گنجور

 
مولانا

سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه‌گر‌ی

زخم مزن بر جگر خستهٔ خسته‌جگر‌ی

بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین

زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری

باز رهان جمله اسیر‌ان جفا را جز من

تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری

هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم

نی به وفا نی به جفا بی‌تو مباد‌م سفر‌ی

چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی

چشم بزِ کشته بوَد تیره و خیره‌نگر‌ی

پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی

کاش بر این دام‌گه‌م هیچ نبودی گذری

چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می‌نروم

این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری

لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم

بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطر‌ی

چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی

باز بیایی به وطن با‌خبر‌ی پر‌هنر‌ی

گفتم ای جان خبر بی‌تو خبر را چه کنم‌؟

بهر خبر خود که رود از تو مگر بی‌خبر‌ی‌ 

چون ز کفت باده کشم بی‌خبر و مست و خوشم

بی‌خطر و خوف کسی بی‌شر و شور بشر‌ی

گفت به گوشم سخنان چون سخن راه‌زنان

برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره‌سر‌ی

قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی

گر ننماید کرمش این شب ما را سحر‌ی