گنجور

 
۹۸۲۱

محیط قمی » هفت شهر عشق » شمارهٔ ۹۴ - در مدح وزیر عدلیه غلامحسین خان غفاری

 

... چشم بد دور از وجودت باد کز رخسار و قد

بزم ما را غیرت گلزار و بستان کرده ای

تا گشودستی به شکرخنده لعل روح بخش ...

... گر چنین باشد نگارا خوب ارزان کرده ای

ای بلای جان دمی بنشین که تا برخاستی

فتنه ها برپا از آن بالای فتان کرده ای ...

محیط قمی
 
۹۸۲۲

محیط قمی » هفت شهر عشق » شمارهٔ ۱۰۴ - در ستایش سلطان مظفرالدّین شاه قاجار

 

... به تمامی عمر من یک بار

کار بستم نصیحت استاد

عرضه کردن نیازمندی خویش ...

... نه چه او زاده و نخواهد زاد

شاه در بندگی آل الله

بود چون ثابت و قوی بنیاد

دید غیر از مدیح احمد و آل ...

محیط قمی
 
۹۸۲۳

محیط قمی » هفت شهر عشق » شمارهٔ ۱۱۲ - در رثاء و تاریخ رحلت سلطان سعید ناصرالدّین شاه

 

... دریغ و حیف از آن عزم و جزم و رأی متین

دریغ و حیف از آن شهریار بنده نواز

دریغ و حیف از آن تاجدار عدل آیین ...

... تنی که رنجه بدی از حریر و قاقم و خز

زخاک و خشتش گردید بستر و بالین

قدی که طعنه به سرو سهی زدی از ناز

بسان سایه ی سرو افتاد روی زمین

اگر نه کوه بنالد ازین مصیبت سخت

چرا کند به زبان صد افغان و حنین ...

... طواف روضه ی عبدالعظیم را احرام

به بست از سر صدق و خلوص قلب و یقین

نکرد منع تنی را ز زایران و بدند ...

... زخبث باطن و اغوای بد نهادی خویش

کمر به قتل شهنشاه بسته بود زکین

چو ابن ملجم دون انتظار فرصت را

کشیده بود کمان و نموده بود کمین ...

... گهی گشودی چون شاه منطق شیرین

زبعد آن که ره فتنه را زشش سو بست

به فکر صایب و رأی زرین و عزم متین ...

محیط قمی
 
۹۸۲۴

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

... غافل از آنکه جوانست و مرا این سر پیری

برسن بندد و هر سو پی بازی بدواند

لیک با این همه دانم که بجای من بی دل

دیگری را نگزیند که بپهلو بنشاند

زانکه داند چو صفی نیست یکی در همه عالم ...

... بخدا خاک رهش را بدو گیتی نفروشم

کودکست آنکه دهد گوهر و جوزی بستاند

نه چون من یار پرستی که دهم دست بعهدش

نه چو او دوست نوازی که زبندم برهاند

کند ار دلبری از من بود از راه ارادت ...

... بخت با اوست مساعد که بیارش بکشاند

تو بهر پر که گشایی دم سیمرغ ببندی

شاهبازی و که شاهت ز پی صید پراند ...

صفی علیشاه
 
۹۸۲۵

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

... باشد که ندادند ره کاشانه خود باز

سرمست چو بستم بتو پیمان ارادت

پیمایم از آن باده به پیمانه خود باز ...

... جان دادم و دیدم رخ جانانه خود باز

بر خیز صفی تا بگدایی بنشینیم

در میکده از همت شاهانه خود باز

صفی علیشاه
 
۹۸۲۶

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

دلا بموسم گل باده نوش و خندان باش

بده بنوش لبی خاطر و سخندان باش

به پیش از آنکه ز خاکت زمین شود آباد ...

... اشارت است که ایمن زکید دوران باش

رموز صومعه سر بسته گویمت هشدار

مکن ریا و قدح نوش و یار مستان باش ...

... بکوی میکده رندن غلام پیمانند

تو نیز بر سر پیمانه بند پیمان باش

مقام فقر و فنار را بسلطنت مفروش ...

صفی علیشاه
 
۹۸۲۷

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

... می برد عنان از چنگ گیسوی زره پوشش

ره بند و خدنگ افکن مژگان صف آرایش

جانسوز و بلا رگ زن ابروی کمان توشش ...

... بر همزن و جمع آور در حلقه سیه مویش

مه سیر و شبیخون برد و طره بناگوشش

جان خستن و پروردن نقش ز خط سبزش ...

... خود رایی و خودسازی آویزه خفتانش

رعنایی و طنازی بند علم دوشش

تا چند قدح خواری پیمانه دهد لعلش ...

... خواهم بدعا روزی گیرم که در آغوشش

خوبان بصفی الحق پیمان بصفا بستند

آنمه نشود یارب این عهد فراموشش

صفی علیشاه
 
۹۸۲۸

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

... یاد از آن سلسله تا کرد سرا پا بگرفتش

لشگر حسن چو صف بست بتاراج دل و دین

خال بنشست براه دل و تنها بگرفتش

آبم از سر زغم عشق تو بگذشت و بشستم ...

... بر صفی نیست ملامت ز جنون ز آنکه بفکرت

نقش روی تو پری بست که سودا بگرفتش

صفی علیشاه
 
۹۸۲۹

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

... با شکنج طره اش زور آزمایی چون کنم

خواستم جویم میانش بست عقلم را بموی

با چنین بیدانشی کشور گشایی چون کنم ...

... در شبان وصل تا روز جدایی چون کنم

ناله های عاشقی آید زهر بندم چونی

گوش جانم بر نغمه چنگی و نانی چون کنم ...

... استخوان دیگر نگیرد مومیایی چون کنم

بنده عشقم نخوانم بعد ازین فرمان عقل

از خدایی رسته باشم کد خدایی چون کنم ...

صفی علیشاه
 
۹۸۳۰

صفی علیشاه » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... علی بگرفت و اولادش بهرجا

یکی بر بند بار از ملک هستی

یکی بردار بند از نطق گویا

بشهری رو کز او روزیست اعیان ...

... تکلم کن که گویایی و دانا

میانت بستم ای انسان کامل

بیانت دادم ای سلطان بطحا ...

... که مشروطی بشرط لا الا

ببستم عقد مهر خویش با تو

که هر شییت شود زان عقد شیدا ...

... عرق ننشسته از شرمش بسیما

بنطق آمد ز تعلیم خدایی

که ای ذاتت زهر وصفی مبرا ...

... خود انهار وجودی این چهارند

که موجودات را هستند مبنی

یکی تعبیر از ذات وجود است ...

... بود تسنیم آیات نبوت

که امکان را نمود اوست مبنی

ز کوثر قصد ما باشد ولایت ...

... ز هر نوری تو اجلایی تو ابهی

تجلی کرد بر موسی بن لاوی

حق از نور علی در طور سینا ...

... خداوندا بزهر او به سبطین

بسجاد باولاد و به ابنا

همه عیبم به ستاری بپوشان ...

صفی علیشاه
 
۹۸۳۱

صفی علیشاه » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

بر باد داد زلف مجعد را

در بند کرد عقل مجرد را

گر پی بری بلعل روان بخشش ...

... می داد حق بیاد وی اشهد را

تا آرد او بیاد بنی آدم

بر عهد خود لطیفه اعهد را ...

... نشناخت زو چو خام امجد را

ز آنرو که بسته بوده بیا جو جان

اندیشه سکندریش سد را ...

... از کلک صنع بر ورق هستی

بنگاشت نقش مقبل و مرتد را

اندر سرای کرد بجا تعیین ...

... جز ذات حق حقیقت و مقصد را

رمزیست در نهاد بنی آدم

کز وی توان شناختن ایزد را ...

صفی علیشاه
 
۹۸۳۲

صفی علیشاه » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

... احمدیت این بود عقلش اگر خوانی رواست

شرط شییی ولا بشییی هر دو را مبناستی

موج ثانی عالم ایعان شد از بحر وجود ...

... عین موجود آنکه اشیاء را بجمع آراستی

موج سیم عالم جبروت اعلی شد بنام

کز مثال مطلق و غیب مضاف انشاستی ...

... بازگشت زین سفر تا جنه الماواستی

رخت بستی چون ز دار جسم و ره بردی بجان

قوم گویندت طریقت منزل اولاستی ...

... شرح سازم گرچه شرح آن نه حد ماستی

شد قلندر صاحب آن رتبه عالی بنام

قوم را در این بیان اجماع و هم فتواستی ...

... تا بتی بینی که بتها را چنین آراستی

موسیی شو دیده ور تا بنگری کز فوق و تحت

نو در نور است و عالم ساحت سیناستی ...

... عالمت جنت شود گر ترک تن گویی بچشم

هر سرابی کوثری هر خاربن طوباستی

دوزخت فردوس شد گر نفی خودخواهی بعین ...

... ور تویی با توتویی در شهر و در صحراستی

تا یکی سرگرم حرفی تابکی پابند لفظ

مادح پروانه و ز شمع بی پرواستی ...

... عارج از تن یا ز روح آن سید بطحاستی

لب ببند از گفتگو بر زن تبر بشکن طلسم

سر مخار از جستجو کو هر دمت جویاستی ...

... کمتر از موری که او در صخره صماستی

دولت باقی طلب بر شیی فانی دل مبند

در ولایت حب شاه اولیا اولاستی

آن ولایت را که حق بر ما سوی بنموده فرض

بیعت تسلیم در دست شه والاستی ...

... دفتر ایجاد را نام علی طغراستی

ذات حق را جز بنور ذات حق نتوان شناخت

ثابت این معنی بنورانیت مولاستی

طلعت رحمتعلی شاه است مرآت ظهور ...

... خاطرم زان بود فارغ کان الف یا یاستی

من بنظم و نثر با گیسوی او گویم سخن

گر بسند و شعر ما را شاه ما ممضاستی

صفی علیشاه
 
۹۸۳۳

صفی علیشاه » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲

 

... گاه آیینه دار طلعت شد

گاه بنمود روی و از معنی

هر دمی صد هزار صورت شد ...

... گه بمنبر دم از سلونی زد

گاه لب بست و خود بحیرت شد

گاه در طور لن ترانی گفت ...

... جلوه گر در هزار کسوت شد

گاه بنمود رخ بموسی و گه

بر یهودان رهین خدمت شد ...

... وجه ادنی ظهور اوست بر او

در رسالت بنص قرآنی

وجه اعلی بطون اوست که هست ...

... زاد در خانه دل عالم

فاطمه ابنه الاسد که نمود

افتخار از کنیزیش مریم ...

... تا دو کونت شود اسیر ظالم

زین سیاهی رسی بنور وجود

هل سفیدی و شو سیاه رقم ...

... نفس قدسی مؤنث آمد هم

آن چو بوطالبست و ای طالب

وین چون بنت الاسد شد ای همدم

با هم این هر دو را کند تزویج ...

... هر که را نیست این سکینه مخوان

تو بنی آدمش هوالاعلم

شاهد غیب این سخن می گفت ...

... بود گفتی صدای عزراییل

بانگ دلدل بنفی آن لشکر

رفت خاشاک عمر اعدا را ...

... در خرابات عاشقان با ما

پس در آی و بنوش پیمانه

تا بجان تو عکس این معنی ...

... اندر آن روز از صغیر و کبیر

عهد بستند با ید ذوالید

لیک بغد از نبی بر آن پیمان ...

... امر حق شد بر او که ای احمد

امشب از مکه بست باید بار

جای خود واگذار بر حیدر ...

... تا من امشب بذات خویش شوم

مر ترا در سرای بستر دار

رفت و بگذاشت الغرض آنشاه ...

صفی علیشاه
 
۹۸۳۴

صفی علیشاه » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳

 

... پس خواست بر نمایش خود پاک پیکری

تا حسن خود در آینه خویش بنگرد

فرمود جلوه یی و عیان ساخت مظهری ...

... چون نور افسرش دو جهان را فرو گرفت

هم خود شد او بنور تجلی منوری

دلبر ز پرده بر شد و افکند پرده باز

از بام رخ نمود و برخ بست گر دری

یکتاییش چو بود منزه ز شبه و مثل ...

... قاف حدوث را همه در زیر پر گرفت

از رحمتش وزید ببستان کاینات

بادی و شاخها همه شد سبز و برگرفت ...

... سرو قدش که در چمن حسن و دلبری

مانند خود نداشت بنازی چمان شود

در انجمن سواره ز خلوت سرای قدس ...

... دیدند اولیا همه خلاق عالمش

پوشید دلق فقر و غنا هشت و بنده گشت

با ما کشید ساغر و دیدیم آدمش ...

... بر چنگ ما فزود شرأفت ز نغمه اش

بستان جان گرفت طراوت ز شبنمش

گفتند بد چو طفل بگهواره حیدرش ...

... یعنی که در صفاتش اندیشه مات بود

می گفت بنده ام من و سلطان ذات بود

ای آنکه پرده دار رموز حقیقتی ...

صفی علیشاه
 
۹۸۳۵

صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱

 

... روزی که نبودی اثر از عالم و افلاک

بودی سر عشاق بسی بسته بفتراک

میداد مرا عشق تو تعلیم به لولاک ...

... اشیاء نبود غیر شیونات فراوان

کز حسن تو بنموده در آیینه امکان

جز مو نبود زلف و خط و ابرو و مژگان ...

... ذاتی که خرد گشت و هم اندیشه در اوگم

بنمود چسان روی در آیینه به آثار

در راه نبی کرد فدا جان گرامی

در بستر او خفت بعنوان غلامی

بنمود ره و رسم حقیقت بتمامی

کاینگونه رهد نفس ز خود خواهی و خامی ...

... در پیش تک دلدل او چرخ زمین گیر

بر جنگ بدانگونه مصمم ک بنخجیر

بر مرگ بدانگونه مهیا که بایثار ...

... می بود ابر باره یکی قلزم آتش

پرجوش و قوی هوش و جلوبند و سپه کش

می شد ز خر و شش ملک الموت مشوش

تا روح کرا زود کند قبض بنا خوش

هر گوشه ز خون دامنه دشت منقش ...

... هر سوی روان سوی عدم دست به دسته

در هر قدمی کشته و افتاده و بسته

بسیار تر از موج یم و ریزش کهسار ...

... در پنجه قهرش که بدی قلعه کفار

دست دو عدو بست که شد در دو جهانشاه

حق خواند در این هر دو جهادش اسد الله ...

... شد راهروان را همگی کار بدلخواه

بنمود چنان راه کز او بود سزاوار

اقطاب براینند که آن جلوه مشهور ...

... دارد ز تو در هر نفس امید عنایت

بر وی ز تو زیبنده بود عفو جنایت

کاورا بهر آن لغزش و عیبی بود اقرار ...

... در گلشن محبوبم اگر وردم اگر خار

بنوشت گر انگشت تو بر لوح جبینم

کاینست یک از خاک نشینان زمینم ...

صفی علیشاه
 
۹۸۳۶

صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲

 

... بکمندی همه چین در چین خم در خم

جو بچشم آید پا بنهم باشدیم

گو تو ما ناپری است این نه بنی آدم

که نهان دل برد از آدمیان هر دم ...

... برد از ما دل با آنهمه هش و بش

نتوان بستن بر رویش هم در ها

ور به بندی کشد از هر در او سرها

از هوا آید پنداری بی پرها

بندد از هر سو بر هر کس معبر ها

بروش خیزد از لعلش گوهر ها ...

... جان کم ار گیری پیشش کندت افزون

بنهد منت و زکس نشود ممنون

آنقدر چابک و پرمایه و حرف افکن ...

... که ببردی دل و بر گیسو پیوستی

نشدم آگه کی بردی و کی بستی

همچو هشیاری کاید بسر مستی

در ره دل بکدامین سو بنشستی

که ندیدت کس بادامی یاشستی ...

... گفته ها کانسان کس هیچ به نشنفته

پس بدلها روی آهسته و بنهفته

همچو عیاری کاید بسر خفته ...

... بدرت بود ملک یا پریت مادر

زانکه آیی ز در بسته بکاخ اندر

همچو آن صورت کاندر دل عارف سر ...

... نه باو ماند چیزی نه چیزی وی

داریش گر بنظر لیس کمثله شیی

چو در آید شود اندیشه اشیاء طی ...

... آردش ساقی در ساغر ز آگاهی

چوبنوشی رسدت نشأه بناگاهی

کندت ساقی در اینهمه همراهی ...

... پسر روح او را کس خواند فافهم

لیک آبست ز جبرییل نشد هر زن

خاصه کان زانیه باشد نه نکو دامن

مریمی باید با تایید از ذوالمنن

تا شود از دم روح القدس آبستن

پس مسیحا نفسی زاید کامل فن ...

... راهها را همه پی بردم و پیمودم

قطع هر وادی و هر مرحله بنمودم

هر دری را زدم و بستم و بگشودم

ز آنهمه غیر تحیر به نیفزودم

پیش پای خود بنشستم و آسودم

واجبی هویداگشت در لباس امکانی ...

... دل نه آنکه بود از غیر غیره هوا لباطل

هم دل او و هم دلدار هم بنا هم بانی

صد هزار آیینه هشت پیش رخسارش ...

... پس بحق شوی باقی بر یقین رسی از شک

چشم دیو بربندی کاو دو بیند آدم یک

سر علم الاسماءء این بود اگر دانی ...

... عالم دگر دیدی از جهان اعیانی

روی خلق آن عالم همچو مهر تابنده

از صفات خود مرده بر حیات حق زنده ...

... فارغ اندر استغراق از گذشته و آینده

با چنین شهنشاهی پیش مرتضی بنده

از یقین درویشی نه از گمان شیطانی

اهل ظن و صورت را هل بجا که معذورند

بر دغل دورویی دل بسته اند و مشهورند

بر هوای تن سر خوش و ز جمال جان کورند ...

... از فدک مکن صحبت از فلک مقدم شود

هستی ار بنی آدم چون پدر مکرم شو

پا به فرق عالم زن سرفراز عالم شو ...

صفی علیشاه
 
۹۸۳۷

صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳

 

... بر وی ز مکر دیو سلیمان برد پناه

بر چشم بندگان درش همچو پر کاه

دنیا کجا که ملک دو عالم بود حقیر ...

... یکسر زنند بر سر کونین پشت پا

هم بندگان مجرم آن شاه ذوالعطا

هستند گرچه خویش ز سر تا بپا خطا ...

... لبشان خمش ز قایله قلت و کثیر

از مهر شاه سینه آن بندگان حر

همچون صدف بفلزم جانست پر زدر ...

... دومش که بود دل ز غم عشق پر ز شور

سوزان بنار فرقتم این جان ناصور

ناگه کشید جذبه عشقم بکوه طور ...

... بردم در آن حرم که نبد محرمش خلیل

بستر نموده حاجبش از پر جبرییل

بر چشم او دو کون کم از قدر یک شعیر ...

... بر دور پیر مصطبه رندان باده نوش

بنشسته فارغ از دو جهان دوش تا بدوش

بر دور جام و نغمه نی جمله چشم و گوش ...

... ساقی در انتظار که زان واجب الوجود

دیگر کدام بنده شود مستحق جود

کافتادمش بخاک من رسته از قیود ...

... زان صورتی که گشت سیر دمش اثیر

شد پوزبند و سوسه ای عشق تیز دست

کامد بدست و پنجه وسواس را شکست

جانم زبند تفرقه و قید جمع رست

یکسر فتادم ازخرد و هوش دنگ و مست ...

... یابد مگر وجود صفات منوری

بینا شود بنور حق این دیده ضریر

تا آنکه دور دوره بخشایش و عطاست ...

صفی علیشاه
 
۹۸۳۸

صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴

 

... واله آن ماه رخسارت کنم

بسته آن زلف طرارت کنم

در بلای عشق دلدارت کنم ...

... سر بصحرا پس نهی دیوانه وار

پای بند طره یارت کنم

دوش کز من گشت خالی جای من ...

... پس کنم تا این سرت را آن سری

سازمت هر دم بدردی بستری

جبریانه محتضر وارت کنم ...

... بر زنم بر هم سر و سامان تو

جان تو بسته است چون بر نان تو

نانت گیرم تا بر آید جان تو ...

... گه سخن از کعبه گویی گه ز دیر

گاه دل بر ذکر بندی گه بسیر

گر نپردازی ز من یکدم بغیر ...

... در نظر ها جملگی خوارت کنم

گاه بر گل گه بنرگس عاشقی

گه بقاقم گه باطلس عاشقی ...

... گوش دل دار ای جوان بر پند پیر

شو در این بحر بلا هم بند پیر

کرده کی کس را زیان پیوند پیر ...

... ورنه دور از فیض دیدارت کنم

قصه کوته بنده شو در کوی من

تا بدل بینی چو موسی روی من ...

... اولیا را در ولایت سرورم

مصطفی را ابن عم و یاورم

حیدرم من حیدرم من حیدرم ...

... ای برادر زین صراط مستقیم

زن بنام من همی بی ترس و بیم

دم ز بسم الله الرحمن الرحیم ...

... نیست پیدا از هزاران جز یکی

گرکنی شک بند پندارت کنم

شب گذشت ای بلبل آشفته حال ...

صفی علیشاه
 
۹۸۳۹

صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۶

 

... بر رخ نزده آب و به گیسو گل و شانه

نابسته کمر گشته ای از خشم روانه

تیرت دو سه در مشت و کمان از بر شانه ...

... از چیست که بر جنگ چو مردان مقتال

بندد صف مژگان و بتازد بقبایل

و انخال سیه یکتنه آید بمقابل ...

... کاندر پی تاراجی بی پرده و روپوش

وین بس عجب آید که در آن طره بناگوش

ماند بشه روم که لشگر کشد از رنگ ...

... این وعده بدل دادم و او بود خود آگاه

بنشست مراقب همه شب تا بسحرگاه

چون منتظران بود نگاهش سوی درگاه ...

... وین نیست شگفتی که ز خوبان بود اهمال

در وعده و میثاق که بندند با جمال

با آنکه نظیر تو محال است بهر حال ...

... بادت شجر حسن ثمربخش و برومند

بر وعده خوبان نتوان بست دلی چند

چندان به نباشند چو بر وعده خود بند

عهدی که نمایند نپایند به پیوند ...

... عشق است مرا کیش و بر این کیشم لایق

اینست مرا راه و نیم بند بخرسنگ

با این همه عیبی که مرا هست و تو دانی

پرسم سخنی از تو خدا را بنهانی

بر گونه زر و داری و سروی و گرانی ...

... داری چو من آیا بحقیقت نه زبانی

دل باخته بر سر کویت بنشانی

کش بر زده باشی تبر از روی وفا سنگ ...

... کز تیغ وی آمد ملک و ملک مسخر

نامش بستم دیده و افتاده و مضطر

افسون مجرب بود و عون میسر ...

... تا باشد از افکار نگارنده چو منتج

حرف آمده بیرون همه بستوده ز مخرج

با این همه رفتار کج از ماست به منهج ...

صفی علیشاه
 
۹۸۴۰

صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۷

 

... همچو در چشم که خواب آید ونشاه در سر

هیچ بس چابک و جلدی به نیایی بنظر

قفلها را همه بگشایی بی میخ و تبر ...

... شب چو شد باز دراندازی بر بام کمند

بکمندت نبود حاجت و بر بند ار چند

پیش پای تو چو خواهی که در آیی بگزند

متساویست در کوته و گردون بلند

نهر برکندن سقف و در و ببریدن بند

نه ترا خنجر باید نه کلید و نه کلند

همه را سازی بی آلت و اسباب دبنگ

روشنی دزدی از روز و سیاهی از شب ...

... نیست حاجت که دهی از پی غارت فرمان

زنده برجا بنماند یکت اندر میدان

رفته بینی دل و دین جمله بیاد و سر و جان

نفری نیست که بر صلح گراید یا جنگ

چونکه بنشینی در بزم و بری دست بمی

می برد حسرت از آن رزم روان جم و کی ...

... وآنچه دارد زبر و زیر و دگر نقطه و مد

چون بنطق آیی سازی بنظر حل عقد

صعب و آسان همه یکسان برد از هوش خرد ...

... بود مطلب نه ورق زدنه در آن کرد درنگ

بر عنادش همه بستند کمر ز اهل طریق

او نفرمود بر اینگونه خصومت تصدیق ...

صفی علیشاه
 
 
۱
۴۹۰
۴۹۱
۴۹۲
۴۹۳
۴۹۴
۵۵۱