گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

سخن مگو که نبینی ز هیچکس آزار

چرا که مهر خموشی است خاتم زینهار

یکی بگوی و دو بشنو که داده حضرت حق

دو گوش بهر شنو یکزبان پی گفتار

چو تیغ هر که سراسر زبان بود دائم

به پیش خلق بود سر بپا فکنده و خوار

خلاف آنکه سرا پاش گوش همچو صدف

که حقه ایست لبالب ز گوهر شهوار

براز داری چون خامه باش کش تا تیغ

بسر نرفته نیارد ز دل بلب اسرار

نه همچو نامه که چون برلبش نهی انگشت

کند صحیفه جان باز و راز دل اظهار

در این دو ساعت عشرت بحکمت داور

در این دو روز معیشت بصنعت دادار

چهار دشمن دیرین بهم برآمده دوست

چهار خصم پر از کین بهم برآمده یار

که تا نظر کنی از دست هم کشند زمام

که تا نفس کشی از شست هم برند مهار

ز چار سوی خوری لطمه های باد فنا

تو در میانه این چارموج کشتی وار

چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق

چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار

بهرزه چند کنی پای باد را زنجیر

بخیره چند کشی راه سیل را دیوار

بیاوه چند کنی آب سوده در هاون

بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار

دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست

چو ذوالفقار دو دم چرخ، قاطع الاعمار

مخسب یکنفس اندر سحر که خواهی داشت

شبی که صبح قیامت مگر شوی بیدار

باضطراز چو میبایدت گذشت و گذاشت

باختیار در آغاز بگذر و بگذار

چنان ز باد فنا شمع خود شود خاموش

که روی روزنه بینی بخواب در شب تار

چنان ز سیل اجل کاخ تن شد ویارن

که بوم نیز نسازد در او مکان و قرار

زهم بپا شد گیتی چو مرده دیرین

بهم به پیچد گردون چو صفحه طومار

چنان صحیفه گردون زهم شود اوراق

که می بکار نیاید بکاغذ عطار

یکی بکوی خموشان گذار پا و به بین

نوشته بر سر الواحشان بخط غبار

که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز

بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار

اگر زخون دل گلرخان نمیخورد آب

چرا همیشه بود سرخ گونه ناوک خار

منه خیال بر این آبگون محیط فلک

که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار

که زود بشکندش سنگ فتنه شیشه عمر

چو باد هر که در آید در آبگینه حصار

زمین چو تخته نرد است و آسمان لیلاج

تو طفل کودک و لیلاج پیر بس پر کار

زمهر و مه بکفش کعبتین و چیده بسی

در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار

اگر برد بستاند وگر بری ندهد

کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار

چه بی وفا است عروسی که صد هزارش شوی

چه بی صفا است صدیقی که صد هزارش یار

زماه نو شد ابروی او سفید و هنوز

کشد ز قوس باز و سمه از زنگار

ز نافه غسق افشانده مشک بر گیسو

ز سرخی شفق آورده غازه بر رخسار

بسر کشیده گه از حیله چادر نیلی

بسر فکنده گه از مکر معجر گلخار

بدیده سرمه کشد از سیاهی دیجود

بچهره طره گشاید زعقرب جرار

برخ نگار کشد از شراره آتش

به روی زلف نهد از ستاره دم دار

چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش

چو کرد صورت این خانه پنجه معمار

ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد

ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار

مسوز دست بهر خوان چو دسته کفگیر

مدوز چشم بهر در چه چشمه معمار

که گر شوی همه چشم طمع چه پرویزن

که گر شوی همه دندان حرص همچو انار

سپهر بر سرت آخر ز غم به بیزد خاک

زمانه پوستت آخر ز تن بدرد زار

چو آفتاب مزن در فضای هر خس گام

چو عنکبوت متن بر سرای هر کس تار

ز موج حادثه چون بحرچین بجبهه مزن

ز برق نائره چون ابر خون ز دیده مبار

نبرده سختی نادان کجا شود دانا

نخورده سوهان آهن چسان شود هموار

هر آنچه دیر نپاید مشو بدان شادان

هر آنچه زود سر آید مباش از آن غمخوار

چه شعله خاک نشین شد چه موج باد و چه آب

چه چشم واهمه بین شد چه رنگ نور و چه نار

بره نماتی گم گشتگان منزل دل

شنیده ام سخنی خوش ز کاروان سالار

که پای لنگ بود وقت دیر و منزل دور

اگر سبک نکنی کی رسد بمنزل بار

مرا که سال بسی میرسد ز عمر اکنون

بود بدیده ز سی ماه تیره تر دیدار

چو مخملم همه تن مژه لیکن از پی خواب

چو نرگسم همه سر دیده لیک بهر خمار

ز بسکه گشته دلم از هوای دنیا پر

چو چرخ خم شده پشت از تحمل اوزار

اگر چه هیچ ندارم و لیک خورسندم

بمهر خواجه و لطف ائمه اطهار

که نقش صورتشان چون بدل کنم تصویر

که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار

شود هزار بنان مویم از پی تحریر

شود هزار زبان طبعم از پی گفتار

اگر نه باورت آید بدین قصیده نگر

اگر نه باورت آید چنین چکامه نگار

چه خواست صورت امکان برآورد مستور

چه خواست طلعت یزدان بر افکند استار

چو خواست یوسف کنعان جان ز چاه عدم

شود بمصر وجود از شهود در بازار

کند ببزم وجود از سرای جود گذر

کند بکاخ شهود از فضای غیب گذار

گشاید از خم ابروی خویش چین و شکن

بشوید از سر گیسوی خویش گرد و غبار

نهاد بوته ای از چرخ کیمیاگر صنع

در او ز مهر فروزان فروخت شعله نار

کشید جوهر ارواح انبیاء و رسل

گرفت صفوه اخلاف و عنصر ابرار

بحار فیض چنان موج زد ز لطمه جود

که بر فکند گرانمایه گوهری بکنار

چه راز بود که هستی بگوس امکان گفت

که شد بسان صدف درج گوهر شهوار

چو نور بود که اندر ز جاجه از مصباح

فکند عکس ز مشکوه بر در و دیوار

چه مهر بود که هر ذره ای ز تابش او

هزار مهر که هر مهر مطلع الانوار

چه قطره بود که از ابر مرحمت بارید

که گشت جاری از آنقطره صد هزار بحار

چه نور خیره در او فکرت اولی الالباب

چه مهر تیره از او دیده اولی الابصار

سخن دراز مکن، کرد صورتی تصویر

که فرق کس نکند با مصور از آثار

چه پای نکته بدینجا رساند دست قلم

ز پیر عقل نمودم بجبر استفسار

که این نمونه توحید حضرت داور

که این نشانه تقدیس حضرت دادار

که این سلاله تخلیص جوهر ایجاد

که این لطیفه تصعید جوهر اخیار

که این مشبک قندیل محفل توحید

که این مجسم تمثال پرده اسرار

که این شراره ایجاد نور قله طور

که این ستاره مجلس فروز خلوت یار

که این ز جاجه مصباح هیکل توحید

که این مشبک مشکات عالم انوار

بکاخ تیره امکان چسان نمود نزول

بصلب آدم خاکی چسان گرفت قرار

چگونه نور بتابد بمحفل ظلمت

چگونه یار در آید بمجلس اغیار

ز جیب فکر در آورد عقل سر بیرون

جواب داد که ای مرد عاقل هشیار

مگر نه شاه در آید به بنگه درویش

مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار

مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن

مگر نه لاله رخشنده روید از کهسار

مگر نه در ظلمات است آب چشمه خضر

مگر نه در دل سنگ است نور جذوه نار

مگر نه در دل مومن فکنده حق پرتو

که گشته نام دلش عرش حضرت جبار

مگر نه قطره نیسان نهان شود بصدف

که آب گردد از او جسم گوهر شهوار

مگر نه دانه گندم شود بخاک نهان

که سبز گردد و با برگ و بر شود اشجار

چه راز دار جهان و جهانیان خاک است

بدست خاک سپردند حقه اسرار

مگر نه بینی تابنده مهر با انجم

مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار

بدور خاک دوانند صاعد و هابط

بگرد ارض روانند ثابت و سیار

رسید وقت که نور خدا شود ظاهر

رسید وقت که سر قضا شود اظهار

رسید وقت که هر ذره ای شود خورشید

رسید وقت که هر قطره ای شود انهار

شد از تجلی دیدار آینه منشق

چنانکه از رخ توحید پرده پندار

دو نیمه گشت و بهر یک فتاد جلوه دوست

دو نیمه گشت و زهر یک نمود روی نگار

دو نیمه گشت و بهر دو فتاد یک صورت

دو نیمه گشت و زهر دو نمو دیگرخسار

یکی دو گشت وز دو یک نمود کز یک راز

دو لب کنند حکایت ولی بیک گفتار

بدان نمط که ز اشراق مجمع النورین

دو دیده نور دهد لیک یک بود دیدار

یکی ز چاک گریبان جان عبدالله

نمود چون سحر از دامن افق رخسار

یکی ز جیب جمال دل ابوطالب

فشاند همچو خور از شقه شفق انوار

رسید وقت که از نقش نام ختم رسل

شود بخاتم حق ختم سطر این طومار

رسید وقت که تابنده چهره صانع

کند در آینه صنع عکس خود دیدار

رسید وقت که دستانسرای بزم ازل

دهد ترانه ز بیت القصیده اشعار

رسید وقت که مرغ سخن سرای قلم

هزار نغمه بر آرد چو نغمه های هزار

زوجد باز قلم از کفم چو هوش از سر

پرید رقص کنان همچو مرغکی طیار

زحکم خواجه بر او آیتی فرو خواندم

که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار

چنانکه پنجه من تا بکف نماند بجای

چنانکه بازوی من تا بدوش رفت از کار

ز عزم خواجه فسونی در او دمیدم باز

که شد ز باد سبکتر به پویه و رفتار

ز خاطر خود هی در فشاند بر دفتر

ز گفته خود هی مشک ریخت در طومار

سخن نگفته من، او هی نمود شعر انشاء

گهر نسفه من، او هی نمود نثر نثار

چو بحر عمان، عنبر کشید بر ساحل

چو ابر آذر، گوهر فشاند بر کهسار

نمود خطه دفتر بسان خطه هند

ز بس چو طوطی افشاند شکر از گفتار

نمود ساحت دیوان بسان ساحت چین

ز بس چو آهو آورد نافه از تانار

نمود صفحه کاغذ بسان صفح بدخش

ز بسکه جون بط افشاند لعل از منقار

سرو دمش چه نگاری چه میکنی جانا

چه افتاده ترا چیست موجب اینکار

جواب داد که وه وه ز عاقل دانا

جواب داد که بخ بخ ز عارف هشیار

مگر ندانی کاین ماه را بود دو ربیع

مگر ندانی کامسال را رسد دو بهار

مگر ندانی کایدون شود دو عید قرین

مگر ندانی کایدر شود دو عیش قرار

حریف چرخ ببازد بیکروش دو قمار

عروس بخت نماید بیک کرشمه دو کار

کسی ندیده بیک مه بود دو فصل ربیع

کسی ندیده بیگره رسد دو وصل نگار

دو روزگار همایون دو ساعت میمون

دو عید میمنت افزون دو ابر شادی بار

یکی ولادت محمود حضرت احمد

یکی خلافت مسعود حیدر کرار

یکی بشارت میلاد خواجه عالم

یکی اشارت تمکین سید ابرار

یکی که صبح ز طرف افق نموده طلوع

یکی که شمس ببرج حمل گرفته قرار

یکی به تهنیت میر انبیاء و رسل

یکی به تهنیت شیر حضرت دادار

به گفتمش که فدای دهان شیرینت

که قند را بشکسته است نرخ در بازار

چو نیک و نغز سرائی سخن به پوی و بگوی

چه خوب نکته نمائی بیان بیا و بیار

نشست یک شب و داد اینقصیده را تحریر

نخفت یکدم و کرد این فریده را تقصار

که روزی اینسان یعنی بجمعه فصل بهار

که از ربیع نخستین گذشته پنج و سه چهار

هبوط آدم را افزون زهفتصد و سی و هفت

گذشته سال بتاریخ کم ز هفتهزار

چو تیغ مهر گریبان آسمان بدرید

چو دست صبح بزد چاک دامن شب تار

همه کواکب ساکن به برجهای شرف

همه سعادت ساری در اوجهای مدار

نهاده جدی فلک شاخ بر کنار افق

نموده شیر فلک زی کنام غرب فرار

بدست کیوان تیری بکین دشمن شاه

که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار

بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک

فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار

غزال چرخ بهمراه گرگ خون آشام

به پشت بره گردون دو پشته گشته سوار

گرفته زهره بکف مزمر و عطارد کلک

نموده هر دو چو یونس به بطن حوت قرار

گرفته ماه ز بهر شرف بکف شاهین

که بزم عیش و طرب را شود ترازو دار

که آفتاب جهان تاب مشرق اسرار

گشود چهره و آفاق گشت پر انوار

ز بطن آمنه و صلب پاک عبدالله

بکعبه در حرم امن حضرت غفار

بزاد احمد محمود شه ابوالقاسم

رسول حضرت یزدان محمد مختار

کنار آمنه شد رشک وادی ایمن

چو در نهفت چنین گوهری بجیب و کنار

کنار آمنه شد رشک ساحت عمان

چو زد ندای اناالحق در او چه طور شرار

جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال

که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار

نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه

بپای خاست فلک کش بسر بماند دوار

غنان کشید قلم سوی قصه معراج

که بر فلک بزند گام اندر این مضمار

شبی که هیچ ز ظلمت در او نبود آثار

جز آنکه چشم سیاهی در او گرفته قرار

شبی چنانکه در آئینه سکندر گشت

زعکس آب خضر موج زن بسی انهار

که بار خواست مهین پیک وحی بار خدای

از آن دریکه نبد عقل را بر آن دربار

بکوفت حلقه بر آن در که پیروانش چشم

هماره دوخته بر وی چو حلقه مسمار

سخن گزافه سراید قلم که دیده عقل

ز بانگ حلقه در آن نیمه شب نشد بیدار

درون حلقه که سهل است، کز برون سرای

چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار

چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق

گرفت و خواجه بر او شد چه خوبسیر سوار

دو اسبه راند همی تا بمسجد اقصی

سمند تیز تک باد پای خوش رفتار

فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او

پیمبران خدا جملگی نماز گذار

سوار گشت و عنان تاب شد بسوی سپهر

به پیش خنکش پیک خدای شاطروار

چو پابه پشت فلک زد چنان زجا برخاست

فلک که پای ز سر کردگم، سر از دستار

ز گرد سم سبک باد سیر پیمایش

هنوز مانده بر آینه فلک زنگار

هنوز رعشه بود بر سرش از این هیبت

هنوز لرزه بود بر تنش از این تیمار

سپهر دوخت چه بر خرمن نوالش چشم

گدا صفت که مگر خوشه ای کند ایثار

نمود خوشه پروین بدو عطا که سرش

هنوز باشد از این خوشه سبز چون گلزار

نمود لاله خورشا بدو عطا که رخش

هنوز باشد از این لاله سرخ چون گلنار

بچرخ اطلس بخشید دیبی اطلس

بساط انجم پوشید حلقه زر تار

بماه داد ز سیم سپید یک درهم

بمهر داد ز زر نضار یگدینار

که زران یک، پا سنگ خورد از کافور

که سیم این یک، هم سنگ شد بمشک تتار

غرض که کرده زر و سیم هر دو سرمایه

بسود برده ز سودای سیم و زر اعمار

نه سیم را یکذره کاست از میزان

نه زران را یک حبه کم شد از مقدار

زجود او چو فلک سخت ماند در حیرت

ز بذل او چو فلک گشت نیک برخوردار

ز قوس چرخ گذر کرد قامتش چون تیر

که بود قله عرشش نشانه سوفار

ز شاخ سدره چه پرواز زد همای وجود

بماند پیک خدا چون براق از رفتار

سرود خواجه که هان ای مهین خجسته براق

ز همرهی بچه واماندی اندر این مضمار

بعجز گفت که یک گام اگر زنم زین بیش

بسوزدم پر و بال از تجلی انوار

شنیده ای که بقصد هوا چه مرغ سرا

پر آورد نپرد پیش از سر دیوار

درون پرده قدم نه شها که من ایدر

چه نقش پرده نهم سر بفرش این دربار

به پشت رفرف شد خواجه از فراز براق

وزان سپس بره قرب گشت راه سپار

چه نوک خامه بدینجا رسید، دست خرد

گرفت چاک گریبان من که دست بدار

سخن مگوی که افتد بحال نامه شرر

سخن مگوی که خیزد ز نوک خامه شرار

سخن مگو که زبان گشته باز آتش خیز

سخن مگو که نهان گشته باز آتش بار

سخن مگو که نه هر چشم قابل دیدن

سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار

سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن

سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار

سخن مگو که نه هر سنگ گوهر آرد رنگ

سخن مگو که نه هر شاخ میوه آرد بار

سخن گزافه ندانم همین قدر دانم

در آن حریم علی بود محرم اسرار

علی بفرش و پیمبر بعرش و حق بیرون

ز وهم ممکن و وضع و مکان و استقرار

شنیده ام که پیمبر ز نقش روی علی

به صحن عرش شبی خواندایت اسرار

به حیرتم که به دیوار عرش نقش علی

نموده بود رقم کلک حضرت دادار

و یا که ذات علی از تجلی سبحان

بمانده بود ز حسرت چو نقش بر دیوار

و یا در آئینه غیب چشم پیغمبر

نمود چهر علی را ز عکس خود دیدار

ز نام حیدر کرار خار نوک قلم

چنان چمید که بشگفت صد گل از یک خار

بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز

که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار

نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن

که این قصیده نوازد هزار دستان وار

از این قصیده غرا که مجمع الامثال

از این فریده یکتا که مطلع الانوار

بدست روح قدس عقد سبحه تقدیس

بجید حور جنان نظم لولوی شهوار

اگر چه رتبه شعرم گذشته از شعری

اگرچه شعر مرا گشته نظم نثره نثار

بکیش اهل فضیلت نکو نمی آید

مرا ز شعر شعار و مرا ز نثر نثار

چه مایه فضل کز اینگونه شعر دارم ننگ

چه پایه قدر کز اینگونه نظم دارم عار

 
sunny dark_mode