گنجور

 
فیاض لاهیجی

بسی بگریستم کان شوخ را تندی ز خو بردم

ز سیل گریة بی‌اختیار آبی به جو بردم

به تحریک هزار اندیشه آه نارسایی را

ز سینه تا به لب آوردم و آخر فرو بردم

متاع دین و دنیا را نبود آن اعتبار آخر

برای خاک کویش تحفه، مشت آبرو بردم

شدم خواهی نخواهی عاقبت قربان ناز او

بسی برد از من او لیکن من این نوبت ازو بردم

نهادم عاقبت فیّاض بر دل بار بدنامی

به دوش خویش تا کوی ملامت این سبو بردم