گنجور

 
ادیب الممالک

زلال خضر کز آن تشنه ماند اسکندر

ببین که گشته روان در کنار بحر خزر

هر آنچه جُست سکندر درون تاریکی

به روشنی شده ما را نصیب خوش بنگر

بیا که چشمهٔ آب حیات و نهر بقا

درون گلشن اسلام و دین پیغمبر

به دستیاری پیر خرد که خضر ره است

روان شد از ظلمات مداد اهل هنر

یکی جریده ز باکو پدید گشته به طبع

بلند چون فلک و تابناک همچو قمر

جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب

صحیفه نی که هزاران سفینه لؤلؤ تر

هزار سِحر کند از بیان شورانگیز

هزار معجزه آرد ز نطق جان‌پرور

بیان آن چو عروس دو هفته خواند درست

حدیث آن چو زند داغدیده کرد از بر

عروس زیبا از یاد بُرد حجلهٔ شوی

عجوز ثکلی فرموش کرد داغ پسر

نبشته گویی کلک خرد ز آیت فضل

خطی ز عنبر سارا به دیبهٔ ششتر

و یا تو گویی در بوستان شرع رسول

یکی درخت برومند بر فلک زده سر

درست‌کاریِ بیخش درست‌گوییِ شاخ

وطن‌پرستیِ برگش خداشناسیِ بر

فشانده میوه به سکان هند از تاتار

فکنده سایه به صحرای غرب از خاور

ز میوه‌اش بدن مؤمنین شده فربه

ز سایه‌اش جسد مشرکین شده لاغر

بلی ز معجز احمد شگفت نی که شود

دوباره اُستُنِ حَنّانه سبز و تازه و تر

سخن طراز و سخنگو چنینه بایستی

که در بیانش لطف است و در کلام اثر

به نصّ فرقان هر مؤمن و مسلمان را

ز دست احمد باید زدن می کوثر

شراب کوثر علم است و جز به دولت علم

کسی نَرَست ز دام فنا و بند خطر

تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان

که گِردِ علم نه بیهوده گشت اسکندر

بیا بنوش ز عین الْحیاتِ ما قدحی

به بوی همچو گلاب و به طعم همچو شکر

از آن شراب که در رقص و در سرود آید

تن و روان تو بی پایکوب و رامشگر

از آن شراب که گر قطره‌ای رسد به دهان

بخار علم زند در دماغ مرد شرر

از آن شراب که گر ساغری به مرده دهند

ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر

از آن شراب که در دشت جهل و کشور ظلم

همی ببارد سجّیل و برزند آذر

از آن شراب که بر مصطفی شب معراج

به قاب قوسین نوشاند خالقِ اکبر

از آن شراب که پیغمبر ارمغان آورد

به مرتضی و دو فرزند وی شبیر و شبر

از آن شراب که صدّیق نوش کرد وز سر صدق

بداد در ره حق آنچه داشت سرتاسر

از آن شراب که فاروق خورد و شیرین کرد

جهانیان را زهری که بود در ساغر

از آن شراب که عثمان چشید و حلقومش

ز شور مستی زد بوسه بر دمِ خنجر

از آن شراب که نوشاند ساقی تسنیم

به دست خویش به عمّار یاسر و بوذر

از آن شراب که هشیار گشت از آن سلمان

از آن شراب که طیّار گشت از آن جعفر

از آن شراب که ابلیس از آن شود مقهور

از آن شراب که جبریل از آن گشاید پر

از آن شراب که دیو ار کشد فرشته شود

از آن شراب که مور ار چشد شود اژدر

از آن شراب که آباد کرده خانهٔ خیر

از آن شراب که بر باد داده خیمهٔ شر

بُوَد دو چیز به هر روزگار و در هر جای

ستونِ بیتِ سعادت قوامِ نسلِ بشر

نخست دین و دوم علم دان که این هر دو

شدند چون دو برادر ز یک پدر مادر

میان این دو برادر جدا شود آن روز

که بگسلند ز هم فرقدان و دو پیکر

به شرع، کار معیشت منظم است و درست

به علم، پشت عمل محکم است و مستظهر

به شرع، شاید قانون گذاشت بی‌دستور

به علم، شاید کشور گرفت بی‌لشکر

امامِ بی‌دین باشد فضیحتِ محراب

چنان که مفتیِ بی‌علم ضحکهٔ منبر

چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار

چو بسته شد در علم از کجا گشاید در

دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان

فغان و آه که ما را ز شرع نیست خبر

نه واقفیم ز حکم خدا و شرع رسول

نه عارفیم به علم علی و عدل عمر

رسیده‌ایم به دشتی که نیست روی نجات

فتاده‌ایم به بحری که نیست راه عبر

نشان ره ز که جویم که چشم‌ها همه کور

حدیث دل به که گویم که گوش‌ها همه کر

هزار سال فزون‌تر بُوَد که در گیتی

عروس طالع اسلام خفته در بستر

شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان

شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر

نه حجله‌اش را اسباب خضاب کرده به خون

به جای غازه رخش سرخ از سرشک بصر

مرا بسی عجب آید که این عروس چرا

هزار سال بماند عقیم و بی‌شوهر

نه یک خردمند او را همی بپرسد حال

نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر

ز بس که تخم مروت بر او فتاده ز بن

ز اقربایش یک تن نشد ورا همسر

مگر که ستر الهی یکی نقاب کشد

ز چشم زخم رقیبان به روی این دلبر

وگرنه امر محال است کاین عروس بدیع

به جای ماند پی روی‌پوش و بی‌معجر

درون خانهٔ همسایه مرد بسیار است

ولیک یکسره نامرد و بی‌حمیت و غر

و ان یکاد بخوانید و آیة الکرسی

که این متاع نیفتد به دست غارتگر

ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند

که شاخ سبز نهشتیم در سرای پدر

در آب شستیم آن آبروی میراثی

به باد دادیم آن گنج‌های بادآور

خرد ز خطّهٔ مشرق نموده عزمِ رحیل

هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر

عُمَر کجاست که بیند فسوس در اسلام

علی کجاست که بیند جهود در خیبر

عُمَر کجاست که بیند درازدستان را

کشیده تا به کجا پای از گلیم به در

علی کجاست که بیند به طاق کعبه فراز

نشسته هم بت و هم بت‌پرست و هم بتگر

کجاست حضرت فاروق و تازیانهٔ سخت

برای خواندن معروف و راندن منکر

کجاست حیدر کرار و تیغ آتشبار

که کافران را دادی به امر حق کیفر

اگر بخواهی رسم و ره سیاست ملک

بخوان وصیت آن شه به مالک اشتر

کجاست حشمت صدّیق و آن همه شوکت

که خلق را سوی ایمان کشید بار دگر

کجاست طاعت عمّان و چهر نورانیش

که با نماز شبِ تیره برد تا به سحر

کجاست عمر عبدالعزیز آنکه به جِد

همی ببست به اصلاح کار خلق کمر

مگر دوباره به خواب اندرون کسی بینی

به عزم احمد سفّاح و جزم بوجعفر

کجاست حشمت محمود غزنوی که شکست

به سومنات بتان را چو زادهٔ آذر

کجاست رایت الب ارسلان سلجوقی

امیر شاه شکار و خدیو شیر شکر

کجاست پادشه پیل‌تن صلاح الدین

که تاخت بر سپه شیردل چو ضیغم نر

کجاست موکب سلطان محمد فاتح

که کوه در بر جیشش چو دشت و بحر چو بر

کجاست نادر افشار شهریار بزرگ

که شد ز فارس سوی هند و ماورای نَهَر

کجا شدند دلیران کشور اسلام

یلانِ ناموَر و پهلوانِ گُندآور

کماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقیف

فحول ازد و دلیران جنگی حیمر

زبیدیان دلاور تمیمیان دلیر

مجاهدان ربیعه مبارزان مضر

چو بو عبیدهٔ جرّاح و عمرو بن معدی

چو خالد بن ولید و ضرار بن ازدر

چو طاهر بن حسین و ابودلف قاسم

چو پور کاووس افشین که نام او خیذر

مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم

که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر

حدیث معتصم بالله ار فرو خوانی

هم از نصوص تواریخ و از متون سیَر

شگفت معجزه بینی که پور بابکیان

گهی به خاقان پیچید و گاه با قیصر

کتابخانهٔ مأمون چه شد کز او خوانیم

حدیث فضل علی بن موسی جعفر

بیا بگرییم ای دل به حال خود شب و روز

که نه به درد علاج است و نه به ناله اثر

سزد که ملت اسلام چون زن ثکلی

خروش واعمرا برکشد ز سوز جگر

فتاده کشتی اسلامیان به گردابی

کز آن نهنگ نیارد به حیله کرد گذر

هزار کشتی راندیم اندرین دریا

همی شکسته و بی‌بادبان و بی‌لنگر

هر آن سفینه که بر ساحلِ حیات رسید

رهید از خطر این محیط پهناور

حیات کشتی علم است و علم فلک نجات

نجات خواهی بفروش جان و دانش خر

به سان دانه که در آسیا شود شب و روز

همی بگردد ما را دو سنگ سخت به سر

یکی به زیر و یکی بر زبر نشسته مدام

اساس هستی ما را کنند زیر و زبر

میان طالب بی‌دین و غالب بی‌داد

که کارشان همه میل دل است و خواهش زر

فتاده‌اند گروهی شبیه آدمیان

چو در میان دو گرگ درنده مشتی خر

ز صدهزار یکی را نه فکرت اندر مغز

ز صدهزار یکی را نه روح در پیکر

چرا لگد نزند این ستور لاشه بر آن

دهان گرسنه و نابهای چون نشتر

چرا همی نستیزد به قهرمان اجل

چرا همی نگریزد ز جایگاه خطر

مگر پیمبر ازین خلق قطع کرده امید

مگر خدای ازین قوم برگرفته نظر

که راه علم نپویند و روزگار عزیز

کنند صرف به چون چرا و بوک و مگر

از آن به خیره و غافل که جز به دامن علم

به هرچه دست فرازند ضایع است و هدر

محال باشد جز با کمند علم رهاند

تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر

چو علم یافتی آنگه به اتحاد گرای

که علم همچو سلاح است و اتحاد سپر

به اتحاد گرایید و سیل را نگرید

که هیچ نیست به جز قطره قطره‌های مَطَر

به اتحاد گرایید و اتفاق کنید

که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر

اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان

یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر

شکست ما همه زان شد که مسلمین ز عِناد

یکی غلامِ علی شد یکی مُریدِ عُمَر

قضات در پی تاراج و خسروان پی تاج

زدند بر سر و کوپال و کتف یکدیگر

میان شیعهٔ بوحفص و بوالحسن هرگز

به صدر اسلام این گفتگو نبود ایدر

تو از برای ابوحفص و بوالحسن شده‌ای

چو دایه‌ای که بُوَد مهربان‌تر از مادر

بهار دین ز تو بی‌آب ماند و جهل تو داد

برای قطع درختش به دست خصم تبر

چو دوست رنجه کنی غافلی ز قوت خصم

که گرگ فربه گردد چو شیر شد لاغر

ایا سخنور دانش‌پژوه و ناطق فحل

که چون تو نیست یکی اوستاد دانشور

تو عالِمی به احادیث و واقفی ز فنون

تو آگهی به تواریخ و عارفی به سیَر

ز خامهٔ تو به اسلام تهنیت گویم

که جمع ملت اسلام را تویی یاور

چهار چیز به دست چهار تن بسپرد

برای حفظ صلاح جهانیان داور

تبر به دست خلیل و عصا به دست کلیم

قلم به دست تو و تیغ در کف حیدر

نعوذ بالله استغفرالله این تشبیه

ز تنگنای مجال است و من نیم کافر

تو نه پیمبری و نه ولی، ولی بی‌شک

مؤیدی ز خدا و امام و پیغمبر

از این ره است که باری ز خامه آب حیات

از این ره است که داری ز نامه گنج گهر

کف کلیم ز کلکت همی شود ظاهر

دم مسیح به لعلت همی بود مضمر

چو کردگار ببخشید و بخت یاری کرد

مکن دریغ ز گفتن مَهِل به وقت دگر

ز جا برانگیز این خفتگان بادیه را

که روزشان همه در غفلت آمده است به سر

ز زیر ابر سیه در شو ای ستارهٔ صبح

به بام عرش خروش افکن ای خروش سحر