گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

شامگان که شه خیل نجوم از خاور

کرد زی مملکت باختر آهنگ سفر

من آهنگ تفرج را از مشکوی خویش

اندک اندک بسوی دجله شدم راه سپر

دیدم از تاب خور افروخته چونان دجله

که همی ریخت بخاک از جگر آب شرر

عکس خورشید فرو هشته بروی دجله

سخت و ستوار یکی جسر مسلسل از زر

لیک جسری چونان صاف که گر مردم چشم

بنهد گام فرو لغزد از او پای نظر

بدر افکند از این پرده شب بازی باز

لعبتان بیمر، این هندوک بازیگر

از شب تیره چه لختی شد، برگشتم باز

بسوی مشکوی ویرانه و بگشودم در

در فرو بستم و بنشستم و بگشادم پیش

جزوه ای چند پریشان ز کتاب و دفتر

مه نبر خواسته و من بزمین ننشته

که مهم حلقه بدر کوفت چو مهر خاور

جستم از جای و گشودم در و بنهاد قدم

بدرون تنگ چو جانش بکشیدم در بر

گه بشوخی ز دهانش بشخردم چو قدح

که به تنگی بمیانش بگرفتم چو کمر

باده ای پیش نهادمش که گفتی خمار

بر کشیده است مگر زاتش سوزان جوهر

باده ای چونان کز فرط لطافت گفتی

عکس خورشید فتاده به بلورین ساغر

بمثل گفت خرد باده مگو خون پریست

که بجوش آمده در شیشه ز بس کرده مقر

آنچنان باده که گفتی ز زر سرخ مذاب

آب داده است مگر دهقانش از خوشه زر

یا که با خاکش آمیخته عقد لولو

با که از تاگش آویخته عقد گوهر

از گل روح و مراج خرد و جان و جود

از دل عقل و روان هنر و روح فکر

گفتم ای باده تو از نسل که زادی گفتا

آب خضرم پدر است، آتش موسی مادر

گفتمش تربیت از دست که دیدی گفتا

دست جمشید که از جام مرا داد خطر

علم و حکمت ز که آموخته ای گفتم، گفت

شرح این قصه دراز است از این ره بگذر

بافلاطون اندر میکده در مدرس خم

سالها بودم همدرس در آئین نظر

اوقلیدس ز من آموخت مگر هندسه را

که بتحریر کشید این همه اشکال وصور

پور سینا زمن آموخت همه دانش و رای

کایدر اندر گیتی شیخ رئیس است سمر

ریخت از شیشه چو در جام بلورین، گفتم

آب خشکی است در آمیخته با آتش تر

خورد باری دو سه پیمانه و پیمود بمن

بدو صد عشوه و صد ناز، دو پیمانه دگر

چون می از لب بگلو رفت و شد از جام بکام

نشاه باده دوید اندر مغزش چو فکر

چون خرد خانه تهی کرد و ز سر بیرن رفت

بر زمین زد کله از مستی و بگشاد کمر

خنده از گوشه لب، ناز هم از گوشه چشم

بنهادند ز مستی دو سه گام آنسوتر

در سخن گرم شد از نشاه مستی چونانک

هی بجای سخن از لعل لبش ریخت شکر

دیده باشی که چسان مست سخن میگوید

مست و مستانه سخن گفت همی از هر در

الغرض گفت یکی طرفه حکایت دارم

تازه و نغز چنان کز لب من شیرین تر

اندرین ماه یکی واقعه سخت افتاد

که ندیده است کسش در بتواریخ و سیر

هفته ای پیشترک در نهم ماه ربیع

فتنه ای رفت که بر خلق بیفزود عبر

حسن زاهد کش با عشق که شاهد بازی

بهمه خلق در آفاق از او گشته سمر

در نهان خانه دل خلوت عیشی کردند

که نیارست سوی خلوتشان باد گذر

بربط ورود و دف و عود و شراب و شاهد

مجمر و عود و رباب و نی و تار و مزمر

شهد و شمامه و بط، شیشه و پیمانه و جام

بلبل و بلبله و سنبل و گل، شمع و شکر

غمزه، ساقی و، فرح، باده کش و ساغر گیر

عشوه، رقاص و، طرب، چنگزن و رامشگر

می بخوردند و همی عربده کردند بهم

از طرب رقص کنان شب همه شب تا بسحر

سر نزد صبح نخستین که شب آهنگ خیال

سر فرا کرد ز بالین و روان از بستر

ناگهان دید که در خلوت دل مشغله ایست

که شده خاته ایجاد از او زیر و زبر

شد سراسیمه و آشفته سوی شحنه هوش

که عبث خفته آسوده بخلوتگه سر

شحنه هوش بر آشفت هم از بام دماغ

باعوانی دو ز قهر و غضب و کینه و شر

ناگهانی چو فلان خود را بی اذن دخول

اندر افکند بمشکوی دل و جان اندر

مستی از جای فروجست و گره برزد مشت

بر سرش زد که پریشان شد مغزش در سر

سر مجروح و تن خسته بیروح آمد

بر در عقل که ای میر عدالت گستر

این چه غوغا است که در ملک وجود افتاده است

از دو سه رند قدح خواره بی عقل و هنر

و الی عقل بطبل و علم و خیل و حشم

بر در خلوت دل برد دو صد گونه حشر

عشق سرمست بهمدستی سودا و جنون

حسن مخمور بپا مردی مستی و نظر

شورشی سخت مع القصه در افتاد، کزان

گشت شوریده همه لشکر و شهر و کشور

مفتی تقوی و شیخ ورع و قاضی زهد

بنشستند و نبشتند بدینسان محضر

که همه خلق بدانید که امروز جهاد

واجب آمد بجهان از پی نهی منکر

مسح و تخت الحنک و سبحه و مسواک و عصا

بگرفتند و برفتند سه شیخ رهبر

عامیان نیز ز دنبال مشایخ پویان

بر سر هر گذر افزون ز دو پنجاه نفر

بر در خلوت دل یکسره بردند هجوم

همه با خنجر و با چوب و عصا، تیر وتبر

برخی از بام و گروهی ز در و از روزن

بی محابا بگرفتند در خانه و سر

بشکستند و به بستند و بخستند همی

هر که دیدند بشمشیر و بگرز و خنجر

شکم خم بدریدند و کشیدند آنگاه

حمل شش ماهه می از رحم مام بدر

چون تن کشته بغلطید صراحی در خون

بسکه جوشید ز شریانش همی خون جگر

ساغر و مینا مانند سر کشته و تن

که جدا گشته به تیغ ستم از یکدیگر

این یکی چون سر ببریده که باشد بی تن

وان یکی چون تن افتاده که باشد بیسر

این تنی گشته جدا از سر خود بی شمشیر

وان سری گشته سوی از تن خود بی خنجر

عشق بیچاره بد بخت به همراه جنون

هر دو در دام فتادند و ندیدند مفر

سر یکحلقه زنجیر ابر گردن عشق

بنهادند ابر پای جنون آندیگر

بکشیدند بر سوائیشان در بازار

تا رسیدند بمسند گه شرع انور

بر در شرع ستادند خلایق انبوه

تا چه فرمان دهد و ثبت کند درمحضر

عقل و هوش و ورع و تقوی و زهد آوردند

محضری ثبت در او نام جهان سرتا سر

کین دو خوردند می و عربده کردند بهم

هوش را سر بشکستند و خرد را لشگر

شرع پرسید بآهستگی از عشق و جنون

که سخن راست بگوئید چون بوده است خبر

عشق افکند سر از خجلت در زیر و جنون

خاست بر پای که ایخسرو با شوکت و فر

سخن راست ز دیوانه بباید پرسید

گویمت بنده که از راستیم نیست گذر

من و یاری دو سه طرار و قدح خوار و حریف

همچو من بلکه، بدور از تو، ز من نیز بتر

عهد کردیم که از غره ماه ذی حج

لب نسازیم تر از باده تا سلخ صفر

این دو مه را که حرام است در او قتل و قتال

دامن آلوده نسازیم بخون ساغر

چون محرم شد و بر بست صفر بارو رسید

یزک ماه ربیع آن مه عشرت گستر

ما بهم گفتیم اکنون که بشد ماه حرام

عشرت و عیش حلال آمد بار دیگر

خاصه اندر نهم ماه که هر عصیانرا

تا سه روز آمده یرلیغ بعفو از داور

باده خوردیم و باین قید گرفتار شدیم

تو بده داد که هستی ملک دین پرور

شرع رو کرد بزهد و ورع و تقوی و گفت

که نکو گفت و صحیح است مر این نقل و اثر

پس بفرمود که زینهرسه ریا کار کشم

بمکافات ستمکاری ایدون کیفر

گفت آنگاه یکی سلسله از زلف بتان

بر کشیدند ز سبعون ذراع افزونتر

دست تقوی را، با پای ورع، گردن زهد

سخت و ستوار ببستند بزنجیر اندر

هفته ای رفت کنون کز ورع و تقوی و زهد

دم زند هر که، ببرند سرش با خنجر

گفتم ایماه مگر ماه ربیع آمد باز

گفت آری مگرت نیست از این قصه خبر

که مهین ماه مظفر که بود ماه صفر

با دو صد دبدبه و کبکبه و فتح و ظفر

هفته ای یکدوسه بل بیشترک، بیشترک

بازگشت او و برون رفت بآهنگ سفر

چون بشد ماه صفر ماه ربیع الاول

آمد از راه بخیل و حشم و شوکت و فر

چون خبردار شد از آمدن ماه ربیع

بیخبر آمد هم، فصل ربیعش باثر

بی قدح زیست در این فصل نشاید کردن

عوض می همه گر خون بخورد دانشور

این نه ژاله است که میریزد از فیض سحاب

وین نه لاله است که میروید از بطن حجر

کز خم چرخ رسد ساغر ما را باده

کز دل سنگ دمد باده ما را ساغر

سنگدل تر نتوان زیست در این فصل زکوه

که طرب را ز گل و لاله فرو بسته کمر

کم ز نرگس نتوان بود که با دیده کور

مست و بیخود ز دل خاک برون آرد سر

عیش را بهر تهی دست مگر در این فصل

از دل خاک دمد کاسه سیمین با زر

کم ز مرغی نتوان بود که در وقت نشید

از ورق دفتر و از شاخ نماید منبر

تهنیت را دهد آهنگ در این عید سعید

مژده مولد دارای جهان خیر بشر

امر کن اصل سخن خواجه هر دانشمند

روح جان، جان جهان، خاتم هر پیغمبر

آنکه بی فرمانش یک قطره نریزد ز سحاب

آنکه بی یرلیغش یک برگ نروید ز شجر

گر گند رشحه لطفش بدل سنگ گذار

ور کند شعله قهرش بدل خاک گذر

ار دل آن، همه روید بدل نار گیاه

ور ز دل این همه، ریزد عوض سبزه شرر

نام حزمش بنگارند اگر بر کشتی

روز طوفان شودش موج بدریا لنگر

گر نه از تیغش افتاده شرر در دل سنگ

تا قیامت ز چه خیزد ز دل سنگ شرر

گر نه از جودش افتاده گهر در کف ابر

تا قیامت ز چه ریزد ز کف ابر گهر

ایکه از تیغ تو خورشید همی دزدد آب

تا بدان آب دهد تاب بسنگ و گوهر

عالم از فیض تو مخلوق و تو نیز از عالم

که شجر روید از دانه و دانه زشجر

آدم از جود تو موجود و تو نیز از آدم

که ثمر زاید از شاخه و شاخه ز ثمر

عکس رخسار تو بود آنکه همی جست نشان

خضر در آب و در آئینه از او اسکندر

با خرد دوش سرودم مگر از محفل شاه

چرخ دوی است که بر خواسته اندر مجمر

ریخت چون دست قضا طرح زمین گردون

کرد از عزم تو کشتی زحزمت لنگر

لنگر از کشتی بگسست و فرو ماند بجای

کشتی از لنگر برید و روان گشت بسر

از تو آموخت فلک دانش را ورنه نبود

در فن علم طبیعی چونین دانشور

که زدانش بنهد آب درون آتش

که ز حکمت بدهد باد بدست چنبر

دشمن ار خواهد از پنجه حکم تو فرار

حاسد ار جوید از حطیه حکم تو مفر

چون دو گیتی همه را یکسره سر بر خط تو راست

بسوی ملک عدم باید کردنش سفر

از عدم نیز دو گام آنسو باید رفتنش

تا که از ملکت حکم تو رود بلکه بدر

که عدم گاه کند نیز در افهام مجال

که فنا نیز کند گاه در اوهام گذر

خود گرفتم که فلک خصمی احباب تو را

بندد از کاه کشان بر بمیان سخت گمر

ببر اندر کشد از حلقه انجم جوشن

بسر اندر نهد از بدر فروزان مغفر

هر سحرگه کشد از مهر فروزنده علم

هر شبانگه کشد از خیل کواکب لشکر

کند از ماه بهر مه ز پی جنگ و جدل

گاه شمشیر و گهی دشنه و گاهی خنجر

هیبت قهر تو یک لحظه زند بر چهرش

گه فتد مهرش زی باختران از خاور

هر سحرگاه ز دامان بردش خوشه سیم

هر شبانگه ز گریبان کشدش تکمه زر

هر سحرگاه نهد داغ نجومش بر دل

هر شبانگاه کند خاک سیاهش بر سر

حاش لله که کند خصمی احباب تو چرخ

خصمی خواجه چسان کرد تواند چاکر

کیست گردون که زحکم تو بگرداند روی

چیست انجم که ز رای تو به پیچاند سر

چرخ در کوی تو چونان عسس شب گرد است

که همی گردد بر گرد درت تا بسحر

یا که مانند یکی هندوک دربان است

که همه شب نهنند پیکر خود بر بستر

پاسبانانت شب و روز چراغ از مه و مهر

کین بنوت بکشد پاس پس از آندیگر

مهر اگر بنده درگاه تو نبود ز چه رو

صبح پیش از همه خدام نهد بر در سر

شب معراج که شبرنگ گران خنگ تو را

بره وادی افلاک در افتاد گذر

حلقه زرین از نعل سم یک رانت

پاره گردید در آن معرکه پهناور

کرد در گوش فلک نعل سم خنگ تو را

که در آویخته مانند آویزه زر

این همان بدرو هلال است که گاهی ملکش

طوق می سازد و گه باره و گاهی افسر

من چنین دانم کین قبه عالی بنیان

من بر این رایم کین گنبد گیتی پرور

قطره ای بود ز جود تو که بگرفت هوا

تا حبابی شد و بگرفت جهان سر تا سر

گر بنوک قلم از صورت جود تو دو حرف

بنگارند بسطح حجر و ساق شجر

من بر آنم که شود جوئی و زان جوی همی

جود جو شد عوض آب روان تا محشر

گر نهد نفحه ای از لطف تو در باغ قدم

ور کند رشحه ای از جود تو در ابر نظر

عوض لاله بروید ز دل آن، خورشید

بدل ژاله ببارد ز کف این، گوهر

طبع من روز ازل نامزد مدح تو شد

که حرامست بر او غیر مدیحت شوهر

جز علی ذات تو را نیست به گیتی همتا

جز علی شخص تو را نیست بعالم همسر

لیک در نسبت ذات تو با ذات علی

نکته ای هست که انصاف دهد دانشور

عکس روی تو در افتاد در آئینه غیب

گشت زانعکس عیان صورت ذات حیدر

آنکه گر هیبت تیغش گذرد در اوهام

بگسلد یکسره پیوند معانی ز صور

نکته ای از لب او هر چه معانی و حروف

نقشه ای از رخ او هر چه متافی و سور

ای که چون پای نهی در صف هیجا برکاب

لرزه افتد بتن شخص دو کیهان یکسر

چون سپر جای کند در پس پشت تو سپهر

چون عنان بوسه زند بر کف راد تو ظفر

اولین بنده که گیرد ز عنان تو قضاست

دومین بنده که پوید برکاب تو، قدر

تو نهی پای بر آن اشقر گردون پیمای

که روان تر ز خیال است و سبک تر ز نظر

عاریت از دم او کرده مگر پر طاووس

تعبیت در سم او کرده مگر تک، صرصر

دم نخوانمش که حورای جنانرا طره

سم ندانمش که جبریل امین را شهپر

عقل چون کرد مساحت بمسافت سنجید

از دم تیغ تو یک قامت تا قعر سقر

از دم تیغ شرر خیز تو گر پیغامی

بگذارد بسوی دشت و چمن باد سجر

عوض چوب گر از خاک بروید شمشیر

بدل برگ گر از تاک بر آید خنجر

بدل غنچه شود سبزه ز گلبن پیکان

عوض سبزه شود رسته ز گلشن نشتر

فی المثل گر جگر خصم تو سخت است چه سنگ

عاقبت از دم تیغت فتدش خون بجگر

نه دل خصم تو سر سخت تر از سنگ عقیق

نه دم تیغ تو کم تاب تر از تابش خور

نه عجب گر شود از معدلت تیغ تو جان

در تن خصم دو نیمه بمثال پیکر

مشکل افتاده مرا کار بمدح تو شها

گرچه از مدح توام نیست به هر حال گذر

گر ز عزم تو برم نام ببرد خامه

ور ز رزم تو کنم شرح بسوزد دفتر

پس بهرحال مدیح تو چه ممکن نبود

مرمرا ترک مدیح هو تو بسی اولی تر

من بدین خامه ببریده بی کام و زبان

من بدین نامه شوریده بی نام و خطر

نه عجب گربه ثنای تو بیارم خورشید

نه عجب گر بمدیح تو بریزم اختر

زانکه از گردون در وصف نیم من قاصر

زانکه از گیتی در مدح نیم من کمتر

چکنم دوخته طبع من از قد جهان

هست افزون و ببالای تو نبود در خور

فرق طبع من تا بحر همین مقدار است

که از این لولوی خشک آید وزان لولوی تر

مهر گردون را با خامه من یک سخن است

که از آن گوهر کان خیزد، از این کان گهر

این نه شعر است و نه سحر است و نمیدانم چیست

که هم از شعر برون است و هم از سحر بدر

خامه من بمثل سختی و دشواریرا

آهنین پتک بود من نیم ار آهنگر

خسروا داده در این ماه همایون که بود

مه میلاد خداوند جهان پیغمبر

دولت و مرحمت و نصرت و الطاف تو داد

یکمین بنده دیرینه یکی بنده پسر

پسری داده که در نسبت با دختر طبع

هر دو زادستند از یک پدر و دو مادر

دارم امید که لطف تو برادر را نیز

بگذارد بمن از یمن قدوم خواهر

ای مهین سید من تهنیت جد ترا

کردم انشاد بدین لطف و خوش در محضر

تاز طول سخنت می نشود طبع ملول

نکته گویم اجازت بود ار، زان سرور

هم بجان تو که ز الطاف خدای دو جهان

دو جهان جان بنهفته است بیک پیکر در

که مرا عزم بدانست که پیرایش نظم

شست و پنجه را افزونتر نمایدبشمر

لیک ننوشته یکی شعر که از دست زمام

بگسلد طبع و بگوید ز دو صد افزونتر

عذر تکرار قوافی نه در این چامه سزاست

کز دو صد نیز فزون است به تخمین نظر

 
sunny dark_mode