گنجور

 
مولانا

ما می‌نرویم ای جان زین خانه دگر جایی

یا رب چه خوش است این جا هر لحظه تماشایی

هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لاغی

بی‌ولوله زاغی بی‌گرگ جگرخایی

افکند خبر دشمن در شهر اراجیفی

کو عزم سفر دارد از بیم تقاضایی

از رشک همی‌گوید والله که دروغ است آن

بی‌جان کی رود جایی بی‌سر کی نهد پایی

من زیر فلک چون او ماهی ز کجا یابم

او هر طرفی یابد شوریده و شیدایی

مه گرد درت گردد زیرا که کجا یابد

چو چشم تو خماری چون روی تو صحرایی

این عشق اگر چه او پاک است ز هر صورت

در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی

بی‌عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند

وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی

گر نام سفر گویم بشکن تو دهانم را

دوزخ کی رود آخر از جنت مأوایی

من بی‌سر و پا گشتم خوش غرقه این دریا

بی‌پای همی‌گردم چون کشتی دریایی

از در اگرم رانی آیم ز ره روزن

چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی

چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم

در روزن این خانه در گردش سودایی

بنشین که در این مجلس لاغر نشود عیسی

برگو که در این دولت تیره نشود رایی

بربند دهان برگو در گنبد سر خود

تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی

شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود

از حرف همی‌گردد این نکته مصفایی