گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

ای بسته رخت و عزم سفر کرده زین دیار

یک کاروان دل پی او گشته رهسپار

او همچون مهر کرده غروب و ستاره وار

ما را سپید در ره او چشم انتظار

گر نیست آفتاب فلک پوی از چه روی

بر پشت چرخ گشته سوار آفتاب وار

گر مرکبش نه چرخ بود از چه رو چو چرخ

بگرفته آب و آتش و باد اندرو قرار

این گرنه چرخ، از چه بود آفتاب وار

وان گرنه مهر، از چه بود آسمان مدار

این گرنه چرخ، چرخ صفت از چه دیر پای

وان گرنه مهر، مهر نمط از چه پایدار

این گرنه مهر، از چه چو مهر است پر ز نور

وین گرنه چرخ، از چه چو چرخ است پر زنار

گر مرکبت سفینه نبودی، بدوختیم

از چشم خویش نعل بسمش ستاره وار

در کشتی بخار میفکن به دجله رخت

زیرا که بحر را نبود دجله ره گذار

بگذار تا ز دیده به سازم سفینه ات

وز اشک چشم دجله و از دود دل بخار

نی نی ز آب دیده من دجله بهتر است

کین اشک شور باشد و آن آب خوشگوار

الا که آب چشم من از شعر شکرین

شربت کنی که نیشکر آرد بجویبار

کشتی به بحر طبع برافکن که طبع تو

بحریست خوشگوار بعکس همه بحار

نی نی به بحر طبع مشو زانکه ترسمت

کشتی ز موج بحر نیابد ره کنار

ما را چو موج دیده بدنبال کشتی است

زین بحر موج زن که بکشتی کند گذار

بسیار دیده چشم که کشتی سوار بحر

هرگز ندیده بحر بکشتی شود سوار

دی رفت زانجمن ببهار و ندیده ایم

کاز انجمن بدی برود موسم بهار

از تلخکامی ار بزنی نشتر، از عروق

جوشد بجای خون همه زهرم چو کو کنار

سر سبزیم مبین که ز زهر درون مرا

تاج زمرد است بسر کوکنار وار

چشم تو را اصابه عین الکمال اگر

زد چشم زخمی از اثر چشم روزگار

غمگین مشو که اهل نظر را بسی سخن

با چشم نرگس است که دارد کمی خمار

دانیکه چشمت از چه برخ می فشاند آب

از بس بدو نگاشتی اشعار آبدار

مدح تو شعر نیست که دارای ز شعر ننگ

وصف تو نظم نیست که داری ز نظم عار

ارباب فضل را ز سخن پروری چه فخر

اصحاب علم را بزبان آوری چه کار

لیکن بحکم تربیت ما گهی سخن

گوئی ز نظم و نثر بعنوان اختیار

کلک تو کلک نیست که آهوی مشکریز

نظم تو نظم نیست که لولوی شاهوار

بنموده نیش و نوش بهم ضم بسان نحل

آورده زهر و مهره فراهم بمثل مار

شعر تو شعر نیست که اعجاز احمدی

نظم تو نظم نیست که الهام کردگار

در دست تو قلم بمثل چوب موسوی

در کام تو زبان بصفت تیغ ذوالفقار

مداح شاه ملک وجودی و نی عجب

از دست و کلکت ار شده اعجاز آشکار

باری دوای چشم تو را از طبیب عقل

دارم عجیب داروی نغزی بیادگار

کایدون چو سر نهی بدر طور موسوی

خلوتسرای وحدت و دربار افتخار

قبر امام هفتم موسی بن جعفر آنک

موسی بطوف قله طورش نیافت بار

تقبیل آستانه چو کردی چو هفت چرخ

زی طوف او چو کعبه بزن چرخ هفت بار

وانکه ز خاک مرقد او توتیا صفت

چون آسمان بدیده بکش اندکی غبار

تا چون ستاره چشم تو روشن شود که من

همچون ستاره تجربه کردم هزار بار