فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۵
... جز تاب کمر نیست کمربند میانش
ما سرو ندیدیم که گل بار برآرد
از چشمة گل آب خورد سرو روانش ...
... نگشوده به جز خنده معمای دهانش
صد نکتة باریک تر از موی برآید
چون مو به زبان قلم از وصف میانش ...
... در شهر نگاهی که نباشد نگرانش
بار ستم بوسه محبت نپذیرد
بر چهرة نازی که نگاهست گرانش ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۴
ای به درگاه تو واله هم عوام و هم خواص
گشته با تشریف گرد بارگاهت عام و خاص
در نفس از لاف مهرت صبح ابیض را اثر ...
... تربیت یکدست دارد رحمتت بر خاص و عام
نیست در خلوتگه بار تو رسم عام و خاص
بسمل تیغ ترا بر خون خود باشد دیت ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۰
... کردیم صد بهار و نکردیم هیچ حظ
بی رونقی بود مزة کار و بار عشق
رونق گرفت کار و نکردیم هیچ حظ
گفتیم نخل عمر مگر بار نو دهد
دردا که ریخت بار و نکردیم هیچ حظ
عشقست و ناامیدی و صد عیش جاودان ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۱
... تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم
شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن ...
... ندارم قوت رفتار تا بردارم از جا
چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتاده ام سهلست ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲
... به بیقدری بنازم گر جفا کم می کند یادم
غبار جبهه سایی نیست رخسار نیازم را
باین لب تشنگی ها نازپروردست شمشادم ...
... نرنجم نازنین من اگر کم می دهی دادم
به حاصل دامن افشاندن رعونت بار می آرد
به جرم اینکه چون گلبن نیم چون سرو آزادم ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷
... ز سینه تا به لب آوردم و آخر فرو بردم
متاع دین و دنیا را نبود آن اعتبار آخر
برای خاک کویش تحفه مشت آبرو بردم ...
... بسی برد از من او لیکن من این نوبت ازو بردم
نهادم عاقبت فیاض بر دل بار بدنامی
به دوش خویش تا کوی ملامت این سبو بردم
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸
... شکستم ناله را در سینه صد مطلب ادا کردم
شبم در گریة بی طاقتی صد بار در خاطر
گذشت از پیش من نفرین کنان و من دعا کردم ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۱
... به پای آه سحر چون دعای بی تأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هر چه شست گشادند ما هدف بودیم ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۳
پنبه در گوش نهادیم و خبردار شدیم
بار بر دوش گرفتیم و سبکبار شدیم
زهرها تعبیه در شهد تمنا بودست ...
... شکر لله که به صد درد گرفتار شدیم
چهره اش تاب گرانباری نظاره نداشت
دیده بستیم و به دریوزة دیدار شدیم ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۷
... طومار زبان هر چه ز بر داشت به تدریج
ما آن همه فیاض به یک بار شنیدیم
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۸
... خمیازه به لعل لب ماهی نکشیدیم
از سستی طالع چه بگویم که به یک بار
دل بر سر راه چو تو شاهی نکشیدیم ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۴
... ما و دل هر صبح یاهوی بلندی می کشیم
ناتوانی بین که در عشق تو بار عالمی
با تن زاری و جان دردمندی می کشیم ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۰
... خود پریشان بودن و ما را پریشان داشتن
می توان صد بار مردن هر نفس از درد او
لیک نتوان درد او محتاج درمان داشتن ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۲
... ز پیریم چه غم اکنون که ممکن است مرا
رخ تو دیدن و بار دگر جوان گشتن
چه خوش نماست از آن تندخو مرا فیاض ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۷
... ز سرگرانی زلف تو درهمم چه کنم
که بار خاطر زنجیر بایدم بودن
چنان نرفت غم دوری رهم از یاد ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۸
... زده ای دستة گل بر سرو داغم چه کنم
بار بر خاطر دستار تو نتوان دیدن
غم ایام چه بودی همه با من بودی ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۹
... همتی سلامت را کشتی تباهم من
گرچه در هنر بیشم جمله بار بر خویشم
حجت غریمم من عصمت گناهم من ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵
دعوت عشق است اینکه بار نیابی
عزت عشق اینکه اعتبار نیابی
تا به کف عشق بی هراس چو منصور ...
... دل ندهد نور با وجود علایق
آینه روشن درین غبار نیابی
سایة راحت مجو ز بوتة دنیا ...
... در کف این ناکسان عیار نیابی
اهل هوس تا به خویش بار دهندت
در صف مردان عشق بار نیابی
چشم بد روزگار در پی زخمست
در نظر آن به که اعتبار نیابی
کار کن امروز اختیار که فردا ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۶
... رنگ غم دیدی که از خاکسترم بیرون نرفت
ای که صد بار از برای امتحانم سوختی
شعلة برق نگاهی سر به جان دادی کز آن ...
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۸
... مردی آنست که با بندگی آزاد روی
خویش را در ته این بار گران نگذاری
خضرواری طلب ترک رسوم خردست ...