گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو قَدِّ ویسِ بُت‌پیکر چنان شد،

که همبالای سرو بوستان شد،

شد آگنده بلورین بازوانش؛

چو یازنده کمندِ گیسوانش.

سر زلفش به گل‌بَر سایه گسترد.

به نازِ دل، نیازی را بپرورد.

پراگنده شده در شهر نامش.

ز دایه نامه‌ای شد نزدِ مامش.

به نامه سرزنش کرده فراوان؛

که چون تو نیست بدمِهری به گیهان.

نه بر فرزند جانت مهربان‌ست،

نه بر آن کس که وی را دایگان‌ست.

نه فرزندِ نیازی را نوازی،

نه بر دیدارِ او یک روز نازی.

به من دادی ورا آنگه که زادی،

سزای دخترت چیزی ندادی.

کنون بررُست پیش من به صد ناز.

به پروازَ انْدر آمد بچّه‌ی باز.

همی ترسم که گر پرواز گیرد،

به کام خود یکی انباز گیرد.

بپروردم ورا چونانکه بایست؛

به هر رنگی و هر بویی که شایست؛

به دیباها و زیورهای بسیار،

ز رَخت و طبل هر بزّاز و عطّار.

همی نپسندد اکنون آنچه ماراست؛

وگرچه گونه‌گونه خَزّ و دیباست.

چو بیند جامه‌های سختْ نیکو،

بگوید هر یکی را چند آهو؛

که زردست این سزای نابکاران.

کبودست این سزای سوکواران.

سفیدست این سزای گَنده‌پیران.

دو رنگست این سزاوار دبیران.

چو برخیزد ز خواب بامدادی،

ز من خواهد حریرِ اسْتاربادی.

چو باشد روز را هنگام پیشین،

ز من خواهد پرندِ بهمنِ چین.

شبانگه خواهدم دو رّویه دیبا.

ندیمان از پری‌رویان زیبا.

کم از هشتاد زن پیشش نبایند؛

که کمتر زین ندیمی را نشایند.

هر آنگاهی که با ایشان خورد نان،

همه زرّینه خواهد کاسه و خوان.

اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه،

کنیزک خواهدَ انْدر پیش پنجاه.

کمرها بسته افسر برنهاده.

پرستش را به پیشش ایستاده.

که من زین بیش او را برنتابم؛

همان چیزی که می خواهد نیابم.

که باشم من که دارم رخت شاهان،

به کام خویش و کام نیک‌خواهان.

چو این نامه بخوانی هر چه زوتر،

بکن تدبیر شهر آرای دختر.

ز صد انگشت ناید کار یک سر؛

نه از سیصد ستاره نور یک خَور.

چو آمد نامه‌ی دایه به شهرو،

به نامه در سخنها دید نیکو.

به نیکی یافت آگاهی ز دختر؛

که هم رویش نکو بود و هم اختر.

به مژده پیک او را تاج زر داد.

بجز تاجش بسی زرّ و گهر داد.

چنان کردش ز بس دینار و گوهر،

که بودی زاد بر زادش توانگر.

پس آنگه چون بود شاهانه آیین،

فرستادش فراوان مهد زرّین.

به پیشِ مَهدَشَ انْدر خادمانی؛

به بالا هر یکی چون نردبانی.

شدند از راه سویِ ویس شادان.

ز خوزان آوریدندش به همْدان.

چو مادر دید روی دخترش را،

سهی بالا و نیکو پیکرش را،

خجسته نام یزدان را فروخواند.

بسی زرّ و بسی گوهر برافشاند.

چو او را پیش خود بر گاه بنشاخت،

رخش از ماهِ تابان بازنشناخت.

گل رخسارگانش را بیاراست.

بنفشه زلفکانش را بپیراست.

عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد.

ز گوهر یاره اندر بازوان کرد.

به دیباهای زَربَفْتَش سرافروخت.

بُخورِ عود و مشکش زیر برسوخت.

چنان کرد آن نگار دلستان را؛

که باد نوبهاری بوستان را.

چنان آراست آن ماه زمین ر؛

که مانی صورت ارژنگ چین را.

چنان بنگاشت آن زیبا صنم را،

که نقاشانِ چین باغِ ارم را.

چنان بایسته کرد آن بافرین را؛

که در فردوس رضوان حور عین را.

اگر چه صورتی باشد بی‌آهو،

به چشمِ هر که بیند سخت نیکو،

چو آرایش کنند او را فراوان،

به زرّ و گوهر و دیبای الوان،

شود بی شکّ ز آرایش نکوتر،

چنان کز گونه گردد سرخ‌تر زر.