گنجور

 
ادیب الممالک

کان التوانی انکح العجز بنته

و ساق الیه حین زوجهامهرا

فراشا و طیئا قال له اتکی

فانکما لابد ان تلد الفقرا

کرد توانی بناتوانی شوهر

زانکه نبودش جز او مناسب و همسر

از پس ماهی سه چار این زن از آن شوی

زاد یکی دختری خمیده و لاغر

دخترکی شوربخت و گول و تهی مغز

دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر

تازه عروسی بنام غفلت کورا

مستی پیرایه بود و پستی زیور

جهل که بدمردکی غلیظ و گران طبع

سرکش و تند و شریر و شوم و ستمگر

جانور آزار و تیره مغز چو کفتار

آدمی اوبار و خیره چشم چو اژدر

از پی کابین غفلت از ره شهوت

حلقه فرو کوفت جاهلانه بر آن در

گشت نفاق اندرین مناکحه قاضی

ظلم معرف حسد گواه مقرر

خامه روز سیه بنامه حسرت

کرد رقم آنچه گشته بود مقرر

برد مشاطه غمش بحجله اندوه

آینه عجب را نهاد برابر

زد ز پریشانیش بکیسو شانه

هشت ز بدنامیش بتارک افسر

دوختش از آه و ناله جامه بر اندام

ساختش از درد و غصه رخت به پیکر

غازه ز خون و ز غبار غصه سپیداب

سودش بر چهرگان زشت مجدر

وسمه ز نیل عزا و سرمه ز کوری

گردش بر حاجب و جفون مکدر

جای سپندش همی برابر رخسار

جان و دل مردمان بسوخت بمجمر

ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین

دوخت ز خاکستر کسالت بستر

دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت

تخته و در نیک جفت کرده دروگر

چون زن و شوهر بحجله دیر بماندند

چار ثمرزاد ازین دو نخل تناور

فقر و پریشانی و ملالت و خواری

زاد از این هر دو این چهار برادر

چار برادر نه چار لشکر جرار

چار حد ملک را نموده مسخر

کوفته مغز حکیم و خاطر نادان

سوخته جان گدا و خان توانگر