گنجور

 
فیاض لاهیجی

نیایم در نظر از ناتوانی هر کجا افتم

چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم

ره افتادگی پیموده‌ام تا پلّة آخر

ازینجا هم اگر افتم نمی‌دانم کجا افتم

تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این

که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم

شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن

مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم

توان رنگ وفای یار دید از چهرة صافم

اگر چون قطرة خون از دم تیغ جفا افتم

کسی از پهلوی من غیر آسایش نمی‌بیند

اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم

کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمی‌بندم

که ترسم در کمند طرّة بند قبا افتم

مزاج نازکم حرف پریشان برنمی‌تابد

یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم

به هندم می‌کشد قسمت ندانم یا به چین آخر

چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم

خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم

چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم

برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش

فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم

ندارم قوّت رفتار تا بردارم از جا

چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم

اگر چون ریزه از خوان شهان افتاده‌ام سهلست

مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم

ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم

نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم

منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیّاض

به بادم می‌دهد حسرت گر از دریا جدا افتم