مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷۳
... زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو
در عالم خارستان بسیار سفر کردم
اکنون بکش از پایم خاری من و خاری تو ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
... از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده
بسیار بگردیده احوال سفر برگو
در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۳
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
... قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
... بسیار مرکب کشته ای گرد جهان برگشته ای
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۷
... روزه نم زمزم شد در عیسی مریم شد
بر طارم چارم شد او در سفر روزه
کو پر زدن مرغان کو پر ملک ای جان ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
... از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
... بستان شده گورستان زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق از غارت بیگانه ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲۸
چون عزم سفر کردی فی لطف امان الله
پیروز تو واگردی فی لطف امان الله ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
... هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بی تو مباد م سفر ی
چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی ...
... کاش بر این دام گه م هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می نروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۲
... من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر
ز آنک مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری
ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان
حاضر آنی که از او در سفر و در حضری
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
... آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۸
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
... به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
... یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری
چو عیسی گر شکر خندی شکرخنده ببین از وی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۵
ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸۷
... چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹۳
... گر فتنه و شر خواهی نک فتنه و شر باری
خاموش مگو چندین برخیز سفر بگزین
گر یار سفر خواهی نک یار سفر باری
شمس الحق تبریزی از حسن و دلاویزی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
... افکند خبر دشمن در شهر اراجیفی
کو عزم سفر دارد از بیم تقاضایی
از رشک همی گوید والله که دروغ است آن ...
... وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی
گر نام سفر گویم بشکن تو دهانم را
دوزخ کی رود آخر از جنت مأوایی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
... زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت ...