گنجور

 
صفی علیشاه

تو پریچهره مر از مردم بالائی

که در آئی و بچشم اندر مینائی

دل هر دل شده یا بی بربائی

یا که خون‌سازی از دیده بپالائی

ببری ور که کنی خون تو دل آرائی

بدل آرائی و دل بردن میشائی

می‌رود بینم دل از بر من کم‌کم

بکمندی همه چین در چین خم در خم

جو بچشم آید پا بنهم باشدیم

گو تو ما ناپری است این نه بنی‌آدم

که نهان دل برد از آدمیان هر دم

ور بود آدم با کس نبود توأم

چابک آنگونه دل از کف برد آنمهوش

که بتابد بمثل مومی از آتش

آدمی یا که کند از دیدن پریان غش

وین گوارنده بود ما را نی ناخوش

چه گوارنده تر از اینکه بتی دلکش

برد از ما دل با آنهمه هش و بش

نتوان بستن بر رویش هم در‌ها

ور به بندی کشد از هر در او سرها

از هوا آید پنداری بی‌پرها

بندد از هر سو بر هر کس معبر‌ها

بروش خیزد از لعلش گوهر‌ها

بسخن ریزد از لعلش شکر‌ها

بکفش باشد چون گوئی این گردون

دهدت بازی چند ار بوی افلاطون

نبود چیزی پیشش خرد و قانون

نتوان بردن جانی ز کفش بیرون

جان کم ار گیری پیشش کندت افزون

بنهد منّت و زکس نشود ممنون

آنقدر چابک و پرمایه و حرف افکن

همه باشندش در فهم سخن کودن

پیش او باشد چندار که سخن روشن

ننهد وزنی بر گفته و برگفتن

بجوی گیرد نه دانه و نه خرمن

بل گذارد بسخن جرمت بر گردن

بچه اندازه تو ای شوخ زبر دستی

که ببردی دل و بر گیسو پیوستی

نشدم آگه کی بردی و کی بستی

همچو هشیاری کاید بسر مستی

در ره دل بکدامین سو بنشستی

که ندیدت کس بادامی یاشستی

گفته بودندم ایمه که تو عیاری

کله مردم از سر همه برداری

ببری آنچه بچالاکی و طراری

نگذاری نه دهی پس نه نگهداری

و گر آید ز پیش کس توبه نگذری

چو بره بینیش از طعنه بیازاری

سر مردم بزبان پیچی در گرفته

نشوی گاه سخن گفتن آشفته

گفته‌ها کانسان کس هیچ به نشنفته

پس بدلها روی آهسته و بنهفته

همچو عیاری کاید بسر خفته

خانه بیند چو شود بیدار او رفته

من براینم که تو ای شوخ پری پیکر

بدرت بود ملک یا پریت مادر

زانکه آئی ز در بسته بکاخ اندر

همچو آن صورت کاندر دل عارف سر

بدر آرد چو رخ آدم در منظر

و آدم است آن نه چو آدم‌ها در محضر

بود اعلی مثل آن فهمی اگر یانی

نه که مثلی بود او را که برد کس پی

نه باو ماند چیزی نه چیزی وی

داریش گر بنظر لیس کمثله شئی

چو در آید شود اندیشه اشیاء طی

نشاه پیدا نه و پیداست نشاط از می

تو نپنداری کانصورت اللهی

بود آن صهبا یا ساقی برواهی

بل بساقی بود آن باقی اگر خواهی

آردش ساقی در ساغر ز آگاهی

چوبنوشی رسدت نشأه بناگاهی

کندت ساقی در اینهمه همراهی

عنب آن می فکر است و خمش وحدت

پرورش یابد با نفخه از جنّت

گرمی عشق بجوش آردش از فکرت

پس شود صافی چون روحی بی‌کثرت

دل نوشنده از آن افتد در حیرت

که حقیقت بود این با معنی با صورت

چون بدل اید بیرون نرود هرگز

نیست در خارج پیدا شدنش جایز

جز که برحکمتی از آیت یا معجز

همچو بر مریم کامد ملکی ذی عز

یا که او دیدش چون رفت برون از دز

از همان چشمی کوبیند بی‌ حاجز

باشد آن صورت از یک پیر از یک شه

اندر آید بدل از یک حیث از یک ره

تابد آن نور از یک مهر از یک مه

متعدد نشود هرگز برناگه

تا نه بیند رخ رحمتعلی از اله

دل زیکتائی هرگز نشود آگه

من و دل دانیم آن طلعت روحانی

که نه هرگز بتکثر بود ارزانی

زانکه آن چهره نه جسمست نه جسمانی

اولی باشد کورا نبود ثانی

لیک از غببش شاید بسر اخوانی

هم تواش بینی بر صورت انسانی

چونکه ساکن شود آنصورت در سینه

دل و جان یابد تسکین و طمأنینه

وجه غیب آید و گیرد ز دل آئینه

بتو گوید سخن آن دلبر دیرینه

زاول شنبه تا آخر آدینه

گنح مخفی را دل گردد گنجینه

گفتمش روزی کی عالی از اندیشه

صورت از معنی مکفی است در این پیشه

گفت بر صورت شیرت نبود بیشه

به پری لیک توان برد پی از شیشه

شجر از شاخه نباشد بود از ریشه

بین که بر شاخه فکرت نزنی تیشه

شجر و شاخه و ریشه است همه با هم

شجر و شاخ ز ریشه است ولی محکم

اثر از ریشه رسد بر شاخ هر دم

زاده از مریم عیسی نبود مبهم

داده روح‌القدس از غیبش گر دم

پسر روح او را کس خواند فافهم

لیک آبست ز جبرئیل نشد هر زن

خاصه کان زانیه باشد نه نکو دامن

مریمی باید با تایید از ذوالمنن

تا شود از دم روح‌القدس آبستن

پس مسیحا نفسی زاید کامل فن

که دل مرده زوی زنده شود در تن

تا نپنداری صوفی است هر ابلیسی

احمقی خامی کوته نظری پیسی

نشده همدم عیسائی و ادریسی

که بیاموزد درسم و ره تقدیسی

نشکیبد بوی الا که قدح لیسی

کو گلی زان باغ ار نبود تدلیسی

بتو ز سراسر حقیقت قدری گفتم

آنچه بد در خور توضیح به ننهفتم

من به آن منطق هنگام سخن جفتم

همه آن گویم که گوید واشنفتم

بس گهر‌های معانی به بیان سفتم

نیک دریاب که راهت بصفا رفتم

با تو گویم سخنی دیگر اندر سر

مکن آنرا ز صفی چون شنوی ظاهر

آنکه کس نبود بردیدن او قادر

عقل‌ها یکجا از معرفتش قاصر

حسن کند در کش این ناید در خاطر

جز تو او گردی و انکه شویش ناظر

هر چه تو بیرون از خود روی او آید

تا تو ننمائی او ماند و این شاید

بجز او چیزی یکجو ز تو ننماید

همه او باشد و او بالدو او باید

فکرتی میرد چون فکرت نو زاید

تا دگر چیزی بر اصل تو بفزاید

بس غیور است او بر طلعت نیکویش

هیچ نگذارد غیری نگرد سویش

تاکسی باقی است از هستی یک مویش

نتواند دید یک موئی ز ابرویش

جز کسی کوشد فانی ز خود و خودیش

گردد او ناظر از چشمش بر رویش

وادئی کانجا سیمرغ پر اندازد

در خور از عصفور نبود که بپر نازد

جز که از هستی یکباره بپردازد

وانگهی خود را هم پر ملک سازد

ملک ار چند دل وهش بازد

آنکه داند نبرد پی بخرد نازد

سال‌ها من خود هم پر ملک بودم

راهها را همه پی بردم و پیمودم

قطع هر وادی و هر مرحله بنمودم

هر دری را زدم و بستم و بگشودم

ز آنهمه غیر تحیر به نیفزودم

پیش پای خود بنشستم و آسودم

واجبی هویداگشت در لباس امکانی

با شروط مولائی با شؤن سلطانی

واحد و آللهی لا بشرط و فردانی

بود فرد و لا یعرف گشت مرد میدانی

دردنو خود عالی در علو خود دانی

غیر وجه هالک غیر ذاته فانی

بحر وحدت مطالق در ازل تلاطم کرد

جوش تا بروی از قعر لحظه لحظه قلزم کرد

نور حسن خود تابان بر سپهر و انجم کرد

تا نداندش هر کس رخ نهفت و پی گم کرد

شد ببزم می‌خواران در قدح می از خم کرد

هر که خود را از آن می‌گشت غرق بحر حیرانی

در حجاب وحدت بود بر جمال خو مایل

عشق او بخود آراست صد هزار گون محفل

وا ندران محافل گشت از هزار در داخل

یک نگاهش از خود برد آنچه دیده در ره دل

دل نه آنکه بود از غیر غیره هوا لباطل

هم دل او و هم دلدار هم بنا هم بانی

صد هزار آئینه هشت پیش رخسارش

و ز هر آن یکی گردید جلوه‌گر در آثارش

عشق پرده‌سوز آورد از حرم ببازارش

کس نبود تا گردد در نظر خریدارش

شد روان تماشا را خود بکل اطوارش

تا جمال خود بیند خود بعین وحدانی

شد بباغ و رخ بگوشد آب و رنگ بر گل داد

حسن بر چمن بخشید عشق گل به بلبل داد

سبزه را مزین کرد سرو را تمایل داد

بر شقایق و نسرین رونق و تجمل داد

ناز بر سمن آموخت شاهدی بسنبل داد

اینچنین کند هر جا نفخه‌های رحمانی

برچمن یکی بگذر تا رخش چو من بینی

آب و رنگ رخسارش در گل و سمن بینی

از لطافت نسرین لطف آن بدن بینی

نی که لطف نسرین است چون تنش که تن بینی

حسن یوسف آن نبود کش به پیرهن بینی

چشم حسن بین خواهد عشق پیر‌کنعانی

حسن پرده در هر جا خود نما و خودساز است

لن ترانی ار گوید از تجمل و ناز است

باب رؤیتش هر دم بهر عاشقان باز است

رب ارنی از عاشق جذب یار طناز است

پیش عاشق و معشوق زین روش دو صد راز است

بیخبر بوند اغیار زان رموز پنهانی

آنکه را که اندر سر شور و عشق و مستی نیست

در وجود او یکجو جذبه الستی نیست

هم بلوح او نقشی غیر خود‌پرستی نیست

ره بهستی آن یابد‌کش نشان ز هستی نیست

در علو آثارش احتمال پستی نیست

همچو فوق هر دستی دست شیر یزدانی

یکه تاز دریا دل قلعه کوب خیبر کن

بت برافکن از کعبه ریشه بر کن از دشمن

در قتال خصم آتش درنبرد مرد آهن

گاه رزم در میدان صف شکاف و شیر افکن

می‌شکافت بر تنها از نهیب او جوشن

روز سرکشان از وی همچو شام ظلمانی

در غزای اسلامی تیره روز شیران کرد

در جهاد عرفانی ملک نفس ویران کرد

رونق تصوف گشت یاری فقیران کرد

مر صفیعلی شه را فتخار پیران کرد

در طریقت و بیعت دست دستگیران کرد

اینچنین بقا بخشد بر کسی که شد فانی

از فنای درویشان واقف ار شوی اندک

بر فنای خودکشی‌ از خودی شوی مندک

از صحیفه هستی نقش خود نمائی حک

پس بحق شوی باقی بر یقین رسی از شک

چشم دیو بربندی کاو دو بیند آدم یک

سر علم الاسماءء این بود اگر دانی

زان بجای احمد خفت مرتضای کامل دم

چون فزون بهستی بود بیخودیت از عالم

تا بعارف آموزد نکته لقد کرم

یعنی از فنا گردد کامل الظهور آدم

یا بی ازکمی بیشی‌ بیش خود چوگیری کم

خواهد ار کسی برهان گو خود اینت برهانی

سوره بر دو در حج خواند سوی مکه او تنها

یعنی آنکه پیدانیست بر کس آن منم پیدا

در کفم کم از کاهی است این سپهر و مافیها

خصم اگر بود کوهی میر بایمش از جا

خار و خس فتد یکسو وقت جنبش دریا

کاه و کوه یکسانست پیش یم بطوفانی

کافری خیو افکند در نبرد بر رویش

خود ز فعل آن بدخو منقلب نشد خویش

ترک قتل او فرمود برگشود بازویش

کی بود کسی واقف از خصال نیکویش

جز کسی که پیوست با محیط او جویش

صوفیان صافی دم عارفان ربانی

من زیمن اقبالش چون شدم بمیخانه

دیدم آتش افروزی دلفریب و فرزانه

هر که می‌رسید از راه آن حریف جانانه

باده‌اش به پیمودی پی بپی به پیمانه

تا نمودی از مستی ترک عقل و افسانه

عالم دگر دیدی از جهان اعیانی

روی خلق آن عالم همچو مهر تابنده

از صفات خود مرده بر حیات حق زنده

جان ز جان و تن رسته دل ز ما سوی کنده

فارغ اندر استغراق از گذشته و آینده

با چنین شهنشاهی پیش مرتضی بنده

از یقین درویشی نه از گمان شیطانی

اهل ظن و صورت را هل بجا که معذورند

بر دغل دوروئی دل بسته‌اند و مشهورند

بر هوای تن سر خوش و ز جمال جان کورند

هر زمان ز اهل‌الله بر بهانه دورند

چون فخاش ظلمت جود رعنا با نورند

با ولی حق در جنگ بر مراد سفیانی

صلح و جنگ این دو نان ای پسر پی نان است

نی که آن معاویه دیو یا سلیمان است

وانکه رسته زین اغراض یارشاه مردانست

بر هر آنچه شد هنگام دان که مرد میدانست

بر غزا چو شد نوبت پور زال دستانست

بر فنا چو شد هنگام عارفیست سبحانی

من بتجربت امروز از جهانیان بیشم

و ز جهانیان یکسر بی ز طمع و تشویشم

تا همی نه پنداری گوشه‌گیر و درویشم

از دوکون بیگانه باهران تنی خویشم

خلق و خوی هر کسی هست چون نوشته در پیشم

نادر است اگر باشد کس بخوی انسانی

خصلت نکو اول صدق و دیگر انصافست

هر که دارد این خصلت دل زنا حقش صافست

قلب صافی از ناحق کامل اندر اوصافست

کامل الصفات از حق مستحق الطافست

لطف حق چو شد شامل مرد قطب اعرافست

یا نبی کامل دم یا علی عمرانی

قصه خلافت را واگذار و بیغم شو

از فدک مکن صحبت از فلک مقدم شود

هستی ار بنی آدم چون پدر مکرم شو

پا به فرق عالم زن سرفراز عالم شو

در حریم میخانه خرقه سوز و محرم شو

با لباس ازرق نیست ره به کوی عریانی

جای معرفت ای جان خانقاه و مسجد نیست

زانکه واحد مطلق بر مکان مقید نیست

دل سرای توحید است معبد و مشاهد نیست

دیر و کعبه یکسان است گر در آن موحد نیست

تیغ و نی چه حاصل چون بازوی مجاهد نیست

تاکر است در اسلام معنی مسلمانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode