گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو روز رام شاهنشاه کشور

نبرد آراست با گردان لشکر

سرایش پر ستاره گشت و پر ماه

ز بس خوبان و سالاران در گاه

همه طبعی چو خسرو بود با کام

همه دستی چو نرگس بود با جام

ز جام می همی بارید شادی

چو از مستی جوانمردی و رادی

سپهداران و سالاران لشکر

یکایک همچو مه بودند و اختر

دریشان آفتابی بود رامین

دو چشم از نرگس و عارض ز نسرین

دو زلف انگور و رخ چون آب آنگور

غلام هر دو گشته مشک و کافور

به بالا همچو سرو جویباری

فراز سرو باغ نوبهاری

دلش تنگ و دهان تنگ و میان تنگ

ز دلتنگی شده بر وی جهان تنگ

به بزم اندر نشسته با می و رود

به سان غرقهٔ افتاده در رود

ز عشق و جام می او را دو مستی

ز مستی و ز هجرانش دو سستی

رخ از مستی بسان زرّ دَرتاب

دل از سستی بسان خفته در خواب

به چشم اندر چو باده روی دلبر

به مغز اندر چو ریحان بوی دلبر

نشسته ویس بر بالای گلشن

ز روی ویس گلشن گشته روشن

بیاورده مرو را دایه پنهان

به بسیاری فریب و رنگ و دستان

نشاندش بر میان بام گلشن

نهاده چشم بر سوراخ روزن

همی گفتش ببین ای جان مادر

که تا کس دیدی از رامین نکوتر

نگر تا هست شیرین و بی آهو

چو مادر گفت ماننده به ویرو

نه رویست این که یزدانی نگارست

سرای شاه ازو خرم بهارست

سزد گر با چنین رخ عشق بازی

سزد گر با چنین دلبر بسازی

همی تا ویس رامین را همی دید

تو گفتی جان شیرین را همی دید

چو نیک اندر رخ رامین نگه کرد

وفا و مهرِ ویرو را تبه کرد

پس اندیشه کنان با دل همی گفت

چه بودی گر شدی رامین مرا جفت

چو خواهم دید گویی زین دل آزار

که ویرو را ازو بشکست بازار

کنون کز مادر و فرّخ برادر

جدا ماندم چرا سوزم بر آذر

چرا چندین به تنهایی نشینم

بلا تا کی کشم نه آهنینم

ازین بهتر دلارامی نیابم

سر از پیمان و فرمانش نتابم

چنین اندیشها با دل همی کرد

دریغ روزگار رفته می‌خورد

نکرد این دوستی بر دایه پیدا

اگر چه گشته بود از عشق شیدا

مرو را گفت رامین همچنانست

که تو گفتی و بس روشن روانست

هنرهای بزرگ و نیک داند

به فرخ بخت ویرو نیک ماند

و لیکن آنکه می‌جوید نیابد

رخم گر مه بود بر وی نتابد

نه خود را همچنین بیمار خواهم

نه نیز او را درین تیمار خواهم

نه من شایم به ننگ و ناپسندی

نه او شاید به رنج و مستمندی

خدا از بهر من نیکی دهادش

برفته نام و مهر من ز یادش

چو ویس آمد به زیر از بام گلشن

به چشمش تیره شد خورشید روشن

ستنبه دیو مهر آمد به جنگش

بزد بر دلش زهر آلوده چنگش

ربود و برد و بستردش بدان چنگ

ز جان هوش وز دل صبر وز رخ رنگ

چو بد دل بود ویس دل شکسته

ز جان آرام و از دل خون گسسته

گهی اندیشه بر وی زور کردی

هوا چشم خرد را کور کردی

گهی گفتی چه خواهد بود بر من

جز آن کز من برآید کام دشمن

نه هرگز مهربانی کس نورزید

و یا کام دلی رنجی نیرزید

اگر آزاده‌ای باشد چو رامین

چرا پر هیزد از بدخواه چندین

گهی شرمش هوا را دور کردی

خرد اندیشه را دستور کردی

بترسیدی ز ننگ این جهانی

ز پادافراه کار آسمانی

چو از یزدان و از دوزخ بترسید

خرد مر شرم را بر مهر بگزید

پشیمان شد ز مهر و مهرکاری

گزید آزادگی و ترسگاری

بران بنهاد دل کز هیچ گونه

نپیوندد به کردار نمونه

خرد را دوستر دارد ز رامین

نیارد سر به ناشایست بالین

چو بر دل راستی را پادشا کرد

روان را ترسگاری پارسا کرد

نبود آگه ز کار ویس دایه

که او جان را ز نیکی داد مایه

به رامین شد مرو را مژدگان برد

که شاخ بخت سر بر آسمان برد

رمیده صید لختی رام‌تر شد

وزان تندی و بد سازی دگر شد

چنان دانم که با تو سر درآرد

درخت اَندُهَت شادی برآرد

چنان دلشاد شد آزاده رامین

که مرده باز یابد جان شیرین

زمین را بوسه داد او پیش دایه

بدو گفت ای به دانش نیک مایه

سپاست بر سرم بهتر ز دیهیم

که کردی مر مرا از مرگ بی بیم

بدین رنج و بدین گفتار نیکو

ترا داشن دهاد ایزد به مینو

که من داشن ندانم در خور تو

و گر جان بر فشانم بر سر تو

توی مادر منم پیش تو فرزند

ترا دارم همیشه چون خداوند

سر از فرمان تو بیرون نیارم

تن و جان را دریغ از تو ندارم

هر آن کامی که تو خواهی بجویم

به کردار و به گنج و آبرویم

چو زین ساز نیکویها گفت بسیار

نهاد از پیش او سه بدره دینار

دگر شاهانه درجی از زر ناب

در و شش هار مروارید خوشاب

بسی انگشتری از زر و گوهر

بسی مشک و بسی کافور و عنبر

نپذرفت ایچ داشن دایه از رام

بدو گفت ای شه فرخنده بر کام

ترا نز بهر چیزی دوستدارم

که من خود خواسته بسیار دارم

توی چشم مرا خورشید روشن

مرا دیدار تو باید نه داشن

یکی انگشری برداشت سیمین

که دارد یادگار شاه رامین