گنجور

 
ادیب الممالک

در کاروان نواخت درای آهنگ

شب برکشید پرده نیلی رنگ

عوا دلیل ره شد تا شعری

سازد درون خیمه شب آهنگ

خورشید در ترازو شد پنهان

بی آنکه هیچ سنجد از او جو سنگ

شد با نقوش زر تن و روی چرخ

آراسته چو کارگه ارژنگ

گفتی سپهر سفره شترنگ است

سیارگان چو مهره بر این شترنگ

ماهست پادشاهی با فره

برجیس چون وزیری با فرهنگ

چون اسب گرم پویه شود رامی

چون پیل راه کج سپرد خرچنگ

در قطبها سهیل و سها چون رخ

هر یک بکف گرفته لوای جنگ

بهرام و تیر و زهره و کیوان نیز

بسته پیاده وار میانها تنگ

پران شهب تو گوئی داود است

کوبد چکاد خصم بقلماسنگ

بر ساوش از سوئی چون سلحشوران

خونین سری نموده ز دار آونگ

پروین چنان نمود که پنداری

بیجاده تاک راست زرین پاشنگ

چون دو نگار سیمین دو پیکر

چون هفت شمع زرین هفت رنگ

من در سرا ز هجر رخ جانان

بی جان چو در ممالک چین سترنگ

دل پر ز باد و سینه پر از آذر

سر پر ز شور و چهره پر از آژنگ

کاین آسمان چرا کند این بازی

نیرنگ را چگونه زند بیرنگ

گرنه مشعبد است چرا هر دم

آرد هزار شعبده و نیرنگ

گه ماه را نشاند بر کرسی

گه مهر را کشاند بر اورنگ

گه تیر را گذارد در لوح

گه زهره را سپارد در کف چنگ

برخاستم بباده نهادم زین

پس تنگ بر کشیدم از او بر تنگ

ساز سفر نمودم همچون باد

در زیر ران من رهی آن شبرنگ

نارالقری فروخت در آن صحرا

نارالحباجبش که جهید از سنگ

تا سوی میهمان کده ام تا زد

از بیشه شیر غژمان وز که رنگ

بستم متاع دانش بر فتراک

و افروختم چراغ ره از فرهنگ

راهی ببر گرفتم بی پایان

چون کهکشان بکنید مینا رنگ

تاریک دره ها بنور دیدم

پهنا درازناشان صد فرسنگ

تا قله شان ز دامنه هر جا بود

آهوی وهم و طایر فکرت لنگ

بادم پزشگ وار بچشم اندر

از خاک ریخت داروی رنگارنگ

گفتی به عمد برهمن هندو

ریزد غبار سوختگان در کنگ

یا بر جراحتی بخطا سایند

سنباده جای مرهم شکر سنگ

پاسی ز شب نرفت که بر بالا

ابری دمید هایل و تاری رنگ

بارید لاله را بشکم باران

افشاند سبزه را به جبین افشنگ

هر چشمه ز سیل بشد دریا

هر حفره زنوژان شد آلنگ

گفتی که خاک را بتن اندر تب

افتاد و ابر آوردش پاشنگ

شخسار آنچنان شد کاندر گل

اسب و سوار ماندی تا آرنگ