گنجور

 
ادیب الممالک

چو شه به دامن جادو و جنبل آرد چنگ

همی‌گریزد از او مردمی به صد فرسنگ

کدام جنبل و جادو نماید آن آثار

که آید از قلم و رأی مرد با فرهنگ

دریده شد دل مرد آن شیر گیر و ز جهل

همی نگارد افسون بچرم گرگ و پلنگ

دلش مسخر دیو است و از تهی مغزی

همی کند پی تسخیر دیو و دد آهنگ

چو عزم نیست ملک را شود عزیمت خوان

چو رنگ نیست بکارش رود پی نیرنگ

میان این شه و اسکندر اینت بس توفیر

که او شتافت پی نام و شاه ما پی ننگ

وزیر بار سکندر بدی ارسطالیس

وزارت شه ما را کند بهادر جنگ

بباغ خویش بنازد شهنشه ایران

چنانکه، ما نی، از کارخانه ارژنگ

چگونه باغی کز هر طرف در او نگری

ز خون بیگنهان لاله رسته رنگارنگ

نغوذبالله از آن دیولاخ تیره که هست

شرر فروز چو دوزخ سیه چو دود آهنگ

همی تو گوئی آنجا حدیقة الموت است

بجای سرو در آن نیزه جای سبزه خدنگ

بجای نار دل بیدلان طپیده بخون

بجای تاک سر خستگان ز دار آونگ

ریاض آن همه آکنده از بلا و نقم

حیاض آن همه انباشته بزهر و شرنگ

درختهاش عقابین و تازیانه و دار

کدیورش همه دژخیم چهره پر آژنگ

ز سیر سبزه سبزش جگر چو لاله بداغ

ز دیدن گل سرخش چو غنچه دلها تنگ

ز سیل اشک یتیمان و خون مظلومان

بگل فرو رود اسب و سوار تا آرنگ

تفوبر آن قلم و دست و تیغ و طوق و نگین

تفو بر آن علم و کوس و افسر و اورنگ

تفو بر آنکه چنین شاه را همی شمرد

ز جهل وارث جم یا خلیفه هوشنگ

بدان مثابه که ایران از او خرابی یافت

نیافت از ستم بیور اسب و پور پشنگ

دلش ز ناله و فریاد عاجزان بنشاط

چنانکه قحبه مست از نوای بربط و چنگ

تنش ز جهل و طمع کرده اند پنداری

ز چشم و گوش و زبان تا سرین و اشتالنگ

ز چه برآید همواره چون مه نخشب

بکه بماند فغواره چون شه شترنگ

چو بست خیش خود از شاخ شیخ شوخ پلید

بیوغ گردن آن گاو گردن کردنگ

شیار کرد دل خلق را و تخم خلاف

در آن بکاشت بدستور آن سفیه دبنگ

چو روید از دل این خاک جز نفاق و حسد

چه زاید از زن بدکاره جز نکوهش و ننگ

ندیم شه چو بود شاهدان بازاری

بتان سعتری و لعبتان دلبر شنگ

سوارهاش ندارند در نبرد شتاب

پیادهاش نیارند در گریز درنگ

بروز رزم ز ابرو کمان کند سردار

بگاه حمله ز مژگان سپه کشد سرهنگ

چو بست تیغ شه از خون بیگنه زنگار

کجا ز آینه معدلت زداید زنگ

شها خدای ترا داده این جهان فراخ

چرا کنیش چو زندان گور بر ما تنگ

چرا تو عشوه آن خربغا خری کار است

چو روسپی رخ تزویر خود ببوی و برنگ

ز بوی و رنگش بی رنگ و بوی خواهی ماند

چو هوش از اثر می خرد ز نشاه بنگ

ترا از آن چه سعادت رسد که گویندت

که آفتاب بشیر است و ماه در خرچنگ

کجا بکام دل اندر رسی که مست و خراب

تو خفته در چهی و آرزو بکام نهنگ

همیشه در هذیانی مگر بخواب اندر

تنت بسان فرنجک فشرده دست فرنگ

تو سفله کی بمقام شهان رسی حاشا

کجا سبق برد از اسب بادپا خر لنگ

چگونه خسبد و ایمن ز جان خویش زید

شهی که با سپه خود همیشه دارد جنگ

بیاد دار و فرامش مکن که سنگی سخت

نواختی بسر داد و دانش و فرهنگ

برای آنکه بمغز تو ناگهان کوبد

ودیعت است در انبان روزگار آن سنگ

فغان خلق برآوردی و برآید زود

ز خانمان تو بر آسمان غریو و غرنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode