گنجور

 
صفی علیشاه

بر باد داد زلف مجعد را

در بند کرد عقل مجرد را

گر پی بری بلعل روان بخشش

باور کنی حیات موبد را

دارد دهان و لیک نشان از وی

یابد کسی که هیچ کند خود را

هستش میان ز هستی گر یکمو

جوئی کناره یابی آن حد را

دو طره‌اش بعین پریشانی

یکتاکند خیال مردد را

در پیرهن لطافت اندامش

باشد گواه روح مجسد را

زاهد بخواب بیند اگر رویش

بتخانه کرد خواهد معبد را

دو چشم او بفتنه گری ماند

مستان جنگجوی معربد را

برده بطبع گوهر یاقوتش

رنگ عقیق و رونق بسد را

دانی که خون ماست بجوش از چه

بینی اگر لطافت آن خد را

خیزد قیامت ار که بر افرازد

آن سرو قامت از طرفی قد را

روشن علامتی است رخش در زلف

بر غیبت و ظهور محمد را

قائم که حق ز دور نخستین کرد

دائر بوی ولایت احمد را

ظاهر بوحدتست اصلی شد

هر دوره تجلی ممتد را

یکتا بر حد تست نه آن یکتا

کاول بود هزار وده و صد را

آن واحدی کش اول و ثانی نیست

بل ثانی است اول بیعد را

ثانی نه آنکه بعد نخست آید

نبود نخست دوره سرمد را

هرگز جز او نبوده مدیری خوش

تا هست دور چرخ محدد را

هرگز نبوده جز ز خط سبزش

آرایش این رواق ز برجد را

بر طی و نشر نیست جز او حاکم

سطح زمان و کون ممدد را

بر قبض و بسط نیست جز او حاکم

عصر وجود و ملک مخلد را

در ساحت تصرف و تقدیرش

نبود تفاوت اقرب و ابعد را

نبود اگر ولایت ارشادش

روح‌الامین کند گم مرصد را

دور جهان بسلطنتش قائم

تا کی کند قیام مجدد را

تجدید در ظهور بود ورنه

تکرار نیست جلوه او احد را

روزیکه کس نبود شهادت گو

می‌داد حق بیاد وی اشهد را

تا آرد او بیاد بنی آدم

بر عهد خود لطیفه اعهد را

آن عهد بر قرار بود هر دور

تا مظهر اوست مالک ذوالید را

ابلیس ترک سجده آدم کرد

نشناخت زو چو خام امجد را

ز آنرو که بسته بوده بیا جو جان

اندیشه سکندریش سد را

دیو و دد آدمی نشود هر چند

آدم کند بقدرت حق دد را

از کلک صنع بر ورق هستی

بنگاشت نقش مقبل و مرتد را

اندر سرای کرد بجا تعیین

بئر عمیق و کاخ مشید را

آید بسی شکال که اندر اصل

علت جه بود اصل وافسد را

در مکتب حقایق چون او گفت

تشدید سخت گوی و بکش مدرا

شاگرد را چه جرم کشید اومد

یا سخت گفت حرف مشدد را

در پیش آفتاب به بینائی

نتوان گشود دیده مرمد را

در اصل چون صفا و کدورت بود

آئینه و سفال معقد را

جرم سفال چیست که ننماید

آئینه وار ابیض و اسود را

موی ار نداشتند چو لحیانی

تقصیر چیست کوسج و امرد را

خوب و بد از مهیت اشیاء شد

ره نیست آنکه خوب کند بد را

ماهیت مظنه بود بی‌شک

غیر از یقین شناسی گر حد را

بر قدر قابلیت در قسمت

داد او وجود اشقی و اسعد را

وضع جهان بوجه تناسب شد

بر جای پا نبود محل ید را

این جمله هست وهیچ نداند کس

جز ذات حق حقیقت و مقصد را

رمزیست در نهاد بنی آدم

کز وی توان شناختن ایزد را

آن قوه گر نبود کجا می‌کرد

بر عبد امر و نهی موکد را

دادت نشان بگنج وجود خود

تا وا رهی ز جوع و نهی کد را

جز این بعقل ناید کز حکمت

ایجاد کرد اشرف و انکدا را

گر فلسفی در این ره برهان گفت

نشناخته زموزه معضد را

آنجا که ره بغیر تحیر نیست

عقل افکند چگونه مسند را

نه عقل حاکم است نه علم اینجا

نه از جنین شناخت توان جد را

آگه نه زان توان بخبر گشتن

چند ار بهم نهند مجلد را

سقف از مطر پناه بود نه از مرگ

چون در رسد معبد و معتد را

عارف شناخت لیک بدان چشمی

کز عشق او ندیده دگر خود را

نامد خبر که حال صفی چون نشد

زان پس که یافت شاهد و مشهد را