گنجور

 
صفی علیشاه

حق داشت پیش از آنکه بود جسم و جوهری

از عشق خویش در صدف ذات گوهری

می‌باخت با جمال خود اما نهفته عشق

پس خواست بر نمایش خود پاک پیکری

تا حسن خود در آینه خویش بنگرد

فرمود جلوه‌ای و عیان ساخت مظهری

آن مظهری که مثل نبود و مثل نبود

خود بدو و خود نمود به عنوان دیگری

پس بر نهاد تاج لعمرک درا به سر

یعنی ز فر عشق فروزنده افسری

چون نور افسرش دو جهان را فرو گرفت

هم خود شد او به نور تجلی منوری

دلبر ز پرده برشد و افکند پرده باز

از بام رخ نمود و به رخ بست‌ گر دری

یکتائیش چو بود منزه ز شبه و مثل

بی‌شبه و مثل آمد و شد شمع محضری

دُر دانه‌ای که از انا عبد‌ فسانه گفت

دانند اهل که جز او نیست دلبری

شیخ و حکیم صحبت معقول می‌کنند

باید شنید نکته عشق از قلندری

دُلدُل پئی که برق به گردش نمی‌رسد

عشق است و تو سوار خر لنگ لاغری

رازی نهفته بود که بر مصدر عقول

آمد خطاب بلغ یا ایها‌الرسول

سلطان ذات پرده چو از چهره برگرفت

از کلک صنع پرده امکان صور گرفت

خلوت نشین غیب به صحرا نهاد روی

یکسر ظهور کوکبه‌اش بحر و بر گرفت

عنقای قدرت قدمش برگشود بال

قاف حدوث را همه در زیر پر گرفت

از رحمتش وزید به بستان کائنات

بادی و شاخها همه شد سبز و بر گرفت

تأثیر فاعلیت او را به حد خویش

هر قابلیتی پی فعل و اثر گرفت

بحر وجود کرد به اظهار جود موج

هر شئیی دامن از پی اخذ گهر گرفت

زین قیل و قال حرف نگاری بهانه بود

کو عارفی که پوست فکند و ثمر گرفت

در این رماد گرم نهان برق آتشی است

روشن از آن چراغ که تا گشت و فر گرفت

رازی که پرده‌دار حقیقت نهفته گفت

بی‌پرده بین که نقش به دیوار و در گرفت

عالم پر است از جوات جمال یار

زاهد نداشت دیده نشست و خبر گرفت

افسانه است اینهمه حرف آن بود که گفت

دی پیر می فروش به رندان و سر گرفت

کائینه مصطفی بود آئینه به علی است

تصدیق این رجوع به مرآت صیقلی است

زان پیشتر که رایت هستی عیان شود

پیدا نشانه ز شه بی‌نشان شود

نوری از آن جمال منور علم زند

حرفی از آن بیان چو شکر بیان شود

یاقوتی از خزانه قدرت برون فتد

رهن بهای آن همه دریا و کان شود

بر وجه خویش آینه روبرو نهد

در عکس خود ز بعد نمایش نهان شود

خطی کند ز نقطه لاینقسم نزول

در عرض و طول سطح زمین و زمان شود

از سر کنت کنز فتد پرده خفاء

تفسیر آن به خلقت کون و مکان شود

گیسو گشاید آن بت و هرجا به شهر و کوی

افسانه‌های دلبریش داستان شود

از تاب آن عرق که به عارض نشسته داشت

صحرا و دشت از همه سو گلستان شود

سرو قدش که در چمن حسن و دلبری

مانند خود نداشت به نازی چمان شود

در انجمن سواره ز خلوت‌سرای قدس

با صد هزار جلوه به تنها روان شود

حد زبان ستایش او نیست پیش از آنک

گویا به حمد حضرت ذاتش زبان شود

اسم و صفت و نبی و ولی نبود

بود آن علی و هیچ به غیر از علی نبود

آمد برون ز خلوت اجلال شاه عشق

سر تا به سر گرفت جهان را سپاه عشق

فیروز روز آنکه به صد عجز و انکسار

جان آورد نیاز و نشیند به راه عشق

اینک سواره می‌کند از راه دل عبور

خیزید تا کشیم دل اندر پناه عشق

دارید دل نگاه که آن شاه تند خو

خواهد فکند بر دل عاشق نگاه عشق

اخبار کرده‌اند که قربانی آورد

عاشق گه عبورش در پیشگاه عشق

حاضر شوید جمله که پا در رکاب کرد

در بر قبای شاهی و بر سر کلاه عشق

ای اهل دل مباد که رو بر قفا کنید

کز یک خطا شویم همه رو سیاه عشق

درویش از گناه و صواب است بی‌خبر

در کیش ماست غفلت از شه گناه عشق

او ناظر دل است که تا سوز دل که راست

یا از کدام سینه بلند است آه عشق

دل نیست آنکه نیست پریشان زلف یار

عشق است شاهد دل و هم دل گواه عشق

شکرانه که چشم حسودش ندید و گشت

طالع ز بام طالع درویش ماه عشق

ساقی پیاله بخش حریفان مست را

آور به طبع صوفی حیدر پرست را

زان می‌ که چون به جام ز مینا محل کند

از رنگ و بوی مشکل افکار حل کند

رجعت دهد حواس پراکنده را به مغز

چون خاکها که باد به یک جای تل کند

تا جسم را چگونه معاد است در زمان

راجع به جسم جان را بهر مثل کند

جایز شود اعاده معدوم بر حکیم

چون عمر رفته آرد و دفع علل کند

عظم رمیم را دم روح‌القدس دهد

نفس خلیل را به یقین بی خلل کند

اعضای مرده را به حیات ابد کشد

اجساد تیره را به صفای ازل کند

هر رتبه را ز ملک و ملک برتری دهد

هر قوه را ز عقل مجرد اجل کند

معلول را ز علت اولی برون برد

ذرات را به شمس حقیقت بدل کند

زان پیشتر که در رگ شریان کند نفوذ

چون خسروان به شوکت شاهی عمل کند

در ملک جسم بیرق امن و امان زند

زنجیر عدل گردن دیو و دغل کند

هر چیز جز ولایت مولای عالم است

از دل برون و عشق ورا ماحصل کند

شاهی که ثابت است به وحدت وجود او

اعلی است که تقید و اطلاق بود او

مطرب که گرم باد دم از عشق هر دمش

گفت آنکه را تو خوانی در ذات اقدمش

مطلق بود ز جوهر و اعراض و شبه و مثل

اشیاء ز جزو و کل همه غرقند در یمش

در ذات و در صفت نه مقید نه مطلق است

وز شرط و وصف دانی اعلی و اعظمش

خواندند انبیا همه سلطان قاهرش

دیدند اولیا همه خلاق عالمش

پوشید دلق فقر و غنا هِشت و بنده گشت

با ما کشید ساغر و دیدیم آدمش

کردیم سال و مه به خرابات خدمتش

بودیم روز و شب به مناجات همدمش

بر چنگ ما فزود شرافت ز نغمه‌اش

بستان جان گرفت طراوت ز شبنمش

گفتند بُد چو طفل به گهواره حیدرش

خواندند روز جنگ ابر باره ضیغمش

معبد بُد از نماز گه گریه قلزمش

میدان گه نبرد شد از خنده خرمش

با یک جهان سپاه چو می‌گشت حمله‌ور

می‌زد نسیم فتح پیاپی به پرچمش

بر کار او نبرد غرض راه کس جز آنکه

دارند عارفان به خدائی مسلمش

یعنی که در صفاتش اندیشه مات بود

می‌گفت بنده‌ام من و سلطان ذات بود

ای آنکه پرده‌دار رموز حقیقتی

واندر درون پرده خود اسرار وحدتی

در سر خود حقیقت اشیاء توئی و پس

غیر از تو کس نداد نشان از حقیقتی

معلول تست هر چه بجز ذات پاک تست

کاندر ظهور ذاتی خود عین علتی

تا رهنما نگشت چراغ هدایتت

تصدیق مرسلی ننمودند امتی

می‌گفتی ز قدرت و علم تو اندکی است

جز علم و قدرت تو بدار علم و قدرتی

آئینه حدوث از آن شاهد قدیم

زیبا‌تر از جمال تو ننمود طلعتی

عهد ولایت تو به خلقان فریضه گشت

کی ورنه یافت گوهر اسلام قیمتی

شاها کرم به ذات تو ختم است در دو کون

عیب مرا بپوش به دامان رأفتی

عصیان ذخیره کرده‌ام از قاف تا به قاف

گر قابل حضور تواَم نیست طاعتی

بر درگه کریم خطا بهتر از ثواب

گر ما مقصریم تو دریای رحمتی

هر کس امیدوار به فعلی و من بر آنک

آرند مژده‌ام که گنهکار حضرتی

غیر از بیان تو قصد صفی نبود

اینجا اگر که یا به غلط یافت نسبتی

ما را ز مجرمان در خود حساب کن

خواهی ببخش و خواهی افزون عذاب کن