گنجور

 
ادیب الممالک

ای بسته پس طاعت یزدان کمر خویش

تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش

حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانک

روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خویش

همواره ره داد بپیمایی از یراک

چشم تو بود بر کرم دادگر خویش

بخشیده مظفر ملکت رایت منصور

هم داده خدا بر تو لوای ظفر خویش

تو شاه نه ای لیک اگر نامه فرستی

سوی ملکان از ملکات و سیر خویش

شاهان جهان یک سره سوی تو فرستند

تاج و علم و تخت و نگین و کمر خویش

چون باد بهاری که چو در باغ خرامی

بوم و بر آن تازه کنی از اثر خویش

آن گشن درختی تو که محروم نکردی

کس را ز ظلال و ز نوال و ثمر خویش

برگ و بر تو توشه فضل است جهان را

وز فضل و هنر ساخته ای برگ و بر خویش

آن میوه کز این شاخ برومند تو چیدی

زردشت نه چید از ثمر کاشمر خویش

گر قاف نه ای از چه به اقبال گرفتی

عنقای سعادت را در زیر پر خویش

ای خواجه چه از حال منت هیچ خبر نیست

شاید که بسوی تو فرستم خبر خویش

از دوره ایام چه گویم که بما داشت

دایم رمضان وار ربیع و صفر خویش

اینک رمضانش بمثل کاسه زهریست

کاندر رگ جان ریخت پس از نیشتر خویش

مهمان تو بود این تن فرسوده که هر شب

در ساغر دل ریخته اشگ بصر خویش

مهمان تو بود این دل آشفته که هر روز

از خون جگر ساز کند ما حضر خویش

تا چند کشد باده ز اشگ بصر خود

تا چند خورد طعمه ز خون جگر خویش

با روزه برد روز و بغم روزه گشاید

دارد بسحر مائده ز آه سحر خویش

جز آه دل تافته و اشگ روان نیست

او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش

یک لمحه دلم شاد نکردی ز رخ خود

یک لحظه تنم بار ندادی ببر خویش

نه خاطرم از رنج سفر نیک زدودی

نه شاطر خود ساختیم در سفر خویش

از لعل روان بخش تو شادم که فراوان

شیرین کندم کام ز شهد و شکر خویش

اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک

بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش

گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم

این خار بروب از طرف رهگذر خویش

آزاد کن از بندگی خود دل ما را

تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش

هر چند به راه تو زیانها همه سود است

نفع است پشیمانی ما از ضرر خویش

القصه خداوندا گفتار رهی را

بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode