گنجور

 
۱۰۲۴۱

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

بنده را سر بر آستان بودن

بهتر از پا بر آسمان بودن ...

... بر در دوست پاسبان بودن

بندگی در جناب حضرت عشق

بهتر از شاه انس و جان بودن ...

... بال سیمرغ سایبان بودن

چون جرس بسته از پی محمل

در ره عشق یک زبان بودن ...

... از زمان و زمانیان بیرون

بنده صاحب الزمان بودن

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۴۲

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

خاتم از دست اهرمن بستان

خویشتن را ز ما و من بستان

یکنفس از خدا بسوی خدا

خویشتن را ز خویشتن بستان

تا بکی دل اسیر تن داری

دل خود را ز دست تن بستان

از بتی دلفریب و تازه جوان

ساغری زان می کهن بستان

بنه این دل بخاک و صد دل پاک

عوض از دست پیر من بستان

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۴۳

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶

 

چه خوش بود که شبی در کنار من خسبی

به بستر اندر یکتای پیرهن خسبی

بود چه پیرهن اندر میانه نیز حجاب

به آنکه در بغل من چه پیرهن خسبی

قدح بنوشی و سرمست گردی از می ناب

چنانکه بی خبر از حال خویشتن خسبی ...

... شبی که مست تو در ساحت چمن خسبی

ز برگ گل سزدت بستر از سمن بالین

بهر زمین تو سمن نو گل پرن خسبی ...

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۴۴

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » مدایح » شمارهٔ ۶ - ترکیب بند

 

... یکروز بکام ما بزن گام

بستان و بده بگو سرودی

برخیز و برو بیا بزن جام

چون خرمن گل بعشوه بنشین

چون سرو روان بجلوه بخرام ...

... وی آیینه جمال سر مد

اسلام بنام تو است بر پا

ایمان بحسام تو مشید ...

... خضر از پی چشمه حیات است

عهدی ز الست با تو بستیم

آنعهد همیشه با ثبات است ...

... بر لوح شهود زد قلم قط

بنگاشت بساق عرش از غیب

کلک ازلی خطی مقرمط ...

... آنکو بخلیل نارنمرود

بنمود گل و گیا علی بود

آنحرف ندا که گفت یونس ...

... آنکس که عصا بدست موسی

بنمود چه اژدها علی بود

آنکس که بنام اوست بسمل

بر مصحف اصطفا علی بود ...

... شایسته هل اتی علی بود

زیبنده لافتی علی بود

هم اول و مبتدا علی بود ...

... آنکش بکتاب حضرت حق

فرمود بحق بنا علی بود

آن شه که قبول خواهد از لطف ...

... وی رشحه ای از لب تو تسنیم

آداب حقوق و بندگی را

کردی تو بجبرییل تعلیم ...

... ریزیش ز ماه خرمنی سیم

در روز ازل قلم چه بنمود

بر لوح نقوش حسن ترقیم ...

... شمشاد قدش بگلشن قدس

زیبنده وراست چون الف بود

پشتش چوبه بندگی دو تا شد

آن حرف الف چو حرف باشد ...

... وی زلف تو اقطع الدلایل

پیشت بنشان بندگی چرخ

بر بسته زکهکشان حمایل

قلبی تو و دیگران قوالب ...

... تمثال اواخر و اوایل

بر بسته خرد لب از تکلم

تا لعل تو حل کند مسایل ...

... وان تیغ دو سر بده بدستش

بر بند میان بذوالفقارش

بگشا گره از میان کارش

هر آیت و منقبت که داری

در پیش بنه بیادگارش

گیسو بگشا ز چین و تابش ...

... گرد شب تار انتظارش

بنشان بسریر اقتدارش

بفرست بصف کارزارش

گر چرخ سرش زحکم پیچد

از بند مجره کن مهارش

برعکس توالی ار زند دور ...

... از روی تو مه گرفته پرتو

بندی ز کمند تو مجره

نعلی ز سمند تو مه نو ...

... ای چاکر درگه تو قیصر

وی بنده محفل تو خسرو

جان بر لب و دل بجان رسیده است ...

... آن خال بزیر زلف تا چند

و این نافه نهان بناف تا کی

اکسیر نمط نهفته تا چند ...

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۴۵

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » مدایح » شمارهٔ ۸ - ترکیب بند

 

... آذر گل در گلستان گشت چون بر دو سلام

قطره شبنم در او جا همچو بن آذر گرفت

تکیه زن شد چون سلیمان گل باورنگ چمن ...

... باز آن صیاد وحدت دام قدرت در فکند

وز دل حوت فلک تابنده انگشتر گرفت

افسر شاهنشهی ز اهریمن ناکس ستد

گوهر فرماندهی از دیو بد گوهر گرفت

کاخ ظلم و کفر و کین یکباره بی بنیاد شد

خانه ویران دین از دست حق آباد شد ...

... دوستانرا سربلندی از سر گردون گذشت

چون سر دشمن ز پستی بسته بر فتراک شد

از منات سومین آمد پس از عزی ولات ...

... دست فیضش دامن خاک از گل آدم گرفت

صوت انی جاعل در هفت بندنای چرخ

دم دمید و شش جهت آواز زیر و بم گرفت ...

... نام آدم زیب طغرای لقد کرم گرفت

دست عهدش عهده از موسای بن عمران ستد

پای امرش نغمه از عیسای بن مریم گرفت

الغرض از جمله ذرات جهان دست الست ...

... تکیه زن آمد فریدون باز براورنگ جم

باز بستد جم ز اهریمن نگین خسروی

بار دیگر پای بر سر چشمه حیوان نهاد ...

... شرعرا بازو توانا دین حقرا دل قوی

دین حق بنهاد بر سر افسر شاهنشهی

شرع احمد کرد در برباز دیبای نوی ...

... از خیال سطوتش شیر فلک خم کرد پشت

از نهیب شوکتش کاو زمین بنهاد ناف

چرخ کجر و از دم تیغ کجش شد راست رو ...

... گفت کافر از اسف یا لیتنی کنت تراب

چون بنای سقف این طاق مقرنس کرده اند

نام حیدر زیب این کاخ مقدس کرده اند ...

... پیش کاران پشت گردونرا مقوس کرده اند

ختم این نامه بنام سرور عالم کنم

تاختام چامه را مشکین دم از خاتم کنم ...

... آفریدند و علی باز از محمد ساختند

در شبستان تجلی چارده مصباح نور

از ضیاء حضرت معبود موقد ساختند ...

... هفت دوزخ را بر او حبس مخلد ساختند

تزهت احبابشان را نقش بندان قضا

قصر امکانرا ز نه گردون مشید ساختند ...

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۴۶

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » مدایح » شمارهٔ ۱۰ - برای دوست مسافری سروده شده است

 

ای بسته رخت و عزم سفر کرده زین دیار

یک کاروان دل پی او گشته رهسپار ...

... نظم تو نظم نیست که لولوی شاهوار

بنموده نیش و نوش بهم ضم بسان نحل

آورده زهر و مهره فراهم بمثل مار ...

... خلوتسرای وحدت و دربار افتخار

قبر امام هفتم موسی بن جعفر آنک

موسی بطوف قله طورش نیافت بار ...

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۴۷

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » مدایح » شمارهٔ ۱۱ - در مولود سید المرسلین خاتم پیغمبران

 

... لیک جسری چونان صاف که گر مردم چشم

بنهد گام فرو لغزد از او پای نظر

بدر افکند از این پرده شب بازی باز ...

... بسوی مشکوی ویرانه و بگشودم در

در فرو بستم و بنشستم و بگشادم پیش

جزوه ای چند پریشان ز کتاب و دفتر ...

... که مهم حلقه بدر کوفت چو مهر خاور

جستم از جای و گشودم در و بنهاد قدم

بدرون تنگ چو جانش بکشیدم در بر ...

... خنده از گوشه لب ناز هم از گوشه چشم

بنهادند ز مستی دو سه گام آنسوتر

در سخن گرم شد از نشاه مستی چونانک ...

... سر نزد صبح نخستین که شب آهنگ خیال

سر فرا کرد ز بالین و روان از بستر

ناگهان دید که در خلوت دل مشغله ایست ...

... مفتی تقوی و شیخ ورع و قاضی زهد

بنشستند و نبشتند بدینسان محضر

که همه خلق بدانید که امروز جهاد ...

... بی محابا بگرفتند در خانه و سر

بشکستند و به بستند و بخستند همی

هر که دیدند بشمشیر و بگرز و خنجر ...

... سر یکحلقه زنجیر ابر گردن عشق

بنهادند ابر پای جنون آندیگر

بکشیدند بر سواییشان در بازار ...

... سخن راست ز دیوانه بباید پرسید

گویمت بنده که از راستیم نیست گذر

من و یاری دو سه طرار و قدح خوار و حریف ...

... دامن آلوده نسازیم بخون ساغر

چون محرم شد و بر بست صفر بارو رسید

یزک ماه ربیع آن مه عشرت گستر ...

... دست تقوی را با پای ورع گردن زهد

سخت و ستوار ببستند بزنجیر اندر

هفته ای رفت کنون کز ورع و تقوی و زهد ...

... سنگدل تر نتوان زیست در این فصل زکوه

که طرب را ز گل و لاله فرو بسته کمر

کم ز نرگس نتوان بود که با دیده کور ...

... ور ز دل این همه ریزد عوض سبزه شرر

نام حزمش بنگارند اگر بر کشتی

روز طوفان شودش موج بدریا لنگر ...

... در فن علم طبیعی چونین دانشور

که زدانش بنهد آب درون آتش

که ز حکمت بدهد باد بدست چنبر ...

... خود گرفتم که فلک خصمی احباب تو را

بندد از کاه کشان بر بمیان سخت گمر

ببر اندر کشد از حلقه انجم جوشن ...

... یا که مانند یکی هندوک دربان است

که همه شب نهنند پیکر خود بر بستر

پاسبانانت شب و روز چراغ از مه و مهر

کین بنوت بکشد پاس پس از آندیگر

مهر اگر بنده درگاه تو نبود ز چه رو

صبح پیش از همه خدام نهد بر در سر ...

... طوق می سازد و گه باره و گاهی افسر

من چنین دانم کین قبه عالی بنیان

من بر این رایم کین گنبد گیتی پرور ...

... تا حبابی شد و بگرفت جهان سر تا سر

گر بنوک قلم از صورت جود تو دو حرف

بنگارند بسطح حجر و ساق شجر

من بر آنم که شود جویی و زان جوی همی ...

... چون عنان بوسه زند بر کف راد تو ظفر

اولین بنده که گیرد ز عنان تو قضاست

دومین بنده که پوید برکاب تو قدر

تو نهی پای بر آن اشقر گردون پیمای ...

... بدل برگ گر از تاک بر آید خنجر

بدل غنچه شود سبزه ز گلبن پیکان

عوض سبزه شود رسته ز گلشن نشتر ...

... دولت و مرحمت و نصرت و الطاف تو داد

یکمین بنده دیرینه یکی بنده پسر

پسری داده که در نسبت با دختر طبع ...

... هم بجان تو که ز الطاف خدای دو جهان

دو جهان جان بنهفته است بیک پیکر در

که مرا عزم بدانست که پیرایش نظم ...

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۴۸

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » مدایح » شمارهٔ ۱۳ - در تهنیت عید غدیر خم

 

روزگاری است که از جور خزان فصل بهار

بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار

سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد ...

... لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار

غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان

چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار ...

... همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار

غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست

روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار ...

... پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار

تا بآیین تجارت بنجوم و اقساط

بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار ...

... همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار

بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می

بر لب آب بریزم همه دم جام عقار ...

... گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار

صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا

شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار

گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن ...

... مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار

بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا

بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار

هی بگوییم پی فاتخه از ناله و درد ...

... من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار

دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند

که ازو قند بآفاق رود بار ببار ...

... مه گردند شود بی کلفی زار و نژند

مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار

گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج ...

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۴۹

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » مدایح » شمارهٔ ۱۴ - در ولادت محمود حضرت احمد مختار و خلافت مسعود حیدر کرار

 

... تو در میانه این چارموج کشتی وار

چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق

چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار ...

... بیاوه چند کنی آب سوده در هاون

بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار

دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست ...

... نوشته بر سر الواحشان بخط غبار

که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز

بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار ...

... در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار

اگر برد بستاند وگر بری ندهد

کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار ...

... به روی زلف نهد از ستاره دم دار

چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش

چو کرد صورت این خانه پنجه معمار

ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد

ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار ...

... که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار

شود هزار بنان مویم از پی تحریر

شود هزار زبان طبعم از پی گفتار ...

... جواب داد که ای مرد عاقل هشیار

مگر نه شاه در آید به بنگه درویش

مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار ...

... بدست خاک سپردند حقه اسرار

مگر نه بینی تابنده مهر با انجم

مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار ...

... شود بخاتم حق ختم سطر این طومار

رسید وقت که تابنده چهره صانع

کند در آینه صنع عکس خود دیدار ...

... که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار

بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک

فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار ...

... جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال

که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار

نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه ...

... درون حلقه که سهل است کز برون سرای

چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار

چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق ...

... سمند تیز تک باد پای خوش رفتار

فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او

پیمبران خدا جملگی نماز گذار ...

... سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار

سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن

سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار ...

... بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز

که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار

نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن

که این قصیده نوازد هزار دستان وار ...

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۵۰

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » مدایح » شمارهٔ ۱۵ - مولود ختم ولایت زمان عجل الله فرجه

 

دو هفته پیش که آید ز ره مه شعبان

رسید پیک سموم و برید تابستان

نفس گسسته بدن خسته دیده آتشخیز ...

... بجای خار که باشد سنان شوکت من

تشاند بر در هر باغ گلبنی خندان

بشد ز لهو و لعل روز و شب بعیش و طرب ...

... ببزم او همه اطفال راغ دست افشان

زخیری و سمن و سبزه و بنفشه و سرو

ز سوری و گل و شمشاد و سنبل و ریحان ...

... غرض که کرد بهار آنچه کرد و پنهان نیست

ز هیچکس که چه کرد او بگلشن و بستان

رسیده وقت کنون تا به پشت گرمی مهر ...

... ز برق شعله خنجر بکینه آتش زد

بصحن گلشن و گلزار و ساحت بستان

مهی بجنگ و جدل لشگر بهار و تموز ...

... عجب نباشد اگر آبگینه گردد آب

ز تابش می و گرمای فصل تابستان

بروز می نتوان نوش کرد لیک بشب ...

... تمام جلوه واجب بصورت امکان

ملک بدرگه او کیست بنده درگاه

فلک بخرگه او چیست هندویی دربان

بنزد قبه او هفت چرخ مسند گاه

به پیش خیمه او نه سپهر شاد روان ...

... که بوی مشک مدام آیدم همی زدهان

بیان وصف تو یکبار بربنانم رفت

که تا بحشر گهر ریزدم همی زبنان

رسید عمر بپایان شها و قصه ما ...

... بهر کجا که نهم رو بسوی صف عدو

بسان سیل ز بن بر کنم همه بنیان

اگر بخندد حضمت مگوی خنده که چون ...

... ز جور چرخ جفا پیشه خاطری پژمان

شکایتی است مرا از که بنده تو فلک

حکایتی است مر از که رانده تو جهان ...

... عدوی جاه تو گریان چه ابر در نیسان

شها قبول کن از بنده وز نصرالله

که هر دو ببده یکدرگهیم و یکدیوان

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۵۱

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

... عشق در حادثه مرگ پناهیست عجب

طاعت عشق صوابست که مقبول خداست

سر بی عشق بتن بار گناهیست عجب ...

... کنده زیر رسن زلف تو چاهیست عجب

باز بر بسته پر و صعوه پرد با پر باز

عرصه کون و مکان شعبده گاهیست عجب ...

... شاهد حسن ترا عشق گواهیست عجب

ایکه محبوب جهانی تو ببستان بهشت

رسته از باغ رخت مهر گیاهست عجب

آسمان پست و تو سلطان بلند اختر حسن

بنشین بر دل وارسته که گاهیست عجب

پادشه بنده فقرست که از سایه دوست

بر سر پادشه فقر کلاهیست عجب

دل ما دستگه سلطنت شاه صفاست

بنده شاه صفاییم که شاهیست عجب

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۵۲

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

رویت همه آتشست و آبست

مویت همه حلقه است و تابست

فصل گل و وقت صبح برخیز

ای چشم دلم چه وقت خوابست

بگشای ز هم هلال ابروی

در جام میی چو آفتابست

بنشسته ببارگاه گلبن

گل خسرو مالک الرقابست

با هر که درین سراست بلبل

از اول صبح در خطابست

کای تشنه خفته در بیابان

برخیز که هر چه هست آبست

آبست و سراب نیست غافل

لب تشنه خفته در سرابست

ای دل ز جناب عشق مگریز

جبریل مقیم آن جنابست

گر پرده برافکنند از کار

بینند که یار بی نقابست

خورشید بدین تجلی و تاب

در دیده بسته در حجابست

هر دیده که باز شد بتوحید

از گونه وصل نور یابست

آن شاه بود بخانه فقر

گنجینه بمنزل خرابست

یکحرف ز درس آشنایی

بهتر ز هزار من کتابست

گر دفتر عشق را بخوانی

یک نقطه او هزار بابست

پیرست صفا بمسلک عشق

با آنکه هنوز در شبابست

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۵۳

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

... در حرم دلنواز از دل و جان بی نیاز

هست سر من بناز بر سر زانوی دوست

هندو و خورشید من هر دو بدار دلست ...

... من بسر کوی دل دل بسر کوی دوست

سنبل بستان دل طره دلبند یار

سرو لب جوی چشم قامت دلجوی دوست ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۵۴

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

... وز جان کفر جلوه ایمان پدید شد

مجموع کاینات کمر بست بنده وار

فرمان پذیر امر که سلطان پدید شد ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۵۵

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

... طرف این مصطبه موقوف طهارت کردند

بنده همت آنان که بامراز سر خویش

بگذشتند و بکونین امارت کردند ...

... امت عشق زدید خود و دیدار خدای

دیده بستند و بابروی اشارت کردند

فقرا خسرو اقلیم بقایند و فنا ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۵۶

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

... در زیر این بار اندوه و ای دل مگر می توان شد

چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت

بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد ...

... اشکم چو باران نیسان آهم چو برق یمان شد

ره بردم از دل بکویش دل بستم از جان بمویش

عشق من و حسن رویش افسانه و داستان شد

در بند زلفی و خالی گشتم چو مویی و نالی

گر بدر من شد هلالی زانماه لاغر میان شد

ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان

جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد

در کار خود محو و ماتم اعجوبه نادراتم ...

... در کویم آنماه سر مست آمد سر زلف بر دست

بنشاند و بنشست و برخاست گفتی که آخر زمان شد

از دیده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۵۷

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

... زان پخته که هر خامی زر یافت سرانجامی

گر بنده زند جامی کاوس کیان گردد

باریک تر از مویم زان درد که گر بارش

بر کوه نهد بنیان باریک میان گردد

دل داد توان ما را کی بود گمان ما را

کز تاب سر مویی بی تاب و توان گردد

من جان بیان را دل بر موی عیان بستم

کاین سلسله محکم زنجیر بیان گردد ...

... آن غمزه و بالا را رمزیست که در حلش

تیر فلک بالا بی کلک و بنان گردد

بردار نقاب از گل بگشا گره از سنبل ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۵۸

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

... قول الست را بحقیقت بلی زنند

بنشسته اند در پس زانوی انزوا

بر روی ران و پای بپشت هوی زنند ...

... بر دامن تجرد تا کی زنند دست

دل بستگان که پای بخون خدا زنند

واماندگان ز قید ضلالت رهند اگر ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۵۹

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

... ژرف چو او بینی هر دوست عشق

کرد بنیروی دو عالم شکار

برتر ازین هر دو بنیروست عشق

شیر فلک را شکند در مصاف

شیر غضبناک بی آهوست عشق

خواهی اگر خویش بسنجی بکار ...

... کوه گرانست میان مرا

بسته بزنجیر مگر موست عشق

بر فلک ار پشت نماید دوتاست ...

صفای اصفهانی
 
۱۰۲۶۰

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

... قربان تو می کردم اگر یافتمی جان

بر زلف تو می بستم اگر داشتمی دل

جز نقش خط از روی نکویت خط هستی ...

... کار من دلباخته از دست تو مشکل

من روی چو زر کرده ام از عشق تو بنمای

بر گردنم آن ساعد چون سیم حمایل ...

صفای اصفهانی
 
 
۱
۵۱۱
۵۱۲
۵۱۳
۵۱۴
۵۱۵
۵۵۱