گنجور

 
۱۰۳۶۱

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۴

 

... زیان شمارد آنرا که هست یکسره سود

بنفع داند آنرا که شد تمام ضرر

هر آنچه زشت است آنرا به نیک پندارد ...

... شنیده ای تو که سکان ملک قرمیسین

بدند بنده بفرمان پادشاه اندر

بزیستند همی در پناه دولت شاه

وظیفه خوار و سپاس آور و ثناگستر

بنرم گردنی و بندگی بدند مثل

بسفته گوشی و فرمانبری شدند سمر ...

... چنانکه خون ببدن شورش آورد هشتند

بنای شورش و طغیان بوالی کشور

بشاهزاده انوشیروان بن بهمن

ضیاء دولت خورشید مجد و چرخ هنر

اساس طغیان چیدند و تاختند گروه

بنای عصیان هشتند و ساختند حشر

ز بام و در بگرفتند گرد او را سخت ...

... چنانکه لعل درخشنده اندرون حجر

ز اجتماع کسان بسته شد ره تدبیر

ز ازدحام خسان تنگ شد همه معبر ...

... سرانتان همه بیسر شوند خود یکسر

یکی درخت مکارید اندر این بستان

که شاخسارش یکسر ندامت آرد بر ...

... کنید خود ز سر هم ز تن کنید سپر

همه سپاه کرندی ز جان فرو بستند

برای یاری شهزاده خجسته کمر ...

... شده ز غیرت بر تنش موی چون خنجر

ز جان گذشته و بنهاده دل بسر بازی

چنان که گویی پروانه تن زند بشرر

سپه بدرگه شهزاده روی بنهادند

که ای ز حلمت خطی بداده حق اوفر ...

... سپه چو دست و سر مهتر اینچنین دیدند

پی تلافی بستند مرد وار کمر

بجای جوشن کردند تن همه جوشن ...

... بهم فتادند از هر دو سوی در کوشش

چو بن زبیر که در جنگ مالک اشتر

چو کار رفت بدینگونه بر بداندیشان ...

... هم از تهور بی فکر کس شود مغلوب

هم از تصور با جبن دل شود مضظر

نکوتر آن که بتازید چست و چابک و جلد ...

... گهی بحق متوسل گهی به پیغمبر

بناله گفتند ای سفلکان نفس پرست

بگریه گفتند ای جاهلان دون پرور ...

... نه مال ماند در ایوان نه سیم در مخزن

نه شاخ ماند ببستان نه خشت در منظر

بکوفتند رواقت همی بسنگ و بچوب ...

... سرود رود بدی یا نوای رامشگر

همی بپیوست این رزم تابنه ساعت

ز بامداد که خورشید بر شد از خاور ...

... بجهد وافی هر خسته را بگیرد دست

بکف کافی هر بسته را گشاید در

همه علوم بداند چو بوعلی سینا ...

... ستاره سر نتواند برون زد از چنبر

وگر دو پیکر جز بر درش کمر بندد

چهار پیکر سازد ز شکل دو پیکر ...

... چو ختم کار بدین شد جماعت علماء

گذشته را بنوشتند بر یکی محضر

بمهر خویش و بامضای عامه خورد و بزرگ ...

... بمرتضی و بسبطین او شبیر و شبر

بنعمت شه کز اوست زندگانی خلق

بدولتش که فزاینده باد تا محشر ...

... چو عامه این سخنان را بگوش بشنیدند

معاینه نگرستند مرگ را بنظر

جماعتی سر خود برگرفته زین سامان ...

... جماعتی دگر از خیرگی و نادانی

نهاده جان بخطر بسته بر نفاق کمر

قضاببست همی چشم و گوششان ز صواب

که چشمشان همه بد کور و گوششان همه کر

نه سنگ خارا با میخ آهنین سنبند

نه وعظ ناصح بر ناصواب کرده اثر ...

... دوباره مشتی از آن جمریان بیهش و رای

دوباره جمعی از آن وحشیان بی بن و سر

چنانکه از پس مردن بمردگان پوشند ...

... ز روی صدق بر ایشان سرود در محضر

که بن عم ما اکنون ز تند باد قضا

غریق گردد در این محبط پهناور

گرش ز دست گذاریم و خیره بنشینیم

بجا نماند از او در زمانه رسم و اثر

وگر که جان فشانیم و پاس او داریم

بنامجویی گردیم در زمانه سمر

چو این شنیدند آن شاهزادگان سترگ ...

... بشوق امر ترا طایعیم و فرمانبر

بهر چه خواهی فرمان گذار و بنده صفت

بهر چه گویی طاعت پذیر و خدمتگر ...

... لباسمان زر هستی کلاهمان منفر

بجان بکوشیم امروز تا بنگذاریم

رسد بجان خداوندگار ملک ضرر ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۶۲

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۵ - ملحقات

 

از این مقدمه ز آن پس که یافت آگاهی

جناب نزهت افندی ستوده شهبندر

خجسته رادی والا بدانش و بخرد ...

... جهان و معرفت و جان درون جامه تن

چنانکه معنی بنهفته در لباس صور

همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث ...

... چنانکه گویی بحر محیط و بحر عمان

بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر

دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت

دو شهریارند این هر دو سایه داور

چو دو نهال بروییده از یکی بستان

چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر

ز عیش رست و فراچید دامن از راحت

ز جای جست و فروبست استوار کمر

پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۶۳

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۶ - انتهی

 

... بروز حادثه چشم جهان بحضرت تو است

تو نیز میرا یکره بسوی ما بنکر

چو میر گشت ازین قصه شگفت آگاه

چو خواجه گشت ازین واقعات مستحضر

بخشم برشد و بنوشت کامدم اینک

ز جای درشد و فرمود میرسم ایدر ...

... فریب دیوان کرده است عقلشان مختل

غرور شیطان بنموده فعلشان منکر

بیامدم هان با توپهای آتشبار ...

... ابا فقیهان وان فاضلان دانشور

بنزد میر نشستند جمله صورت وار

که میر بدهمه معنی و دیگران چو صور ...

... ندیده بودم و پنداشتم که این مردم

بزهد و صدق چو بن یاسرند یا بوذر

کنون بدیدم و دانستم من بدین سفهاء ...

... من این حدیث ز اصحاب میر بشنودم

که خویش بودم بیخویش خفته در بستر

که آن امیر مهین دام ظله العالی ...

... ز عز و فخر بپوشانمت یکی دیبا

ز لطف و فضل بنوشانمت یکی ساغر

از آن لباس برانی هراس را از دل

از آن شراب بگیری شباب را از سر

سپس ببارش با دست بسته آوردند

کسان که بودند اصل فساد و مبدع شر ...

... بیک نظاره بر او کشف شد حقیقت امر

که میر کشف حقایق کند بنیم نظر

زبانه غضب میر باز باینه گفت ...

... کشان کشان بربودندشان ز پیش اندر

بکام توپ ببستند پشتشان و آنگاه

یکی نهیب برآمد مهیب چون تندر ...

... که پادشاه کریم است و معدلت گستر

چو این رقیمه رقم زد بنان فرخ میر

خطیب برد و بجامع بخواند در منبر ...

... چو ز آن مایی کشور از آن خود بشمر

بچرخ بنده ما را برآور و بنواز

بخاک دشمن ما را بیفکن و بشکر ...

... حرام باشدشان آب آن دیار چنانک

بناسپاس حرام است جرعه کوثر

بنعمت ما چون کافرند این دونان

صواب نیست که در خلد پا نهد کافر ...

... در آن دیار بکشت آن قراجه را سنجر

بعامه دستخط عفو و مغفرت بنگار

بسوقه با نظر فضل و مکرمت بنگر

چو ما نجستیم آزارشان تو نیز مجوی ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۶۴

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۷

 

... چو او را بهیچ نیرزد توأش بهیچ مخر

باستخوان خود ایدر همی بنازد مرد

خلاف باشد نازش بر استخوان پدر ...

... وگر کمال و هنر دارد و نژادش نیست

بزرگ دانش و بنهفته ز او نمای حذر

حذر بباید کردن ز سفله ای که رسد ...

... که از معالی نفع آیدت ز حامد ضر

ز فضل شادان باشی ز زادگان بستوه

ز علم فربه گردی ز کودکان لاغر ...

... که شاخسار وجودش ز دانش آرد بر

هنر بنزد خردمند بس خطیر آید

چنانکه در نظر مرد جوهری جوهر ...

... بتخت دولت دارا نشست اسکندر

خوشا هنر که بنیرو و دستیاری آن

به اردوان سپه اردشیر یافت ظفر ...

... اگر نه کار هنر بود راست می نشدی

حکومت هرم قطبه بر بنی جعفر

اگر نبود هنرمند و کاردان و دلیر

بروم چیره نگشتی ضرار بن ازور

هنوز گویی از پرتو هنر زنده است

خطیب مصقع سحبان که بود پور ز فر

اگر فضاله بن کلده با هنر نبدی

نگشتی انسان ممدوح اوس پور حجر

اگر نداشت هنر کی حطیه را با کعب

ببست زید بیک ریسمان بیکدیگر

بگیر ذیل خرد را که گر نبود خرد ...

... کجا جهیدی از رزم خسروی بهرام

کجا رهیدی از بند کسروی عنتر

کجا بفارس مظفر شدی بنی ساسان

کجا بروم مسلط شدی بنوالاذفر

کجا فلاطون میشد خلیفه سقراط ...

... کجا مصالحه گشتی میان تغلب و بکر

بسعی حارث بن عمر و مرد نام آور

کجا مقاتله برخاست عبس و ذبیان را

بهمت هرم و حارث ستوده سیر

کجا کتاب بلاغت نگاشت بن هارون

کجا سرود غزل بن ابی ربیعه عمر

کجا مهلب رفتی ببصره و اهواز ...

... چگونه شد بهنر اندرین زمانه سمر

هنر نمود که سالار لشکرش بنشاند

ببار خود ز ادیبان و فاضلان برتر ...

... که هست خوشتر و بهتر ز عقد لؤلؤی تر

یکی چکامه رقم زد بنان او بورق

که برد گوی سبق از سخنوران یکسر ...

... اگرچه ویل للشعر من روات السوء

حیطیه گفت بهنگام نزع در بستر

ولیک من حسب الامر شاهزاده را ...

... برای شاهد قول تو از طریق صواب

یکی حدیث دلاویز باشدم بنظر

از آن زمان که خداوند اعظم از گروس ...

... همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر

دعای میر بجان تو مستجابستی

چنانکه در حق امت دعای پیغمبر ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۶۵

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۰

 

... زی بوستان شدم بتماشای لاله زار

دیدم گل و بنفشه و نسرین و یاسمن

پژمرده و نگون و پریشان و سوگوار ...

... عریان ز جامه پیکر و اندام کوهسار

بسته زبان بلبل و بگشوده پای جغد

جوشیده آب روشن و خوشیده آبشار ...

... رخت درخت کنده و بگسسته پود و تار

تنها نه باغ تیره که تا دیده بنگریست

در دشت و کوه و راغ فضا تیره بود و تار ...

... آنجا که آب نیست جهد از زمین شرار

گفتم بنوبهار مگر آفتی رسید

یا خاطرش نژند شده پیکرش نزار

گفتا بنوبهار نه اما بنامه ای

کاین نام را بخویش همی کرده مستعار ...

... گفتم گنه چه بود و چرا ارتکاب کرد

جرمی چنان که بسته شود راه اعتذار

گفتا گناهش آنکه بامضای خسته ای ...

... از ریسمان پیشه گریزد گزیده مار

انگشت مؤمن از بن سوراخ جانور

اندر جهان گزیده نخواهد شدن دوبار ...

... یعنی ز محضر وزرایی ز بار شه

این حکم رفت و بسته شد ابواب اختیار

هر چند حکم شاه نه چون شد بنام شه

با نام شاه کس نتوان کرد چارچار ...

... گویم بزیر سایه شه روزگار ماست

دایم چو باغ خلخ و بستان قندهار

دیماهان بگونه اردی بهشت سبز ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۶۶

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۴

 

... خسته چنان از هجوم نکبت و ذلت

بسته چنان در کمند محنت و آزار

کش نرهاند بجز عنایت داور ...

... عهد مسیح است و روز ملت ترسا

دور صلیب است و وقت بستن زنار

نور چلیپا دمد چو طلعت خورشید ...

... گرگ ستمکار رفته بر سر گله

موش غله خوار خفته در بن انبار

در تله بندید پای موش دغل باز

وز گله برید دست گرگ ستمکار ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۶۷

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۵

 

... چرا چراغ بر این کاروان نیفروزد

که بسته در کف دزدند و خسته در شبتار

چرا گزیده ز اخوان خویش عزلت و بعد ...

... غریب و خوار بدانسان که از نخستین بار

کنون غریبست اسلام و پیشوای جهان

ندارد از ستم و جور ملحدان زنهار ...

... گر اینست حجت اسلامیان و آیت حق

سزاست بوسه بناقوس و سجده بر زنار

سلام کردن باید بمعبد هندو ...

... تجارت تو و بال تو گشت و در پاداش

شوی ز میوه بستان خویش برخوردار

نصیبه تو شود خار خشک و حنظل تلخ ...

... چنان ز نمشان بر سر فسار و برکون داغ

که آفرین رسد از نعلبند و از بیطار

خر لگدزن و بغل چموش را باید ...

... خراب کردی مسجد بساختی خنوت

بنا نهادی گلخن بسوختی گلزار

ز شوق وعده بگرمابه رفت و بیرون کرد

ز تن قمیص و ز سر معجر و ز پا شلوار

سپس ببست حنا بر زهار و نوره بزلف

بکند موی سر و شانه زد بموی زهار ...

... کجا توان بتو تفویض حل و عقد امور

که می ندانی خود حل و عقد بند ازار

از آستین تو کی سر زند مصالح ملک

که از مصالح رندان همیزدی آهار

برآمده شکمت چون زنان آبستن

ز بسکه خورده ای اصلاق و برده ادرار ...

... تویی که آلت اجرای قصد غیر شدی

چو گاو کور که بستش بر آسیا عصار

بهر که سنگ زنم کله تو در نظر است

بنص اعنی ایاک فاسمعی یاجار

منم عذاب تو و ز این عذاب نی تخفیف ...

... که بکر راز بسوس و ثمود را ز قدار

زند ز دست تو فریاد مره بن لوی

کند بجان تو نفرین ربیعه بن نزار

چنان ز نفخه شیطان بخواب مرگ دری ...

... یکی است آمدن یار و رفتن اغیار

نه گرگ در گله آید نه زاغ در بستان

نه خر بخر من ماند نه موش در انبار

درخت بدرا از ریشه برکند دهقان

بنای کژ را از بن برافکند معمار

چو دیو خسته شد آتش زند به پیکر دیو ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۶۸

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۶

 

... هر آنچه جست سکندر درون تاریکی

به روشنی شده ما را نصیب خوش بنگر

بیا که چشمه آب حیات و نهر بقا ...

... یکی جریده ز باکو پدید گشته به طبع

بلند چون فلک و تابناک همچو قمر

جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب ...

... شراب کوثر علم است و جز به دولت علم

کسی نرست ز دام فنا و بند خطر

تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان

که گرد علم نه بیهوده گشت اسکندر

بیا بنوش ز عین الحیات ما قدحی

به بوی همچو گلاب و به طعم همچو شکر ...

... چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار

چو بسته شد در علم از کجا گشاید در

دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان ...

... هزار سال فزون تر بود که در گیتی

عروس طالع اسلام خفته در بستر

شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان

شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر ...

... نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر

ز بس که تخم مروت بر او فتاده ز بن

ز اقربایش یک تن نشد ورا همسر ...

... خرد ز خطه مشرق نموده عزم رحیل

هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر

عمر کجاست که بیند فسوس در اسلام ...

... کجاست عمر عبدالعزیز آنکه به جد

همی ببست به اصلاح کار خلق کمر

مگر دوباره به خواب اندرون کسی بینی ...

... مجاهدان ربیعه مبارزان مضر

چو بو عبیده جراح و عمرو بن معدی

چو خالد بن ولید و ضرار بن ازدر

چو طاهر بن حسین و ابودلف قاسم

چو پور کاووس افشین که نام او خیذر

مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم

که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر ...

... کتابخانه مأمون چه شد کز او خوانیم

حدیث فضل علی بن موسی جعفر

بیا بگرییم ای دل به حال خود شب و روز ...

... که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر

اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان

یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۶۹

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۷

 

... فقلت القلب فی جهة الشمال

در این اثنا پیشکاران اصطبل و جلوداران اسبان خاصه را دیدم که اسبان تازه بزاده و مهور تازی نژاده را با کمند بسته در دامن باغ میکشانند لختی بیش رفته حضرت اقدس را که با روی چو ماه بتماشای داغگاه آمده بودند زمین بوس ادب بجای آوردم - فرمودند هان ای امیرالشعراء چونانکه آن مرد شاعر سیستانی پسر قلوع که بوالحسن علی فرخیش مینامند داغگاه ابوالمظفر امیرنصرناصردین بلخی را با اسبان نو بزاد بیتی چند ستاید تو نیز بایستی چنان چکامه فراهم کنی و این بیت فرخی برخواندند

تا پرند نیلگون بر وی بندد مرغزار

پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار

من نیز شرط طاعت را سر بزیر انداخته پس از اجازت در گوشه ای که بچشم بزرگ منظر خردبین آنحضرت در نیایم بنشستم و این قصیده غرا برهم فروبستم و تا من از نبشتن و خواندن بپرداختم هنوز نیمه اسبان را بداغ نیاورده بودند با اینکه از یکصد اسب در آن روز بفزون داغ برنهادند قصیده این است

ابر چون پیلان مست آمد فراز کوهسار ...

... لاله از گلبرگ تر آراست یاقوتین حصار

جوی همچون نهر فرهاد است سرشار از لبن

باغ همچون تخت پرویز است مشحون از نگار ...

... چون سرشک عاشقان جاری میاه از آبشار

یاسمین زرد را بنهاده دست باغبان

در طبقهای لطیف اندر کنار جویبار

چون بزنبیل اندرون رفته نزاربن معد

با دل و باهوش و فربی با تن و توش نزار ...

... تیر رستم دیدی اندر دیده اسفندیار

راغ دیبایی پر از نقش است و گیتی نقش بند

ابر پستانی پر از شیر است و بستان شیرخوار

نرگس اندر کاسه سیمین همی انباشت رز

گلبن اندر دیبه دیبا همی پرورد خار

سوسن اندر شکر و تمجید ولیعهد ملک ...

... گر بخواهد کند خواهد هر دو کتف آسمان

ور بخواهد بست خواهد هر دو دست روزگار

تا مظفر شه بر اورنگ ولیعهدی نشست ...

... قصه آل مظفر کی دگر باید شنید

نامه مسعود بن محمود کی آید بکار

فرخی سوزد چکامه عنصری شوید ورق ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۷۰

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۸ - مطلع دوم

 

... بی سنانت کی دل دشمن شکافد روزگار

بی بنان احمدی کی ماه یابد انشقاق

بی عصای موسوی کی سنگ یابد انفجار ...

... داغگاه توسنت را ای خداوند مهین

فرخی باید که بستاید کنون بیتی هزار

لیک چون نبود در این فرخ زمان آن مرد فحل ...

... مدحتی شایان نمود برد اسبی ده چهار

من مظفرشاه را بستایمی کز فرخی

در رکابش توسن افلاک را باشم سوار ...

... یا چو گلگون لالها اندر میان سبزه زار

هر سمندی در کمندی بسته چون مرغ دلی

گشته اندر پنجه شهباز طنازی شکار ...

... اندر آن پهلو که داع تست از فرط ادب

می نخسبند اندران پهلو بوقت احتضار

کوهساران را به ترکی داغ خوانند ای عجب

که تو داغ خویش را بنهاده ای بر کوهسار

داغهایی را که اسبان بر سرین خواهند داشت ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۷۱

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۰

 

کان التوانی انکح العجز بنته

و ساق الیه حین زوجهامهرا ...

... فانکما لابد ان تلد الفقرا

کرد توانی بناتوانی شوهر

زانکه نبودش جز او مناسب و همسر ...

... دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر

تازه عروسی بنام غفلت کورا

مستی پیرایه بود و پستی زیور ...

... ظلم معرف حسد گواه مقرر

خامه روز سیه بنامه حسرت

کرد رقم آنچه گشته بود مقرر ...

... ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین

دوخت ز خاکستر کسالت بستر

دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۷۲

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۳

 

چو مرد بست بفرمان کردگار کمر

هرآنچه خواهد او را عطا کند داور ...

... هر آنکه آمد برگردد از در دیگر

مقام خواجگی از بندگی فراز آمد

که بندگان خدایند خواجگان بشر

اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی

سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر

از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان ...

... که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر

بر او مبند دل ایدون پی زناشویی

که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر ...

... مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل

بکار یزدان مردانه بسته است کمر

شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق ...

... نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند

خلیفه را بتن مرده راست در بستر

نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت ...

... نشاندشان بمکانی که چهره منصور

ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر

گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۷۳

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۷

 

در صف بستان نسیم گشت مهندس

شمع برافروخت از شکوفه بمجلس ...

... وین چو غزالی گشوده دیده ناعس

در صف بستان نبشت لاله نعمان

منذر دی را صحیفه متلمس ...

... همچو کمان گشت و رسم سرما دارس

گویی سهم بن برده بود و فدا شد

از دم تیغ کژ سنان مخیس ...

... لاله کتاب آمد و هزار مدرس

گل چو یکی راکب است و گلبن مرکوب

باد فرس وارو ابر آمده فارس

صحرا بهتر شد از جمال عوانی

بستان خوشتر شد از حجال عرایس

بلبل شیدا ببوستان متذکر ...

... خواهی دیدن پی رواج شرایع

خواهی دید پس از بنای مدارس

کسر نواقیس کرد و نفی رهابین ...

... نه صف بیت الحرام و بیت المقدس

بن حجر ار شبهه در حیات تو سازد

نی عجب از آن پلید ای شه کیس ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۷۴

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۹

 

چو زد تکیه بر تخت سلطان دانش

به فرهنگ شد بسته پیمان دانش

ز شرق هنر تافت خورشید دولت ...

... چراغ هدایت در ایوان دانش

ز بند ستم جان کیخسرو دین

رها شد به تعلیم پیران دانش ...

... ز پیروزی ثروت و علم و عزت

نمودند ستوار بنیان دانش

وزین چار عنصر نهادند بر جا

بمعماری همت ارکان دانش

دبستان دانش فراهم شد اینک

بنیروی فرهنگ و فرمان دانش

برومند و سرسبز شد بار دیگر

نهال ادب در دبستان دانش

پرنس ارفع الدوله گز نام پاکش ...

... بترتیب این کار همداستان شد

وزو خرمی یافت بستان دانش

کنون شاید از خلق گیتی سراسر ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۷۵

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۰ - از زبان حبیب الله خان نامی بسردار منصور نگاشته

 

ای بسته پس طاعت یزدان کمر خویش

تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش ...

... اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک

بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش

گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم

این خار بروب از طرف رهگذر خویش

آزاد کن از بندگی خود دل ما را

تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش ...

... القصه خداوندا گفتار رهی را

بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش

ادیب الممالک
 
۱۰۳۷۶

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۲

 

... بهرام و تیر و زهره و کیوان نیز

بسته پیاده وار میانها تنگ

پران شهب تو گویی داود است ...

... از بیشه شیر غژمان وز که رنگ

بستم متاع دانش بر فتراک

و افروختم چراغ ره از فرهنگ ...

... چون کهکشان بکنید مینا رنگ

تاریک دره ها بنور دیدم

پهنا درازناشان صد فرسنگ ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۷۷

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۴ - در نکوهش محمدعلی میرزای مخلوع هنگام بستن و کشتن مشروطه خواهان در باغ شاه تهران

 

... وزارت شه ما را کند بهادر جنگ

بباغ خویش بنازد شهنشه ایران

چنانکه ما نی از کارخانه ارژنگ ...

... نیافت از ستم بیور اسب و پور پشنگ

دلش ز ناله و فریاد عاجزان بنشاط

چنانکه قحبه مست از نوای بربط و چنگ ...

... بکه بماند فغواره چون شه شترنگ

چو بست خیش خود از شاخ شیخ شوخ پلید

بیوغ گردن آن گاو گردن کردنگ

شیار کرد دل خلق را و تخم خلاف

در آن بکاشت بدستور آن سفیه دبنگ

چو روید از دل این خاک جز نفاق و حسد ...

... بگاه حمله ز مژگان سپه کشد سرهنگ

چو بست تیغ شه از خون بیگنه زنگار

کجا ز آینه معدلت زداید زنگ ...

... ز بوی و رنگش بی رنگ و بوی خواهی ماند

چو هوش از اثر می خرد ز نشاه بنگ

ترا از آن چه سعادت رسد که گویندت ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۷۸

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۵

 

... همی چو عیسی زو خسته پیکر دجال

بنام عیسی و با دست موسی است ولیک

گرفته گوهر پاکش ز دست خضر زلال ...

... ولی ز خردی نشناخته یمین ز شمال

بجای شیر ز پستان همی بنوشد خون

ز ساق شیر چو طفلان خرد کعب غزال ...

... نه القربی فی عین امها حسناء

شنیده ام من و بستایمش بحسن مقال

که هم عصامش ستوار شد ز ترک حرام ...

... بپای نسترنانش مرصعی خلخال

بنفشه تر همچون ستاره شب هجر

شکوفه نو چون مهر بامداد وصال ...

... عبا بگردن خالد فکنده است بلال

بسان قمری چون ابن بابویه قمی

حدیث طوطی همچون علی عبدالعال ...

... یکی سراید تفسیر سوره انفال

بروی سبزه غزالان عنبربن نافه

فراز شاخان مرغان نازنین پر و بال ...

... دمن بجای همی ماند و تیره گون اطلال

چنانکه خواندی در شعر طرفه ابن العبد

بدست خوبان رسمی بجای مانده ز خال ...

... کنام ضیغم و ثعبان و حجر رقش و صلال

بغیر خاربن خمط و اثل و سدر قلیل

نه داشت خرم شاخ و نه برکشیده نهال ...

... هیون طبع زبون راز مهر کرده مهار

ستور نفس حرون راز عقل بسته عقال

پس سواری شهزاد بلند اختر ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۷۹

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۶ - مطلع ثانی

 

... ز نقطه قلمت روی ماه یافته خال

بپای بی ادبان بسته دست تو زنجیر

چنانکه گویی بر ساق لعبتان خلخال ...

... بوزن حلم تو کوه گران کم از مثقال

سخاوت تو ز عبدالله بن جذعان بیش

شجاعت تو فزونتر ز هاشم مرقال ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۸۰

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۷

 

... چو اندر سینه ترکان حمایل

برات عاشقان بنوشت بر یخ

ازیرا خسته اند از سعی باطل ...

... نشسته چنگ زن هر سو بلابل

تماثیل بتان بنهاده بر طاق

چو در دیر از حواریون هیاکل

دو چشم نرگس مکحول بسته

بجادو دیده هاروت بابل ...

... دلش شادان و بختش بود مقبل

بناگه لشکر دی مه بیامد

در آن خرگه بوضعی سخت هایل ...

... همه اسباب و اوتاد و فواصل

بغارت برد از گلبن لیالی

بیغما کرد از نسرین خلاخل ...

... گشود از گردن قمری مراسل

سپس از طرف بستان رخت بربست

هزیمت را پس از یکماه کامل ...

... درون بوستان چون موت نازل

چنان بعد از یزیدبن معاوی

باورنگ خلافت خیط باطل ...

... برآورد از درون باغ شیون

فکند اندر صف بستان زلازل

نه شاخی هشت کش نشکست از بن

نه مرغی ماند کش ننمود بسمل ...

... ز باران کرد ساحل را چو دریا

ز یخ بنمود دریا را چو ساحل

همه ساعات شد هنگام شدت ...

... ز بس بهمن نمودی نهر سایل

در این هنگام ناگه آسمان بست

بحلقوم خر کوسج جلاجل ...

... تو و اردی بهشت و تیر و خرداد

سفر کردید و بربستید محمل

آبان و آذر و شهریور و مهر ...

... بیا تا بازبینی خدمت از دل

ز دست لعبتان این بند بگشای

ز پای مرغکان این دام بگسل ...

... پس از طی ره و قطع مراحل

رسوم بندگی آورد برجای

بداد آن نامه را کش بود حامل ...

... صبا را گفت کی پیک سعادت

چو صرصر ساعتی بنمای عاجل

بگو لشکر شتابند از جوانب

بگو اسپه برآیند از منازل ...

... بگو با سرو کاویزد حمایل

بگو با بید بندد سیف قاطع

بگو با کاج گیرد رمح ذابل ...

... گهی بحر هزج که بحر کامل

بنرگس گو کز آن چشمان مخمور

نماید دیده ی بدخواه مسبل ...

... حکایت کن براغ ای ابر هاطل

که نک تازم سوی بستان ز خرگاه

کنون آیم سوی صحرا ز معقل ...

... بتازم بر زمستان چون به تغلب

بتازد مردم بکربن و ایل

چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم

به آل حنظله در یوم غافل ...

... ز شاخ سرو بگزینم منابر

ببرگ لاله بنویسم رسایل

صفوف قاریانم از قماری ...

... نیارد خستگان را سوی ساحل

بنص آیت انا عرضنا

امانات خدا را گشته حامل

حسین بن علی آن شاه والا

که کامش در شهادت گشت حاصل ...

... چرا نامهربان گردید این دل

ببین سجاد را در بند دشمن

چو مرغی پای بسته در سلاسل

ندانم آهوی دشت حرم را ...

... در آن موقف که حاکم شیر یزدان

خداداد تو بستاند ز قاتل

ز اخلاصی که دارد شه مظفر ...

... که بوالایتامی و کهف الارامل

تویی در جود اسخی زابن مامه

تویی در عهد اوفی از سمویل

تو باشی اهیب از حجربن حارث

تو باشی اخطب از سحبان وایل ...

... ز شهر چین همی گیری جبایه

ز ملک روم بستانی نواقل

همیشه در رکابت بخت حاضر ...

ادیب الممالک
 
 
۱
۵۱۷
۵۱۸
۵۱۹
۵۲۰
۵۲۱
۵۵۱