گنجور

 
صفی علیشاه

در شهر ما بتی است که بر جان بود امیر

چالاک و چست و چابک و عیار و شیر‌گیر

در شاهدی یگانه و در دلبری دلیر

هر جا دلیست در خم زلفش بود اسیر

نبود بجز در آینه حسن ورانظیر

خندیدنش چو خنده شیر است در نظر

خندد ولی بگرید از آن خنده شیر نر

درد ز خنده زهره شیران پیل بر

ایدل نماز خنده شیر‌افکنش حذر

کز وی هزار بلعم با عور خورده تیر

بر مور اگر بچشم عنایت کند نگاه

مانا رباید از سر مریخ و مه کلاه

بر وی ز مکر دیو سلیمان برد پناه

بر چشم بندگان درش همچو پر کاه

دنیا کجا که ملک دو عالم بود حقیر

سرپا بر هنگان درش از ره رضا

یکسر زنند بر سر کونین پشت پا

هم بندگان مجرم آن شاه ذوالعطا

هستند گرچه خویش ز سر تا بپا خطا

بخشند جرم عالم و آوم بعون پیر

مستان جام باده لبریزش ای عجب

دریا بلب کشند و به بر لب زنند لب

مردان حق دمند و امیران حق طلب

جانشان عری ز هایله علت و سبب

لبشان خمش ز قائله قلت و کثیر

از مهر شاه سینه آن بندگان حر

همچون صدف بفلزم جانست پر زدر

چون هسنشان زکوی خرابات آبخور

خمخانه را کشند و نه چون خم شوند پر

میخانه را خورند و نه از می‌ شوند سیر

هر یک زیمن طالع فیروز و فریخت

بر لامکان کشیده از این کل خاک رخت

گردیده عرش اعظمشان تخته ز تخت

دلها شود ز سطوت ذوالعرش لخت لخت

چون بر زنند تکیه ز اجلال بر سریر

دومش که بود دل ز غم عشق پر ز شور

سوزان بنار فرقتم این جان ناصور

ناگه کشید جذبه عشقم بکوه طور

بر کوی آن نگار بر انداخت دل عبور

در خاک آن بهشت بر اندوخت جان عبیر

عالی دری رفیعتر از عالم قیاس

گشتم عیان که عرش بد آن سطح را مماس

عنقای عقل مدرک و سیمرغ و هم ناس

در اولین دریچه آن درگه از هراس

افکنده بال و پنجه و منقار ناگزیر

ترسا مغی براه در آنجا شدم دلیل

آمد پی دخول در آن حضرتم دخیل

بردم در آن حرم که نبد محرمش خلیل

بستر نموده حاجبش از پر جبرئیل

بر چشم او دو کون کم از قدر یک شعیر

دیدم نشسته پیر بصدر مغان چو یم

از میکشان حریم وزوی صدر محترم

عیسی دمی که بود مسیحش یک از خدم

هر دم هزار عیسیش احیا زنم دم

حاجات خلق جمله و را نقش در ضمیر

رازی که دیده‌اند در آئینه اهل جام

سر تابسر معآینه او را ز خشت شام

دلهای آن گروه که در عشق آن همام

بد در ثابت سخت‌تر از آهن و رخام

یکجا بدست قدرت او نرم چون خمیر

بر دور پیر مصطبه رندان باده‌نوش

بنشسته فارغ از دو جهان دوش تا بدوش

بر دور جام و نغمه نی جمله چشم و گوش

مستانه سرکشیده ز غوغای عقل و هوش

رندانه پشت پا زده بر فرق ماه و تیر

از عقل و فرق بین همه را جان پاک فرد

پوشیده جمله چشم ز تمییز سرخ و زرد

غافل ز غیر یار چه درمان بود چه درد

وارسته از خیال که گردون کدام و گرد

بیگانه زان تمیز که بالا کجا و زیر

ساقی در انتظار که زان واجب‌الوجود

دیگر کدام بنده شود مستحق جود

کافتادمش بخاک من رسته از قیود

دادم پس از سجود بیکتائیش درود

خواندم پس از درود بهر حاجتش خبیر

اندر طلب چو پاک ز هستی شدم فنا

برداشت سر بسوی من آن خسرو بقا

آنسان که درد خسته دلانرا کند دوا

گفتا که کیستی و چه حاجت ترا بما

گفتم گدای سائل و محتاج و مستجیر

پیرم چو یافت از اثرات وجود طی

باقی نه هیچ از اثرم غیر مهر وی

بر زد نهیب ساقی سر مست را که هی

آتتش فکن بخرمن جانش ز جام می

تا زان شراب نفس حرونش شود ستیر

برداشت چست و چابک ساقی پاک ذیل

پیمانه که بود بمستان خیل کیل

از وی نموده ناب حقیقت کمیل میل

هر دم از او رسیده بتکمیل صد کمیل

کسب ضیاء کرده از او مهر مستنیر

لبریز کرد زان می‌سوزنده‌تر ز نار

زان آتشی که سوخت ز منصور اختیار

زان می‌کشید و گشت انالحق سرابدار

دادم بدست و گفت استغفار کن سه بار

از هستی وجود که جرمی است بس کبیر

بگرفتم و کشیدم چون جام را بسر

آتش گرفت جانم از آن باده سر بسر

فارغ شدم ز دغدغه خیر و خوف شر

ز آثار من نماند بجز صورتی اثر

زان صورتی که گشت سیر دمش اثیر

شد پوزبند و سوسه‌ای عشق تیز دست

کامد بدست و پنجه وسواس را شکست

جانم زبند تفرقه و قید جمع رست

یکسر فتادم ازخرد و هوش دنگ و مست

شد ما سوی فرامشم از خاطر خطیر

روح صعود کرده چو از عالم عقول

در تنگنای جسم عنان داد بر نزول

گفتم سروش غیب ز اسرار مایقول

کاینک بهوش باش تو ای حامل جهول

تا در عیان ز معنی وحدت شوی خبیر

کردم چو دیده باز در آئینه روبه‌رو

شد سر لا اله موجه مرا در او

یعنی نبد معآینه ز آئینه غیر هو

بود آنچه در بساط ز جام می و کدو

باقی نبود هیچ بجز ذات پاک پیر

صبحست ای ندیم چو افتاده خمار

شد طالع آفتاب سر از خواب غم بر آر

چون نفی غیر می‌کند اثبات کردگار

زان می‌که غیر کند ساغری بیار

تا دل شود ز صیقل رشحات او منیر

بر خیز تا کیشم بر سم قلندری

جام قلندرانه ز صهبای حیدری

برتر زنیم خیمه ازین چرخ چنبری

یابد مگر وجود صفات منوری

بینا شود بنور حق این دیده ضریر

تا آنکه دور دوره بخشایش و عطاست

هر مجرمی مؤید الطاف کبریاست

بیرون عطا و رحمت بیچونی از چراست

عالم تمام غرق یم رحمت خداست

می‌نوش و باش منتظر رحمت‌ ای فقیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode