشَ انْگورِ به بارست.

زَنَخ‌سیب و دو پستانش دو نارست.

گهی گفتی که این گنجِ شَهان‌ست؛

که در وی آرزوهایِ جهان‌ست.

رُخش دیبا و اندامش حریرست.

دو زلفش غالیه گیسو عَبیرست.

تَنَش سیم‌ست و لَبْ یاقوتِ ناب‌ست.

همان دَندانِ او دُرِّ خوشاب‌ست.

گهی گفتی که این باغِ بهشت‌ست؛

که یَزدانْشْ ز نورِ خود سرشته‌ست.

تنش آب‌ست و شیر و مِی رُخانش؛

همیدون انگبین‌ست آن لَبانش.

رَوا بود اَر خِرَد زو خیره گشتی؛

کُجا چشمِ فَلَک زو تیره گشتی.

دو رُخسارش بهارِ دلبری بود.

دو دیدارش هلاکِ صابری بود.

به چِهرِه آفتابِ نیکوان بود.

به غمزه اوستادِ جادُوان بود.

چو شاهِ روم بود آن رویِ نیکوش؛

دو زلفش پیشِ او چون دو سیه‌پوش.

چو شاهِ زَنگ بودش جَعدِ پیچان؛

دو رُخ پیشش چو دو شمعِ فروزان.

چو ابرِ تیره زلفِ تابدارش؛

به اَبْرَ انْدر چو زُهره گوشوارش.

دَه انگشتش چو دَه ماسورهٔ عاج؛

به سر بر هر یکی را فَندُقی تاج.

نِشانده عقدِ او را در برِ زَر؛

به سان آبِ بِفْشرده بر آذر.

چو ماهِ نو بَرو گسترده پروین.

چو طوق افگنده اَندر سروِ سیمین.

جمالِ حور بودش؛ طبع جادو.

سُرِینِ گور بودش؛ چشمِ آهو.

لب و زلفینْشْ را دو گّونه باران؛

شکربار این بُدی و مُشکبار آن.

تو گفتی فتنه را کردند صورت

بدان تا دل کُند از خلق، غارت؛

و یا چرخِ فلک هر زیب،‌ کش بود،

بران بالا و آن رُخسار بِنْمود.

چنین پَرْوَرْد او را دایگانش.

به پَروردَن همی بِسپُرد جانش.

به دایه بود رامین هم به خوزان؛

همیدون دایگان بر جانْش لرزان.

به هم بودند آنجا ویس و رامین،

چو در یک باغ آذرگون و نسرین.

به هم رُستند آنجا دو نیازی.

به هم بودند روز و شب به بازی.

که دانست و کِرا آمد گمانی،

که حُکمِ هر دو چونَ‌ست آسمانی؟

چه خواهد کرد با ایشان زمانه؟

در آن کردار چون دارد بَهانه؟

هنوز ایشان ز مادرْشان نزاده،

نَه تخمِ هر دو در بوم اوفتاده،

قضا پَردَخته بود از کار ایشان؛

نِبِشته یک به یک کردار ایشان.

قضای آسمان دیگر نگشتی؛

به زور و چاره زیشان برنگشتی.

چو برخوانَد کسی این داستان را،

بداند عیب‌های این جهان را.

نباید سرزنش کردن بِدیشان؛

که راهِ حُکمِ یزدان، بَست نتوان.