گنجور

 
صفای اصفهانی

باز آی که از غیر تو پرداخته‌ام دل

ای سِرّ تو را سینهٔ سودازده منزل

قربان تو می‌کردم اگر یافتمی جان

بر زلف تو می‌بستم اگر داشتمی دل

جز نقش خط از روی نکویت خط هستی

نقشی‌ست که گردون زده بر آب به باطل

چندان که بود کام تو از قتل من آسان

کار من دلباخته از دست تو مشکل

من روی چو زر کرده‌ام از عشق تو بنمای

بر گردنم آن ساعد چون سیم حمایل

آیینه شود سینهٔ پرداخته از زنگ

بر عرش پرد طائر برخاسته از گل

خواهی که شوی مظهر انوار تجلی

آیینهٔ خود ساز بر آن روی مقابل

خود بین نبرد راه به خمخانهٔ وحدت

محجوب ندارد خبر از نشئهٔ کامل

از غرب خفا گونهٔ خورشید حقیقت

پیداست، تو در پرده‌ای ای دیدهٔ غافل

کن در طلب گوهر جان کشتی تن را

مستغرق دریای دل بی تک و ساحل

از کشته شدن زنده شوی در طلب تیغ

بایست زدن بوسه به سرپنجهٔ قاتل

قومی به حرم ساجد و قومی به کلیسا

روی دل من جانب آن هندوی مقبل

باز ای دل سودازده قلاشی و رندی

جز رنج چه بردست کس از کسب فضائل

ما زنده به عشقیم که بی‌فاصله ما را

جاری‌ست چو خون در کبد و عرق و مفاصل

بردار ز گل ذرهٔ محجوب صفا را

ای بر همگی پرتو خورشید تو شامل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode