گنجور

 
مولانا

یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده

و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده

هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده

خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده

آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان

بی‌چتر و سنجق هر یکی کیخسرو و سلطان شده

بسیار مرکب کشته‌ای گرد جهان برگشته‌ای

در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده

با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی

فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده

چون آینه آن سینه شان آن سینه بی‌کینه شان

دلشان چو میدان فلک سلطان سوی میدان شده

از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان

نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده

چون دوش اگر بی‌خویشمی از فتنه من نندیشمی

باقی این را بودمی بی‌خویشتن گویان شده

این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن

تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران شده

سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان

هر جان از او دریا شده هر جسم از او مرجان شده