گنجور

 
ادیب الممالک

چو مرد بست بفرمان کردگار کمر

هرآنچه خواهد او را عطا کند داور

بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو

که ناتوانی در پنجه قضا و قدر

که می بخواهد روزی ترا بخواب کند

چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر

برادرانی کز یک دگر جدا نشوند

محال باشد جز فرقدان و دو پیکر

جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی

هر آنکه آمد برگردد از در دیگر

مقام خواجگی از بندگی فراز آمد

که بندگان خدایند خواجگان بشر

اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی

سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر

از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان

بخار علم زند در دماغ مرد شرر

از این شراب اگر ساغری بمرده دهند

ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر

خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی

نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر

زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان

محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر

ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت

غریق گشته درین بحر ژرف پهناور

هزار سال اگر در جهان نشاط کنی

چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر

ازین درآمده ای زان دگر شوی برون

مجال خواب نداری درین سرای دو در

اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد

مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور

سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است

که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر

بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی

که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر

چگونه با من و تو نرد دوستی بازد

که می باخته با کیقباد و اسکندر

طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی

ز کید گنبد گردون و کینه اختر

برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت

درون گور نپرسد نکیر یا منکر

ترا بعالم باقی عمل بکار آید

نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر

دو چیز باید مر مرد را درین گیتی

کزین دومی برهد از هزار گونه خطر

نخست طاعت حق را شعار خود کردن

دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر

چو با خدا و پیمبر می فکندی کار

حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر

کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود

بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر

نه آرزو کند از سفلگان دون همت

نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر

نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام

نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر

بحمله خرد کند استخوان پیل دمان

بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر

چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد

که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر

مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل

بکار یزدان مردانه بسته است کمر

شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق

چنان ستاده که نشناخته است پای از سر

نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند

نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور

بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند

که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر

حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب

که بود در هنر و فضل در زمانه سمر

بشعر شهره ایام خویش بود ولی

نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر

شنیده ام که شبی در میان انجمنی

بافتخار ازین ره زبان گشود مگر

که من بمدح کسی شعر برنگفتستم

اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر

یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب

گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر

که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را

بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر

بگفت آری آنروز کش سرودم مدح

سخن بجای بدی نی گزافه بهدر

ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز

که من بمدحش خواندم قصیده در محضر

چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد

نمود منصور اندر ره حجاز سفر

در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول

ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر

سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع

خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر

نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند

خلیفه را بتن مرده راست در بستر

نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت

گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر

برای آنکه تن مرده را چنان دارد

که گه بدست اشارت کند گهی با سر

سپس بخواند بزرگان و نامداران را

سپهبدان و امیران لشکر و کشور

نشاندشان بمکانی که چهره منصور

ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر

گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم

بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر

چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند

لباس زنده یکی شاه مرده را در بر

خدایگانا صدرا براستی گویم

حکایتی که ز من راستی بود در خور

تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر

ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر

اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی

بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر

ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی

بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر

نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب

نه با ربیع همالستی و نه با جعفر

ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی

درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر

ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت

درون پرده و از پرده کس نداشت خبر

تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام

بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر

سرود احیا برخواندی از لب عیسی

لباس معنی آراستی بجسم صور

چنانکه خلوتیان تو می ندانستند

که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر

بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش

که هر که از تو ندید است کی کند باور

ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک

بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر

اگر کمال و هنر زیور است مردم را

تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور