گنجور

 
صفی علیشاه

دلا دیدی که در درماندگی ها

نبودت ملجائی جز آل طاها

ز پا صد بار افتادی و دستت

علی بگرفت و اولادش بهرجا

یکی بر بند بار از ملک هستی

یکی بردار بند از نطق گویا

بشهری رو کز او روزیست اعیان

ز بحری کو کز او موجی است اسما

بپرس از غیبیان اسرار ایجاد

بجو از ماهیان احوال دریا

که با معلول ربطش چیست علت

که بی ما را چه نسبت بود با ما

چه آبی بود آن آبی که فرمود

جعلنا کل شئی حی من الما

اگر مقصود این آب است و آتش

حیات ما نبود از آب تنها

نمود ایجاد ما از چاره عنصر

ز اصل و امتزاج هفت آبا

صفی آمد بمیدان معارف

تو هم بگشای گوش از بهر اصغا

کنم تفسیر آب آفرینش

که چون جاری شد اندر جوی اشیا

بود آن آب اصل فاطمیت

که از وی آدم و عالم شد احیا

نبود ار او مقید را بمطلق

نبد ربطی اگر دانی معما

نه احمد با علی گشتی پسر عم

نه ممکن می‌شد از واجب هویدا

نبوت مر مقید راست مأخذ

ولایت مر مجرد راست مبدا

وجود مطلقی را با مقید

یکی بایست ربطی در تقاضا

علی گنجینه اسرار مطلق

محمد مظهر اسماء حسنی

علی مطلق زهر اسم و زهر رسم

ز احمد گشت اسم و رسم برپا

میانشان واسطه نفس بتولی

که بر تقیید و اطلاقست دارا

علی از حرف و تعریفست بیرون

ز احمد حرف و تعرفیست انشا

بکابین بتول آن هشت نهری

که آمد چار پنهان چار پیدا

چهار انهار جاری در بهشت است

چهار دیگر اندر دار دنیا

چنین گفتند بهر فهم خلقان

وگرنه بود مطلب غیر از اینها

ز من بشنو کنون تفسیر هر یک

گرت باشد دل و جانی مزکی

غنیمت دان و دریاب آنچه گویم

که شد خاص صفی و عرفان مولا

خوری بعد از صفی افسوس و اندوه

که دیگر نشنوی از کس تو معنی

کنون بشنو که پیر عشقم از غیب

سخنها می‌کند بر نطق القا

چو شد مواج بحر لایزالی

که گردد کنز مخفی آشکارا

تجلی کرد بر ذات خود از خود

نمایان گشت در مرآت اسما

بچشم عشق در آئینه ذات

نمود آن حسن ذاتی را تماشا

محسن خود تبارک گفت و احسنت

ستودش بسکه نیکو و دید و زیبا

به آن نطقی در خود بود خاموش

تکلم کرد و با خود گشت گویا

که ای در حسن و نیکویی و خوبی

حبیب من چه پنهان و چه پیدا

سرا خالیست از بیگانه با یار

تکلم کن که گویائی و دانا

میانت بستم ای انسان کامل

بیانت دادم ای سلطان بطحا

منم طلسم و گنجم احمد

تو خود اسمی و خود عین مسمی

من آن ذاتم که بیرون ز هر شرط

نه مطلق نه مقید نه معلا

توئی آن مظهر بی اسم مطلق

که مشروطی بشرط لا الا

ببستم عقد مهر خویش با تو

که هر شیئت شود زان عقد شیدا

کنم خلقی و زان عهد مبارک

نهم در هر سر از عشق تو سودا

بکابین محبت هر چه مار است

در این مخزن کنم بذلی تو یکجا

کنم درها رحمت را همه باز

ترا در دوره انا فتحا

نمائیم رایتت را ظل ممدود

که باشد ماسوی را جمله سکنا

بشوئیم هر چه خواهی رخت عصیان

به‌ آب رحمتت بهر تسلی

خود آیم با لباس مرتضائی

به همراه تو از خلوت بصحرا

شوم یار تو در کل نوائب

کنم صافت ره از خاشاک اعدا

تمام آفرینش را تصدق

کنم در حسنت اندر عقد زهرا

از آن الطافت بیچون و چگونه

عرق ننشسته از شرمش بسیما

بنطق آمد ز تعلیم خدائی

که ای ذاتت زهر وصفی مبرا

نه کس زاد از تو نه زادی تو از کس

برای از زوج و ترکیبی و آرا

مبرائی ز عنوان و عوارض

معرائی زتولید وتقاضا

ز وصل و نسل موضوئی و مطلق

ز جفت مثل بیرونی و بالا

به هست خویش دیمومی و دائم

بذات خویش قیومی و برپا

نه با قدس تو زیبد زن نه فرزند

نه در بود توأم شاید نه اما

زهر عیبی و هر نقصی مقدس

زهر حمدی وهر نعتی معرا

منم در ظل ذاتت عبد مملوک

کلمال رب نداند عبداصلا

مرا اندیشه لا و نعم نیست

بعبد آن کن که می‌زیبد ز مولی

زهی حسن و زهی عقل و زهی شرم

چین کردش بذات خود شناسا

سخن ز اصل حیات ما سوی بود

که با زهرا چه نسبت دارد اینجا

به آب احیای نفس ما خلق کرد

کنون بر ضبط معنی شو مهیا

خود انهار وجودی این چهارند

که موجودات را هستند مبنی

یکی تعبیر از ذات وجود است

که از شرست و بی‌شرطی مبرا

هوبت خواند او رامرد عارف

مر این در اصطلاح ماست مجری

وجود ثانوی در حد شرط است

که از احمد شود تعبیر و ز اسما

بتعبیر دگر باشد نبوت

بتعبیر دگر عقل دلا را

بود این رتبه رایکروی بر ذات

که خوانندش ولایت اهل ایما

روا باشد مرا ور اشرط اطلاق

بود ثابت بوصفش معنی لا

احد خوانند گاهش اهل تحقیق

بیک تعبیر دیگر نقطه با

بود اینجا مقام لی مع الله

علی را اندر این وادیست مأوا

ز من باز از مقام واحدیت

یکی بشنو گرت ذوقیست احلی

وجود اینجا بود بر شرط تقیید

که تعبیر از رسالت شد در اخفا

از اینجا ز آیت خیرالنسائی

معین گشت ماهیات اشیا

ز عرش و فرش و افلاک و عناصر

ز اعراض و جواهر جای برجا

مراد از چار جو این چار رتبه است

که شد مهر بتول پاک عذرا

ز فیض او بهم گشتند مربوط

وجودی چندی چون عقد ثریا

میان حسن و عشق او بود لال

که عالم گشت از او پرشور و سودا

یکی تاویل دیگر بشنو از من

که گویم با تو بی فکر و مدارا

ز جوی زنجبیل و نهر کوثر

ز کافور ز تسنیم مصفا

که بد کابین آن نور مطهر

که شد مهر بتول آن در بیضا

بود تسنیم آیات نبوت

که امکان را نمود اوست مبنی

ز کوثر قصد ما باشد ولایت

که اشیاء را بود سر سویدا

مراد از زنجبیل آن جذب عشقست

کزان هر جز و بر کل است پویا

اگر گرمی نبود از عشق برتن

بهم کی مختلط می‌گشت اعضا

ز کافورم غرض سکن مزاج است

که تسکین زان برودت یافت اجزا

نبود ار این برودت گرمی عشق

جهان را سوخت یکدم بی‌محابا

ازین گرمی و سردی یافت تعدیل

مزاج ممکنات از دون و والا

ظهور آن چهار اندر طبیعت

بود این باد و خاک و آتش و ما

نشان از چار عنصر چیست در تن

دم و بلغم دگر سودا و صفرا

غرض شد ز آب اکرام بتولی

تمام انفس و آفاق احیا

ز جذب جلوه خیرالنسا بود

قبول صورت ار کردی هیولا

کشیدم پرده گر اسرار دانی

ز سر فاطمه‌، ام ابیها

نبود ار جذبه او آمدی کی

دل آدم بجوش از مهر حوا

بر این لب تشنگان بحر عصیان

همه ابر عطای اوست سقا

الا ای مصطفی را یار و همدم

الا ای مرتضا را کفو یکتا

بفرق حیدری تاج ولایت

بدوش مصطفی تشریف عظمی

بجودی ما سوی را اصل و مایه

بفضلی بوالبشر را ام و آبا

معین انبیائی در توسل

دلیل اولیائی در تولا

بامداد تو شد هر مشکلی حل

ز اکرام تو هر دردی مداوا

بود نامت کلید قفل حاجات

بود صدقت شفیع حشر کبری

نمایشهای ذاتی را تو مرآت

تجلیهای باری ار تو مجلی

ز لغزش ذیل پاکت حصن مریم

زاعداد ذکر نامت حرز عیسی

کند در کعبه تسبیح تو مسلم

برد در دیر تعظیم تو ترسا

دلت گنجینه عشق الهی

رخت مرآت حسن حقتعالی

حقایق را حواست لوح محفوظ

معانی ار بیانت کلک اعلی

دعای مستجابت حکم سرمد

ولای مستطابت خیر عقبی

دری از باغ توحید تو جنت

بری از نخل احسان تو طوبی

برایت اتصال امر ثانی

بعزمت اتکال عقل اولی

ولایت کرد آدم را مکرم

نوایت ساخت عالم را مکفی

ز هر چیزی بود مدح تو اقدم

ز هر فضلی بود مهر تو اولی

قضای حق بمهر تست جاری

بحکم حق رضای تست امضا

شد از ضوئت مخلع چرخ اطلس

شد از نقشست مرصع تل غبرا

شدند ارواح از بود تو موجود

شدند اشباح از وجود تو پیدا

بهر کامی بقدر قابلیت

فتاد آب حیاتت بس گوارا

زهر نقصی تو معصوم و تو عاصم

ز هر نوری تو اجلائی تو ابهی

تجلی کرد بر موسی بن لاوی

حق از نور علی در طور سینا

دگر ره خواست سیر ذات اقدس

شد او یعنی ز دیدار تو جویا

بر او آمد جواب لن ترانی

مکن یعنی فزونی در تمنا

تو موسائی و در حد خود اکرم

نه سلمانی و نه این دورمنا

خود این دوران نه دور کشف ذاتیست

مکن بازا سراغ از قاف عنقا

چه فضل از آنکه حیدر یار احمد

چه قدر از آنکه هارون پشت موسی

شود تا جان سبطی از غم آزاد

شود تا فضل سبطین تو افشا

یکی روی ترا چشم خدابین

یکی فعل ترا دست توانا

بآن دستی مشاکل را تو حلال

بآن چشمی حقایق را تو بینا

بآن چشمت بپوش از عیب ما چشم

که ستاری و غفاری و اتقی

بآن دستت بگیر افتاده را دست

که بی‌دستیم و بی‌حالیم و بی‌پا

اگر بخشی مرا جرمم محقق

اگر پوشی‌ مرا عیبم هویدا

یکی جرم من و ظل تو امروز

یکی دست من و ذیل تو فردا

دو صد بارم رهاندی از مهالک

رهان بازم نگردی خسته از اعطا

اگر دستم بگیری در شدائد

عجب نبود تو بینائی من اعمی

تو مقصودی ز الفاظ و عبارات

نه این نظم مسجع یا مقفا

مکرر شد در این نظم ار قوافی

مکرر بود هم لطف تو با ما

مکرر دادی از خوفم رهائی

مکرر دارم از عفوت تمنا

نباشد حرفی از نعت تو خارج

قوافی گر الف باشد و گر یا

خداوندا بزهر او به سبطین

بسجاد باولاد و به ابنا

همه عیبم به ستاری بپوشان

همه جرمم به غفاری ببخشا