گنجور

 
۸۱

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۲

 

... یکی تخت زرین زبرجدنگار

نهاد از بر پیل و بستند بار

به گرد اندرش با درفش بنفش

به پا اندرون کرده زرینه کفش ...

... چو نزدیک دژ شد همی برنشست

بپوشید درع و میان را ببست

نویسنده ای خواست بر پشت زین ...

... چنان چون بود نامه خسروی

که این نامه از بنده کردگار

جهانجوی کیخسرو نامدار

که از بند آهرمن بد بجست

به یزدان زد از هر بدی پاک دست ...

... چو خم دوال کمند آورم

سر جادوان را به بند آورم

وگر خود خجسته سروش اندرست ...

... یکی نیزه بگرفت خسرو به دست

همان نامه را بر سر نیزه بست

بسان درفشی برآورد راست ...

... ببر سوی دیوار حصن بلند

بنه نامه و نام یزدان بخوان

بگردان عنان تیز و لختی ممان ...

... شد آن تیرگی سر به سر ناپدید

جهان شد به کردار تابنده ماه

به نام جهاندار پیروز شاه ...

... ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ

برآورد و بنهاد آذرگشسپ

نشستند گرد اندرش موبدان ...

... چو یک سال بگذشت لشکر براند

بنه بر نهاد و سپه برنشاند

چو آگاهی آمد به ایران ز شاه ...

... بپیچید زان بیهده رای خویش

جهاندار پیروز بنواختش

بخندید و بر تخت بنشاختش

بدو گفت کین کاویانی درفش ...

... دل و دیده دشمنان تیره کرد

سوی پهلو پارس بنهاد روی

جوان بود و بیدار و دیهیم جوی ...

... گرفت آن زمان دست خسرو به دست

بیاورد و بنشاند بر جای خویش

ز گنجور تاج کیان خواست پیش

ببوسید و بنهاد بر سرش تاج

به کرسی شد از نامور تخت عاج ...

... جهان را چنین است ساز و نهاد

ز یک دست بستد به دیگر بداد

بدردیم ازین رفتن اندر فریب ...

... به شادی چرا نگذرانی زمان

به خوشی بناز و به خوبی ببخش

مکن روز را بر دل خویش رخش ...

فردوسی
 
۸۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیخسرو شصت سال بود » بخش ۱

 

... هنر با نژادست و با گوهر است

سه چیزست و هر سه به بنداندرست

هنر کی بود تا نباشد گهر ...

... جهان شد پر از خوبی و ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

فرستادگان آمد از هر سوی ...

... پس آگاهی آمد سوی نیمروز

بنزد سپهدار گیتی فروز

که خسرو ز توران به ایران رسید ...

... بزرگان کابل همه بیش و کم

سپاهی که شد دشت چون آبنوس

بدرید هر گوش ز اوای کوس ...

... به پیش اندرون زال با انجمن

درفش بنفش از پس پیلتن

پس آگاهی آمد بر شهریار ...

فردوسی
 
۸۳

فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو

 

... تو گر سخته ای شو سخن سخته گوی

نیاید به بن هرگز این گفت و گوی

به یک دم زدن رستی از جان و تن ...

... نخست از جهان آفرین یاد کن

پرستش بر این یاد بنیاد کن

کزویست گردون گردان بپای

هم اویست بر نیک و بد رهنمای

جهان پر شگفتست چون بنگری

ندارد کسی آلت داوری ...

... که گوری پدید آمد اندر گله

چو شیری که از بند گردد یله

همان رنگ خورشید دارد درست ...

... ز شمشیر تیزم نیابد رها

برون شد بنخچیر چون نره شیر

کمندی بدست اژدهایی بزیر ...

... بینداخت رستم کیانی کمند

همی خواست کارد سرش را ببند

چو گور دلاور کمندش بدید ...

... ز دانا شنیدم که این جای اوست

که گفتند بستاند از گور پوست

همانگه پدید آمد از دشت باز ...

... کمندش ببازوی و ببر بیان

بپوشیده و تنگ بسته میان

ز زین کیانیش بگشاد تنگ ...

... کجا خواهی افتاد دور از گروه

چو رستم بگفتار او بنگرید

هوا در کف دیو واژونه دید ...

... ولیکن چنینست گردنده دهر

گهی نوش یابند ازو گاه زهر

ز دریا بمردی به یکسو کشید ...

... ستایش گرفت آفریننده را

رهانیده از بد تن بنده را

برآسود و بگشاد بند میان

بر چشمه بنهاد ببر بیان

کمند و سلیحش چو بفگند نم ...

... چو رستم بدیدش کیانی کمند

بیفگند و سرش اندر آمد به بند

بمالیدش از گرد و زین برنهاد ...

... لگامش بسر بر زد و برنشست

بران تیز شمشیر بنهاد دست

گله هر کجا دید یکسر براند ...

... که یارد بدین مرغزار آمدن

بنزدیک چندین سوار آمدن

پس اندر سواران برفتند گرم

که بر پشت رستم بدرند چرم

چو رستم شتابندگان را بدید

سبک تیغ تیز از میان برکشید ...

... بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت

چو چوپان چنان دید بنمود پشت

چو باد از شگفتی هم اندر شتاب ...

... ازیشان چهل مرد دیگر بکشت

غمی شد سپهدار و بنمود پشت

ازو بستد آن چار پیل سپید

شدند آن سپاه از جهان ناامید ...

... چو برگشت برداشت پیل و رمه

بنه هرچ آمد بچنگش همه

بیامد گرازان بران چشمه باز ...

... بدشت آمدی باز پیچان بجنگ

تهمتن چو بنشید گفتار دیو

برآورد چون شیر جنگی غریو

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بیفگند و آمد میانش به بند

بپیچید بر زین و گرز گران ...

... به پیش اندر آورد یکسر گله

بنه هرچ کردند ترکان یله

همی رفت با پیل و با خواسته ...

... که برگشت رستم بدان فرهی

از ایدر میان را بدان کرد بند

کجا گور گیرد بخم کمند ...

... ازو ماند کیخسرو اندر شگفت

چو بنهاد جام آفرین برگرفت

بران کو چنان پهلوان آفرید ...

... ز دیبا و دینار و پیروزه تاج

بنزدیک رستم فرستاد شاه

که این هدیه با خویشتن بر براه ...

فردوسی
 
۸۴

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱

 

... نه آوای مرغ و نه هرای دد

زمانه زبان بسته از نیک و بد

نبد هیچ پیدا نشیب از فراز ...

... یکی شمع پیش آر چون آفتاب

بنه پیشم و بزم را ساز کن

به چنگ آر چنگ و می آغاز کن ...

... که بر من شب تیره نوروز کرد

بدان سرو بن گفتم ای ماهروی

یکی داستان امشبم بازگوی ...

فردوسی
 
۸۵

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۱

 

... بد و نیک روزی سرآید همی

چو بستی کمر بر در راه آز

شود کار گیتیت یکسر دراز ...

... ز رنج تن آید به رفتن نیاز

یکی ژرف دریاست بن ناپدید

در گنج رازش ندارد کلید ...

فردوسی
 
۸۶

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱ - اندر ستایش سلطان محمود

 

... که نازد بدو تاج و تخت و نگین

که گنجش ز بخشش بنالد همی

بزرگی ز نامش ببالد همی ...

... ابوالقاسم آن شهریار دلیر

کجا گور بستاند از چنگ شیر

جهاندار محمود کاندر نبرد ...

... کجا فرش را مسند و مرقد است

نشستنگه نصر بن احمد است

که این گونه آرام شاهی بدوست ...

... فریدون بیدار دل زنده شد

زمان و زمین پیش او بنده شد

بداد و به بخشش گرفت این جهان ...

... فروزان شد آثار تاریخ اوی

که جاوید بادا بن و بیخ اوی

از آن پس که گوشم شنید آن خروش ...

... چو بر تارک مشتری افسر است

یکی بندگی کردم ای شهریار

که ماند ز من در جهان یادگار

بناهای آباد گردد خراب

ز باران وز تابش آفتاب ...

... جهاندار اگر چند کوشد به رنج

بتازد به کین و بنازد به گنج

همش رفت باید به دیگر سرای ...

فردوسی
 
۸۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۷

 

... یکی دسته دادی کتایون بدوی

وزو بستدی دسته رنگ و بوی

یکی انجمن کرد قیصر بزرگ ...

... سر نامداران برآمد ز خواب

بران انجمن شاد بنشاندند

ازان پس پری چهره را خواندند ...

... پسندش نیامد کسی زان گروه

از ایوان سوی پرده بنهاد روی

خرامان و پویان و دل جفت جوی ...

... به پیغوله ای شد فرود از مهان

پر از درد بنشست خسته نهان

برفتند بیدار دل بندگان

کتایون و گل رخ پرستندگان ...

فردوسی
 
۸۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۱

 

... چو بشنید میرین ز اهرن سخن

بپژمرد و اندیشه افگند بن

که گر کار آن نامدار جهان ...

... بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی

بپذرفت سرتاسر آن بند اوی

چو قرطاس را جامه خامه کرد ...

... بیامد دوان اهرن چاره جوی

به نزدیک هیشوی بنهاد روی

چو اهرن به نزدیک دریا رسید

جهانجوی هیشوی پیشین دوید

ازو بستد آن نامه دلپسند

برو آفرین کرد و بگشاد بند

بدو گفت هیشوی کای راد مرد ...

... تو امشب بدین میزبان رای کن

بنه شمع و دریا دل آرای کن

که فردا بیاید گو نامجوی ...

... ز هر سوش برسان دندان مار

سنانی برو بسته برسان خار

همی آب داده به زهر و به خون ...

فردوسی
 
۸۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲ - سخن دقیقی

 

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

فرود آمد از تخت و بربست رخت

به بلخ گزین شد بران نوبهار ...

... فرود آمد از جایگاه نشست

ببست آن در آفرین خانه را

نماند اندرو خویش و بیگانه را ...

... به سر بر نهاد آن پدر داده تاج

که زیبنده باشد بر آزاده تاج

منم گفت یزدان پرستنده شاه ...

... کتایونش خواندی گرانمایه شاه

دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

یکی نامور فرخ اسفندیار ...

... گزیتش نپذرفت و نشنید پند

اگر پند نشنید زو دید بند

وزو بستدی نیز هر سال باژ

چرا داد باید به هامال باژ

فردوسی
 
۹۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۸ - سخن دقیقی

 

... رسید آن نوشته فرومایه وار

که بنوشته بودی سوی شهریار

شنیدیم و دید آن سخنها کجا

نبودی تو مر گفتنش را سزا

نه پوشیدنی و نه بنمودنی

نه افگندنی و نه پیسودنی ...

... همه باره انگیز و لشکر شکن

چو دانند کم کوس بر پیل بست

سم اسپ ایشان کند کوه پست ...

... بدادندشان کوس و پیل و درفش

بیاراسته زرد و سرخ و بنفش

بدیشان ببخشید سیصد هزار ...

... در گنج بگشاد و روزی بداد

بزد نای رویین بنه بر نهاد

بخواند آن زمان مر برادرش را ...

فردوسی
 
۹۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۱۰ - سخن دقیقی

 

... چراغ بزرگان و اسپهبدان

چنان پاک تن بود و تابنده جان

که بودی بر او آشکارا نهان ...

... همیشه بتو تازه بادا کلاه

ز بنده میازار و بنداز خشم

خنک آنکسی کو نبیند به چشم ...

... بیاید پس آنگاه فرزند من

ببسته میان را جگر بند من

ابر کین شیدسپ فرزند شاه ...

... گرامی بگیرد به دندان درفش

به دندان بدارد درفش بنفش

به یک دست شمشیر و دیگر کلاه ...

... نکو نامش اندر نوشته شود

پس ازاده بستور پور زریر

به پیش افگند اسپ چون نره شیر ...

... بگیرد ز گردان لشکر هزار

ببندد فرستد بر شهریار

به هر سو کجا بنهد آن شاه روی

همی راند از خون بدخواه جوی ...

... بیاید یکی نام او بیدرفش

به سرنیزه دارد درفش بنفش

نیارد شدن پیش گرد گزین ...

... وزان ناله و زاری خستگان

به بند اندر آیند نابستگان

شود کشته چندان ز هر سو سپاه ...

... چو بگسستشان بر زمین کی هلد

بنوک سر نیزه شان بر چند

کندشان تبه پاک و بپراگند ...

... ازین ژرف دریا و تاریک راه

ندیدم که بر شاه بنهفتمی

وگرنه من این راز کی گفتمی ...

... چو خورشید گون گشت بر شد به گاه

نشست از برگاه و بنهاد دل

به رزم جهانجوی شاه چگل ...

فردوسی
 
۹۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۱۶ - سخن دقیقی

 

... یکی دیزه ای بر نشسته بلند

بسان یکی دیو جسته ز بند

بدان لشکر دشمن اندر فتاد ...

... ز بیمش همی مرد هرکش بدید

چو بستور پور زریر سوار

ز خیمه خرامید زی اسپ دار ...

... بیاراست و برگستوران برفگند

به فتراک بر بست پیچان کمند

بپوشید جوشن بدو بر نشست ...

... بپرسید ازو راه فرزند خرد

سوی بابکش راه بنمود گرد

فگندست گفتا میان سپاه ...

... همی رفت با بانگ تا نزد شاه

که بنشسته بود از بر رزمگاه

شه خسروان گفت کای جان باب ...

... چواز پور بشنید شاه این سخن

سیاهش ببد روز روشن ز بن

جهان بر جهانجوی تاریک شد ...

... نبایدت رفتن بدان رزمگاه

به بستور ده باره برنشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست ...

فردوسی
 
۹۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۱۷ - سخن دقیقی

 

... سپه جوشن و خود پولاد را

پس شاه کشته میان را ببست

سیه رنگ بهزاد را برنشست ...

... همی برکشید از جگر سرد باد

منم گفت بستور پور زریر

پذیره نیاید مرا نره شیر ...

... همی کشتشان بی مر و بی شمار

چو سالار چین دید بستور را

کیان زاده آن پهلوان پور را ...

... بخواندند و آمد دمان بیدرفش

گرفته به دست آن درفش بنفش

نشسته بران باره خسروی ...

... سوی شاه برد آن سمند زریر

سر پیر جادوش بنهاد پیش

کشنده بکشت اینت آیین و کیش

فردوسی
 
۹۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۱۹ - سخن دقیقی

 

... به زاریش گفتند گر شهریار

دهد بندگان را به جان زینهار

بدین اندر آییم و خواهش کنیم ...

... بدارید دست از گرفتن کنون

مبندید کس را مریزید خون

متازید و این کشتگان مسپرید ...

... فرود آمد و برگرفتش ز خاک

به دست خودش روی بسترد پاک

به تابوت زرینش اندر نهاد

تو گفتی زریر از بنه خود نزاد

کیان زادگان و جوانان خویش ...

فردوسی
 
۹۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۰ - سخن دقیقی

 

... سوی گاه باز آمد از رزمگاه

به بستور گفتا که فردا پکاه

سوی کشور نامور کش سپاه

بیامد سپهبد هم از بامداد

بزد کوس و لشکر بنه برنهاد

به ایران زمین باز کردند روی ...

... به پور مهین داد فرخ همای

سپه را به بستور فرخنده داد

عجم را چنین بود آیین و داد ...

... بدادش همه بی مر و بی شمار

هم آنگاه بستور برد آن سپاه

و شاه جهان از بر تخت و گاه ...

... سوی خانهاشان فرستاد باز

خرامید بر گاه و باره ببست

به کاخ شهنشاهی اندر نشست ...

فردوسی
 
۹۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۱ - سخن دقیقی

 

... گزارش همی کرد اسفندیار

به فرمان یزدان همی بست کار

چو آگه شدند از نکو دین اوی ...

... که ما دین گرفتیم ز اسفندیار

ببستیم کشتی و بگرفت باژ

کنونت نشاید ز ما خاست باژ ...

... همی گشت هر سو به گرد جهان

به هرجا که آن شاه بنهاد روی

بیامد پذیره کسی پیش اوی ...

... به کشور برافگنده سایه همای

کسی را بنیز از کسی بیم نه

به گیتی کسی بی زر و سیم نه ...

فردوسی
 
۹۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۳ - سخن دقیقی

 

... تو گفتی همی آتش افروختند

دگر روز بنشست بر تخت خویش

ز لشکر بیامد فراوان به پیش ...

... بیامد به درگاه آزاد شاه

کمر بسته و بر نهاده کلاه

فردوسی
 
۹۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۴ - سخن دقیقی

 

... که گیرند عبرت همه برزنم

ببندم چنانش سزاوار پس

ببندی که کس را نبستست کس

پسر گفت کای شاه آزاده خوی ...

... ولیکن تو شاهی و فرمان تراست

تراام من و بند و زندان تراست

کنون بند فرما و گر خواه کش

مرا دل درستست و آهسته هش

سر خسروان گفت بند آورید

مر او را ببندید و زین مگذرید

به پیش آوریدند آهنگران

غل و بند و زنجیرهای گران

دران انجمن کس به خواهش زبان

نجنبید بر شهریار جهان

ببستند او را سر و دست و پای

به پیش جهاندار گیهان خدای

چنانش ببستند پای استوار

که هرکش همی دید بگریست زار

چو کردند زنجیر در گردنش

بفرمود بسته به در بردنش

بیارید گفتا یکی پیل نر ...

... فراز آوریدند پیلی چو نیل

مر او را ببستند بر پشت پیل

چو بردندش از پیش فرخ پدر ...

... به کرده ستونها بزرگ آهنین

سر اندر هوا و بن اندر زمین

مر او را برانجا ببستند سخت

ز تختش بیفگند و برگشت بخت ...

فردوسی
 
۹۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۸

 

زنی بود گشتاسپ را هوشمند

خردمند وز بد زبانش به بند

ز آخر چمان باره ای برنشست

به کردار ترکان میان را ببست

از ایران ره سیستان برگرفت ...

... که با شیر درنده جستی نبرد

ابر میسره گرد بستور بود

که شاه و گه رزم چون کوه بود ...

... وزان روی کندر ابر میمنه

بیامد پس پشت او با بنه

سوی میسره کهرم تیغ زن ...

... برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس

زمین آهنین شد هوا آبنوس

تو گفتی که گردون بپرد همی ...

فردوسی
 
۱۰۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳۰

 

... خردمند و کنداور و سرفراز

چرا بسته را برد باید نماز

کسی را که بر دست و پای آهنست ...

... کز ایران همی دست شوید به خون

مرا بند کردند بر بی گناه

همانا گه رزم فرزند شاه ...

... به آهن بیاراست گنج مرا

کنون همچنین بسته باید تنم

به یزدان گوای منست آهنم ...

... چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که من بسته بودم چنین زار و خوار

نکردند زیشان ز من هیچ یاد ...

... که چندین برادر بدم نامدار

همه شاد با رامش و من به بند

نکردند یاد از من مستمند ...

... بسودند زنجیر و مسمار و غل

همان بند رومی به کردار پل

چو شد دیر بر سودن بستگی

به بد تنگدل بسته از خستگی

به آهنگران گفت کای شوربخت

ببندی و بسته ندانی گسخت

همی گفت من بند آن شهریار

نکردم به پیش خردمند خوار

بپیچید تن را و بر پای جست

غمی شد به پابند یازید دست

بیاهیخت پای و بپیچید دست

همه بند و زنجیر بر هم شکست

چو بگسست زنجیر بی توش گشت ...

... چو آمد به هوش آن گو زورمند

همی پیش بنهاد زنجیر و بند

چنین گفت کاین هدیه های گرزم ...

... همی گفت گر من گنه کرده ام

ازینسان به بند اندر آزرده ام

چه کرد این چمان باره بربری ...

فردوسی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۵۵۱