گنجور

 
فیاض لاهیجی

آن غنچه که کس هیچ ندیدست دهانش

جز تاب کمر نیست کمربند میانش

ما سرو ندیدیم که گل بار برآرد

از چشمة گل آب خورد سرو روانش

نشکسته طلسم غضبش غیر تبسّم

نگشوده به جز خنده معمّای دهانش

صد نکتة باریک‌تر از موی برآید

چون مو به زبان قلم از وصف میانش

حرمان ابد قسمت ما گشت وگرنه

بوسید تبسم دهن و خنده لبانش

خون دو جهان ریخته وین طرفه که هرگز

دستی نگرفتست سرِ راهِ عنانش

رسوا نگه ماست و گرنه نتوان یافت

در شهر نگاهی که نباشد نگرانش

بار ستم بوسه محبّت نپذیرد

بر چهرة نازی که نگاهست گرانش

از کثرت ره حیرت رهرو شود افزون

گم گشته ز بس پر شده در دهر نشانش

فیّاض چه مرغیست ندانم که نکردست

جز گوشة ابروی، کسی فهم زبانش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode