گنجور

 
ادیب الممالک

امام عصر چراگه به چاه گاه به غار

شود چو یوسف صدیق و احمد مختار

چرا چو گنج به ویرانه ها کشاند رخت

چرا چو ابر به بیغولها گشاید بار

چرا چو ماه بمغرب گراید از مشرق

چرا چو سیل بدریا شتابد از کهسار

چرا فرار کند ز آدمی بکوه و بدشت

چرا کناره کند از بشر بشهر و دیدار

ز چیست می نکند جای در بلاد و قری

چرا همی نزدی در دیار و در امصار

امام جان جهانست و در جهان چون جان

قرار دارد و جان راست و زو دوام و قرار

امام شمع طریق است و رهنمای فریق

نصیر عدل و صراط نجات آخذثار

چرا چراغ بر این کاروان نیفروزد

که بسته در کف دزدند و خسته در شبتار

چرا گزیده ز اخوان خویش عزلت و بعد

چرا گرفته ز ایوان خویش راه فرار

ز خانه خود باشد ملول و اینت عجب

که زنده نیست در این دار غیر ازو دیار

اگر ندانی ای نور دیده از من پرس

که چون ندانی تفسیر باید استفسار

هزار مرتبه افزون من این حدیث بلیغ

شنیده ام ز بزرگان و خوانده ام ز اخبار

رسول گفت در آخر زمان شود اسلام

غریب و خوار بدانسان که از نخستین بار

کنون غریبست اسلام و پیشوای جهان

ندارد از ستم و جور ملحدان زنهار

امام خون خورد از غصه هر زمان نگرد

که دین احمد مرسل غریب گشته و خوار

امام گریه کند زار بر شریعت و تو

سزد که گریی بر حال آن شهنشه زار

که هست بیمش ز احباب خویش نزاعدا

ز مسلمانش باشد خطر نه از کفار

چنانکه شیر خدا را شنیده ای بجگر

چه زخمها که رسید از مهاجر و انصار

امام را زین غاصبان مسند شرع

بهر دقیقه خطرها بود فزون ز هزار

نه زیب مانده بمسجد نه زیت در قندیل

نه نور هشته بمحراب و روشنی بمنار

شکسته گردن تقوی بزخم گر ز طمع

کشیده تیغ هوی بر گلوی استغفار

شنیده ای تو که اصل دوم ز دی داداست

ز داد نام خدا گشته در جهان دادار

کسیکه اصل دوم را بعمد منکر شد

کجا باصل نخستین همی کند اقرار

گر اینست حجت اسلامیان و آیت حق

سزاست بوسه بناقوس و سجده بر زنار

سلام کردن باید بمعبد هندو

نماز بردن شاید بقبله تاتار

خدای را مگر ای بی خرد تو نمیدانی

که حجت حق باید ستوده و ستوار

تو ناستوده و سست و پلید و کژ طبعی

ز فرط جهل شناور شده بلجه عار

دو روز کلک و زبانت گشوده شد که برفت

ز دست کلک و زبانت هزار سر بر دار

هزا فتوی دادی خلاف شرع و خرد

برای آنکه تجارت کنی در این بازار

تجارت تو و بال تو گشت و در پاداش

شوی ز میوه بستان خویش برخوردار

نصیبه تو شود خار خشک و حنظل تلخ

چرا که هیچ نکشتی بغیر حنظل و خار

چنانکه زهر بکام جهانیان کردی

علی الصباح ز ز قوم بشکنی ناهار

تو طامع دغل دزد را چه افتاده است

که نام حجت بر خود نهی باستکبار

دنی تر از تو کسی کاین خدیعه از تو خرید

تو جفت لاشه خر مرده ای و او کفتار

دهان کفتار از لاشه بویناک تر است

درون مرده خور آلوده تر شد از مردار

ز آبروی شریعت بکاستی آن روز

که خادمت بشریعت اضافه کرد خمار

مگر شریعت احمد شریعه . . . تست

که گه پیاده بدان در شوی و گاه سوار

تفو بر آن طمع و حرص و کذب و جهل و ریا

تفو بران سروریش و دراعه و دستار

لواشه باید و داغ و کلافه تا این خر

دوباره رام شود تن دهد ببردن بار

گر این لواشه ز مشروطیت بدست آید

بزیر بار کشم ز این خران همی بسیار

چنان ز نمشان بر سر فسار و برکون داغ

که آفرین رسد از نعلبند و از بیطار

خر لگدزن و بغل چموش را باید

علوفه دادن یکبار و بار یک خروار

علوفه بر خر سرکش فزون مده زیرا

چو سیر شد شکمش سرکشی کند ناچار

بسان کهنه وزیران مملکت که همی

لگد زنند چو بینند از ملک تیمار

فزون از آنچه رسد زان خسان بی تقوی

زیان بکشور و خزیان بدین و عقده بکار

از این وزیران بینیم درد و رنج و زیان

که بدتر از سگ و گرگند مردم سگسار

سگ درنده بخون کسان شود قانع

بر این و تیره بود نیز گرگ مردم خوار

هزار آفت از این خرمز وران در ملک

رسد که نیست فزون عده شان زده بشمار

یکی ازان ده ازالت شود چو از مسند

بجای آن دگری می بیابد استقرار

تمام مظهر یکدیگرند و پنداری

همه یکند و بروی و بخوی و بوی و نگار

بسان مهره نرد و پیاده شترنگ

همه موافق رنگند و مختلف رفتار

یکی بشاه برد حمله و یکی بوزیر

یکی به پنج کند جنبش و یکی بچهار

سگ از مناره و اشتر ز باره حمله برد

چو پاسبانخر و خر سست کو توال حصار

آیا مقامر دون کز برای سود و شتل

متاع دین خدا را کنی جهیز قمار

بیکدو زخم حریفان بدستخون بازی

حیات خویش و بمرگ اندرون فتی ز خمار

حمار حامل اسفار دیده ایم ولی

ندیده ایم شود گاو عامل او زار

تو آن خر خرف و گاو ریش گاوستی

که گشته عامل اوزار و حامل اسفار

بغیر دبه و بیدینی و شرارت طبع

نه هیچ دانی شغل و نه هیچ دانی کار

خراب کردی مسجد بساختی خنوت

بنا نهادی گلخن بسوختی گلزار

ز شوق وعده بگرمابه رفت و بیرون کرد

ز تن قمیص و ز سر معجر و ز پا شلوار

سپس ببست حنا بر زهار و نوره بزلف

بکند موی سر و شانه زد بموی زهار

کنون چو پیچک پیچیده بسرو و سمن

ولی چو باد خزانی وزد بباغ بهار

به پژمری و بیفتی ز باد و گندبروت

چنانکه آگهی از قصه کدو و چنار

به میل شه نشود کار فاسدت اصلاح

فساد دهر کجا چاره یابد از عطار

کجا توان بتو تفویض حل و عقد امور

که می ندانی خود حل و عقد بند ازار

از آستین تو کی سر زند مصالح ملک

که از مصالح رندان همیزدی آهار

برآمده شکمت چون زنان آبستن

ز بسکه خورده ای اصلاق و برده ادرار

چرا بوقت لقاح از محاض نندیشی

که هست گادنت آسان و زادنت دشوار

در آن بساط که باشد مشیر سلطنه صدر

در آن سپه که بهادر امیر شد سالار

از آن بساط نزاید بغیر نکبت و رنج

وز آن سپه نرسد جز نحوست و ادبار

شنیده ام که بهادر امیر خود را خواند

ز نازکی و طراوت گل همیشه بهار

کجا همیشه بهار است آنکه چون دم دی

خزان برد بگلستان حیدر کرار

ز نغمه دم او روح عدل شد مسموم

که زهر مار بود در دهانش چون سگ هار

ز اتفاق مجلل چنان دلش مغرور

که غافل آمده از اختلاف لیل و نهار

ز هر طریق و ز هر در که قصه آغازم

دوباره روی سخن زی تو آید ای غدار

توئی که آلت اجرای قصد غیر شدی

چو گاو کور که بستش بر آسیا عصار

بهر که سنگ زنم کله تو در نظر است

بنص اعنی ایاک فاسمعی یاجار

منم عذاب تو و ز این عذاب نی تخفیف

منم بلای تو وز این بلا مجو زنهار

مباش سخت که تو گندمی و من طحان

مکن ستیزه که تو اشتری و من جزار

کجا تواند گندم بآسیابان جنگ

چگونه یارد اشتر بساربان پیکار

ز تنت پوست کنم چون ز میشها قصاب

کدنگ بر تو زنم چون بخیشها قصار

بدست خویش دهی مرگ خویشرا سامان

چو گوسفندی در گردنش زناد و شفار

همی بخواهد واحد یموت سرکش من

که با کدوی تو مشت آزمون کند یکبار

بود بتازی واحد یموت آن یکزخم

که هست دسته اش از چوب و کله اش از قار

از آن سبب که ز قیر است کله سر او

عرب بخواند آن را بلفظ خود مقوار

اگر ندیدیش اینک ببین که عزرائیل

در فتوح گشاید ترا بدین افزار

چو این نشادر معوج بمستقیم تو شد

برون رود ز سرت سکسکی شوی رهوار

ز عر و عر و جهیدن به تیز تیز افتی

چنانکه فاعتبروا منه یا اولی الابصار

ز شومی تو بر اسلام آن بلیه رسید

که بکر راز بسوس و ثمود را ز قدار

زند ز دست تو فریاد مره بن لوی

کند بجان تو نفرین ربیعه بن نزار

چنان ز نفخه شیطان بخواب مرگ دری

که بانک صور قیامت نمی کند بیدار

ولی امام زمان ریشه ات براندازد

بزور پنجه خونین و تیغ آتشبار

بجای آنکه مقدم شدی چو پیش آهنک

رسد که توشه کش اشتران شوی بقطار

همان عمامه که دام ضلالت تو شده است

کشد امام بخرطومت اندرون چو مهار

خلیل حق بهمان تیشه بت همی شکند

که بت بدان بتراشیدی آزرنجار

بلی چو خانه خدا پا نهد بخانه خویش

یکی است آمدن یار و رفتن اغیار

نه گرگ در گله آید نه زاغ در بستان

نه خر بخر من ماند نه موش در انبار

درخت بدرا از ریشه برکند دهقان

بنای کژ را از بن برافکند معمار

چو دیو خسته شد آتش زند به پیکر دیو

چو مار کشته شد اخگر دمد بخانه مار

چو شست دامن دین را از این پلیدیها

همی بسوزدشان خانمان و زاد و تبار

امام از رگ و از ریشه شان خبر دارد

خلاف ما که ندانیم خود یکی ز هزار

حواله کردم ملک جهان و هر چه در اوست

بخاندانش حتی الجدار و المسمار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode