گنجور

 
مولانا

دریغا کز میان ای یار رفتی

به درد و حسرت بسیار رفتی

بسی زنهار گفتی لابه کردی

چه سود از حکم بی‌زنهار رفتی

به هر سو چاره جستی حیله کردی

ندیده چاره و ناچار رفتی

کنار پرگل و روی چو ماهت

چه شد چون در زمین خوار رفتی

ز حلقه دوستان و همنشینان

میان خاک و مور و مار رفتی

چه شد آن نکته‌ها و آن سخن‌ها

چه شد عقلی که در اسرار رفتی

چه شد دستی که دست ما گرفتی

چه شد پایی که در گلزار رفتی

لطیف و خوب و مردم دار بودی

درون خاک مردم خوار رفتی

چه اندیشه که می‌کردی و ناگاه

به راه دور و ناهموار رفتی

فلک بگریست و مه را رو خراشید

در آن ساعت که زار زار رفتی

دلم خون شد چه پرسم من چه دانم

بگو باری عجب بیدار رفتی

چو رفتی صحبت پاکان گزیدی

و یا محروم و باانکار رفتی

جوابک‌های شیرینت کجا شد

خمش کردی و از گفتار رفتی

زهی داغ و زهی حسرت که ناگه

سفر کردی مسافروار رفتی

کجا رفتی که پیدا نیست گردت

زهی پرخون رهی کاین بار رفتی