گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد

همانگه نزد شهرو نامه‌ای کرد

به نامه در، سخنها گفت شیرین

به گوهر کرده وی را گوهر آگین

فراوان دانش و گفتار زیبا

ز شیرینی سخنهای فریبا

که شهرو راه مینو را مفرموش

سخنهایم به گوش دلت بنیوش

به یاد آور ز شرم جاودانت

کجا از دادگر بیند روانت

به یاد آور ز داور گاه دادار

ز هول دوزخ و فرجام کردار

تو دانی کاین جهان روزی سر آید

وزو رفته جهانی دیگر آید

بدین یک روزه کام این جهانی

مخر تیمار و درد جاودانی

بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک

مگو بر کام اهریمن سخن پاک

مباش از جملهٔ زنهار خواران

که یزدان است با زنهار داران

تو خود دانی که چون کردیم پیوند

بران پیوند چون خوردیم سوگند

نه دشمن کامم اکنون دوست کامم

نه ننگم من ترا بر سر که نامم

چرا از من چنین بیزار گشتی

به دل با دشمنانم یار گشتی

تو این دختر به فرّ من بزادی

چرا اکنون به دیگر جفت دادی

بدان کز بخت من بود اینکه داماد

نگشت از ویس و از پیوند او شاد

به جفت من دگر کس چون رسیدی

ز داد کردگار این چون سزیدی

اگر نیکو بیندیشی بدانی

که این بوده‌ست کار آسمانی

چو نام بند من بر ویس افتاد

ازو شادی نبیند هیچ داماد

تو این پیوند نو را باد می‌دار

همیدون دل از آن پیوند بردار

به من ده ماه پیکر دخترت را

ز کین من رها کن کشورت را

به هر خونی که ما ریزیم ایدر

گرفتاری ترا باشد در آن سر

اگر یاور نه‌ای با دیو دژ خیم

ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم

همان بهتر که این کینه ببرّی

جهانی را به یک زن باز خرّی

و گر نه بوم ماه از کین شود پست

تو آنگه چون توانی زین گنه رست

به نادانی مدان این کینه را خرد

که کس کین چنین را خرد نشمرد

و گر زین کین به مهر من گرایی

کنم در دست ویرو پادشایی

سپارم پاک وی را دستگاهم

بود مهتر سپهبد بر سپاهم

تو باشی نیز بانو در کهستان

چو باشد ویس بانو در خراسان

اگر مانده‌ست لختی زندگانی

گذاریمش به ناز و شادمانی

جهان از دست ما آسوده باشد

ز پرخاش و ستم پالوده باشد

چو گیتی را به آسانی توان خورد

چه باید با همه کس دشمنی کرد

چو شاهنشه از این نامه بپرداخت

خزینه از گهر وز گنج پرداخت

به شهرو خواسته چندان فرستاد

که نتوان کرد آن در دفتری یاد

صد اشتر بود با مهر و عماری

دگر پانصد ستر بودند باری

همیدون پانصد اشتر بود پر بار

بر ایشان بارها از جامه شهوار

صد اسپ تازی و سیصد تخاره

ز گوهر همچو گردون پر ستاره

دو صد سرو روان از چین و خُلُخ

بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ

به بالا هر یکی چون سرو سیمین

برو بارنده هفتورنگ و پروین

کمرها بر میان از گوهر ناب

به سر بر، تاج زرّ و درّ خوشاب

بهاری بود ازان هر دلستانی

ز رخسارش بدو در گلستانی

همه با یار و با طوق زرّین

سراسر چون دهن شان گوهر آگین

دو صد زرینه افسر بود دیگر

همان صد درج زرین پر ز گوهر

بلورین بود و زرین هفتصد جام

به سان ماه با زهره‌گه بام

دگر دیبای رومی بیست خروار

به گونه همچو نو بشکفته گلنار

جز این بسیار چیز گونه‌گون بود

کجا از وصف و اندازه برون بود

تو گفتی در جهان گوهر نماندست

که نه موبد به شهرو برفشاندست

چو شهرو دید چندین گونه گون بار

چه از گوهر چه از دیبا و دینار

ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش

پسر را کرد و دختر را فراموش

ز یزدان نیز آمد در دلش بیم

دلش زان نامه شد گفتی به دو نیم

چو گردون دیو شب را بند بگشاد

پس آنگه ماه تابان را بدو داد

برآن دز نیز شهرو همچنان کرد

بیامخت آنچه برج آسمان کرد

کجا درگاه دز بر شاه بگشاد

به دز دَرشُد هم آنگه شاه دلشاد

شبی تاریک و آلوده به قطران

سیاه و سهمگین چون روز هجران

به روی چرخ بر، چون تودهٔ نیل

به روی خاک بر، چون رای بر پیل

سیه چون انده و نازان چو امید

فرو هشته چو پرده پیش خورشید

تو گفتی شب به مغرب کنده بد چاه

به چاه افتاده ماه از چرخ ناگاه

هوا بر سوک او جامه سیه کرد

سپهر از هر سوی جمع سپه کرد

سپه را سوی مغرب برد هموار

که آنجا بود در چه مانده سالار

سپاه آسمان اندر روارو

شب آسوده به سان کام خسرو

به سان چرخ ازرق چترش از بر

نگاریده همه چترش به گوهر

درنگی گشته و ایمن نشسته

طناب خیمه را بر کوه بسته

مه و خورشید هر دو رخ نهفته

به سان عاشق و معشوق خفته

ستاره هریکی بر جای مانده

چو مروارید در مینا نشانده

فلک چون آهنین دیوار گشته

ستاره از روش بیزار گشته

حمل با ثور کرده روی در روی

ز شیر آسمانی یافته بوی

ز بیم شیر مانده هر دو بر جای

برفته روشنان از دست و از پای

دو پیکر باز چون دو یار در خواب

به یکدیگر بپیچیده چو دولاب

به پای هردوان در خفته خرچنگ

تو گفتی بی‌روان گشسته‌ست و بی‌چنگ

اسد در پیش خرچنگ ایستاده

کمان کردار دُم بر سر نهاده

چو عاشق کرده خونین هر دودیده

زفر بگشاده چون نار کفیده

زن دوشیزه را دو خوشه در دست

ز سستی مانده بر یک جای چون مست

ترازو را همه رشته گسسته

دو پله مانده و شاهین شکسته

در آورده به هم کژدم سر و دم

ز سستی همچو سرما خورده مردم

کمان‌ور را کمان در چنگ مانده

دو پای آزرده دست از جنگ مانده

بزه از تیر او ایمن بخفته

میان سبزه و لاله نهفته

ز ناگه بر بزه تیری گشاده

بزه خسته ز تیرش اوفتاده

فتاده آبکش را دلو در چاه

بمانده آبکش خیره چو گمراه

بمانده ماهی از رفتن به ناکام

تو گفتی ماهی است افتاده در دام

فلک هر ساعتی سازی گرفتی

برآوردی دگر گونه شگفتی

مشعبدوار چابک دست بودی

عجایبهای گوناگون نمودی

ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود

تو گفتی چرخ آن شب بوالعجب بود

نمود اندر شمال خویش تنین

به گرد قطب دنبالش چو پرچین

غنوده از پس او خرس مهتر

چو بچه پیش او از خرس کهتر

زنی دیگر به زنجیری ببسته

به پیشش مرد بر زانو نشسته

برابر کرگسی پر برگشاده

دو پای خویش بر تیری نهاده

جوانمردی به سان پاسبانی

به دست اندرش زرین طشت و خوانی

دو ماهی راست چون دو خیک پر باد

یکی بط گردنش چون سرو آزاد

یکی بی اسپ همواره عنان‌دار

یکی دیگر چو ماراَفسای با مار

یکی بر کرسی سیمین نشسته

ستوری پیش او از بند رسته

یکی بر کف سر دیوی نهاده

کُلَه‌داری به پیشش ایستاده

نمود اندر جنوبش تیره جویی

زبس پیچ و شکن چون جعدمویی

به نزد جوی خرگوشی گرازان

دو سگ در جستن خرگوش تازان

ز بند آن هر دو سگ را برگشاده

کمرداری چو شاهی ایستاده

یکی کشتی پر از رخشنده گوهر

مرو را کرده از یاقوت لنگر

چو شاخ خیزران باریک ماری

کلاغی در میان مرغزاری

نهاده پیش او زرّین پیاله

به جای می درو افگنده ژاله

پر از اخگر یکی سیمینه مجمر

پر از گوهر یکی شاهانه افسر

یکی پیکر به سان ماهی شیم

پشیزه بر تنش چون کوکب سیم

یکی استور مردم را خمانا

شکفته بر تنش گلهای زیبا

تو پنداری بیاشفته‌ست چون مست

گرفته دست شیری را به دو دست

یکی صورت چو مرغی بی پرو بال

چو طاووسی مرو را خوب دنبال

ز مشرق بر کشیده طالع بد

بدان تا بد بود پیوند موبد

به هم گرد امده خورشید با ماه

چو دستوری که گوید راز با شاه

رفیق هردو گشته تیر و کیوان

چهارم چرخ طالع جای ایشان

به هفتم خانه طالع را برابر

ذنب انباز بهرام ستمگر

میان هردوان درمانده ناهید

ز کردار همایون گشته نومید

نبود از داد جویان هیچ کس یار

که فرّخ بود پیوندش بِدان کار

بدین طالع شهنشه ویس را دید

ندید از جفت خود آن کش پسندید

چو در دز رفت شاهنشاه موبد

به ایدون وقت و ایدون طالع بد

فراوان جست ویس دلستان را

ندید آن نو شکفته بوستان را

ولیکن نور پیشانی و رویش

همیدون بوی زلف مشکبویش

شهنشه را از آن دلبر خبر داد

که مشکین بود خاک و عنبرین باد

همی شد تا به پیش او شهنشاه

بلورین دست او بگرفت ناگاه

کشان از دز به لشکر گاه بردش

به نزدیکان و جانداران سپردش

نشاندندش همانگه در عماری

عماری گشت ازو باغ بهاری

به گردش خادمان و نامداران

گزیده ویژگان و جانسپاران

همانگه نای رویین دردمیدند

سر پیکر به دو پیکر کشیدند

همان ساعت به راه افتاد خسرو

برابر گشت با بادِ سبکرو

شتابان روز و شب در راه تازان

به روی دلبر خود گشته نازان

چنان شیری که بیند گور بسیار

و یا مفلس که یابد گنج شهوار

اگر خرم بد از دلبر سزا بود

که صیدش بهتر از ماه سما بود

روا بود ار کشید از بهر او رنج

که ناگه یافت از خوبی یکی گنج

درو یاقوت خندان و سخنگوی

چو سیم ناب رخشان و سمن‌بوی