گنجور

 
صفای اصفهانی

رویت همه آتشست و آبست

مویت همه حلقه است و تابست

فصل گل و وقت صبح برخیز

ای چشم دلم چه وقت خوابست

بگشای ز هم هلال ابروی

در جام میی چو آفتابست

بنشسته ببارگاه گلبن

گل خسرو مالک الرقابست

با هر که درین سراست بلبل

از اول صبح در خطابست

کای تشنه خفته در بیابان

برخیز که هر چه هست آبست

آبست و سراب نیست غافل

لب تشنه خفته در سرابست

ای دل ز جناب عشق مگریز

جبریل مقیم آن جنابست

گر پرده برافکنند از کار

بینند که یار بی نقابست

خورشید بدین تجلی و تاب

در دیده بسته در حجابست

هر دیده که باز شد بتوحید

از گونه وصل نور یابست

آن شاه بود بخانه فقر

گنجینه بمنزل خرابست

یکحرف ز درس آشنائی

بهتر ز هزار من کتابست

گر دفتر عشق را بخوانی

یک نقطه او هزار بابست

پیرست صفا بمسلک عشق

با آنکه هنوز در شبابست