گنجور

 
۸۲۶۱

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۵ - در تعریف خواجه شفیع نقاش

 

... بود نقش بر آبش پشت ماهی

به هر جا کلک خود در کار بسته

دل صورتگران زنگار بسته

کند آن شوخ در هر خانه مأوا ...

... شفق از رنگ او در خون نشسته

حنا در زیر پایش نقش بسته

چو گیرد بر کف خود کلک پرگار ...

... بود مانند چوب رنگریزان

کف صورتگران را بسته بر چوب

قلم در راه او گردیده جاروب ...

... تمنای وصال آن خجسته

به دل هر کس به رنگی نقش بسته

مرا از صورتش جان یافت هستی ...

... دمد از دست او گلدسته دسته

ز انگشتان خود گلدسته بسته

به هر جا کلک موی او رسیده ...

... دلم را صاف گردان از کدروت

بود آیینه ام در بند صورت

بده چون سیدا کیف رفیعم ...

سیدای نسفی
 
۸۲۶۲

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۶ - در بیان تعریف و توصیف شاطر پسری

 

... پرنده همچو چشم نوغزالان

به عشوه آهوان را بنده کرده

به جلوه سرو را شرمنده کرده ...

... کشیده سرو را در سایه خویش

کمر بسته چو کوه آن دشت پیما

نهاده پای در دامان صحرا

خدنگ غمزه اش تا پر نشسته

میان سینه پیکان زنگ بسته

فغان زنگ او تا در میان است ...

... نهال قامت آن سرو مانند

فرو رفته به گرداب کمربند

بیا ای سیدا ختم سخن کن ...

... به یادش بعد ازین دلریش منشین

کمربسته به خون خویش بنشین

سیدای نسفی
 
۸۲۶۳

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۷ - در بیان تعریف نجار چنین می فرمایند

 

... صنوبر ایستاده بر دکانش

تو را شد خویش را از بندگانش

به باغ آرزو سرو تمنا ...

... به عهد اوست عاشق خانه آباد

دکانش در به روی عرش بسته

دماغش بر سر کرسی نشسته ...

... گل افتاده به چشم تابدانها

نمی بینم به قصر خویش بنیاد

غم او خانمانم داد بر باد ...

... مرا کی از دکانش بهره مندیست

ز جوش عشقبازان تخته بندیست

به من کی آشنا از روی یاریست ...

... به عهد خویش استاد باشد

وفایش لیک بی بنیاد باشد

بیا ساقی دری بگشا به رویم ...

سیدای نسفی
 
۸۲۶۴

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۴ - عریضه فرستادن محمد نظربی به ولایت بلخ به حضرت سبحانقلی خان و شنیدن خان جنت آشیان مخالفت نمودن او را بعد از آن غازی بی و الله بردی را با سپاه بیکران فرمودن آنها را رفته بیگاهی خودها را به ولایت قرشی انداخته محمد نظربی را بسته فرستادن گذشته به ولایت بایسون رفته لشکر بلخ را شکست داده به فتح و نصرت تمام گشته آمدن

 

... ز تو سروری ملک گیری ز ما

تو را ما همه بنده و چاکریم

به فرمان تو جمله فرمان بریم ...

... بگفتن به چندی ز نام آوران

که بندید چون نی ز صد جامیان

به قرشی رسانید خود را چو باد ...

... شب پاسبانان شب زنده دار

چو شهر عدم بسته دروازها

گره در درون گشته آوازها ...

... به زنجیر غل ساختند استوار

دهانش ببستند چون روزه دار

بکردند سوی بخارا روان ...

... به آن قلعه دادند خود را قرار

درو بند او ساختند استوار

نشسته هنوز از جبین گرد راه ...

... همان به شود کشته در رزمگاه

سپاهی که جان روی بستر دهد

به سر جای دستار معجر نهد ...

... گر آن بخت و اقبال یاور شود

که را تخته خاک بستر شود

چو لاله کرد تاج افتد به خون ...

... رسیدند گردان ز هر دو طرف

چو مژگان خوبان ببستند صف

درآمد به میدان در آغاز کار ...

... سر شیر مردان به پای سمند

بیفتاده چون تکمه پای بند

ز پای سواران تهی شد رکاب ...

... اساس سخن چون بدانجا رسید

بنایی به قصر تأمل ندید

از آنجا به ترمیز کردش عبور ...

سیدای نسفی
 
۸۲۶۵

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۶ - متوجه شدن حضرت خان فردوس مکان بعد از گذشتن دریا به جانب بلخ در قوشخانه فروز آمدن و خبر یافتن اهل بلخ و آمدن خان را و دروازه را بر روی خود کشیده محاصره شدن و در فکر کار خود شدن

 

... به خویش و قبایل فلک احتقام

سیادت نسب خواجه باقر بنام

بود فخر شاهان روی زمین ...

... عزیزند این قوم در هر دیار

دگر شادمان خواجه نقشبند

بود مرهم سینه دردمند ...

... شنیدند این قصه را بلخیان

بو بستند چون نی ز صد جامیان

سوی خسرو خود به صد اضطراب ...

... در این کار هر یک تأمل کنیم

ولیکن بوبندیم دروازها

کشاییم بر جنگ آوازه ها ...

... نهادند سرها درین مصلحت

بو بستند بر خود در مشورت

پی قلعه بندی نهادند روی

گرفته به کف تیغ های دوروی ...

... ز شمشیر و نیزه درو پشتبان

چه دروازه سد بسته در راه جنگ

به هم متصل گشته دو تخته سنگ ...

سیدای نسفی
 
۸۲۶۶

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵

 

می نشینی روز و شب با مردم غافل چرا

زندگانی حرف می سازی بنا قابل چرا

خاطر خود را به دنیا می کنی مایل چرا ...

... چون نگه تا می روی پیش نظر معموره نیست

رخت هستی بسته یی در این سفر معموره نیست

از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست ...

... کلفت ایام ما را صاحب اسباب کرد

باغ را با این تجمل شبنمی شاداب کرد

می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد ...

سیدای نسفی
 
۸۲۶۷

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۸

 

بستم از غیر چو یوسف دل هر جایی را

دادم از دست گریبان زلیخایی را ...

... تا ز غم چاک زدم جیب شکیبایی را

عشق بنمود به من کوچه رسوایی را

بس که چون سرو چمن در همه جا معتبری ...

... مشفقی از قدم یار مرو جای دگر

که قبولی نبود بنده هر جایی را

سیدای نسفی
 
۸۲۶۸

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵۲

 

... رفتم و کردم به شوق تکیه به نخل امید

شبنم بی دست و پا داد مرا این نوید

هرکه شبی راه رفت صبح به منزل رسید ...

... نیست تو را ذره ای شمع صفت تاب و تب

هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب

در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب ...

... ای که تو در چشم خود گوهر ارزنده ای

نی به کسی چاکری نی به خدا بنده ای

کی تو در این روزگار باقی و پاینده ای ...

سیدای نسفی
 
۸۲۶۹

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵۸

 

... نخل شمشاد به هر سوی خرامان گردید

در چمن برگ خزان رونق بستان گردید

ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید

کی تو ای سرو گل اندام به بر می آیی

نیست ممکن که به زلف تو نظر بند شود

دست امید به شمشاد تو پیوند شود ...

... نه به زاری نه به زور و نه به زر می آیی

پرتو روی مهتاب شبستان حیاست

سایه زلف تو را خاصیت بال هماست ...

سیدای نسفی
 
۸۲۷۰

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۶۳

 

... از دل من چه به جا مانده که بازآمده ای

ای به فتراک تو بر بسته سر شیر و پلنگ

آتش از تندخویی خوی تو نهان در دل سنگ ...

... همه جای تو به جا و همه انداز تو خوب

می بده می بستان دست بزن پای بکوب

در خرابات نه از بهر نماز آمده ای

چون قلم در قدمت بسته میان برخیزم

چون نی از جای به صد آه و فغان برخیزم ...

... آنقدر باش که من از سر جان برخیزم

چون به غم خانه ام ای بنده نواز آمده ای

مدتی شد که نیاورد کسی از تو پیام ...

سیدای نسفی
 
۸۲۷۱

سیدای نسفی » دیوان اشعار » ترکیب بند - در مرثیه غازی دادخواه گفته

 

... ذوالفقاری بود از حیدر به دوران یادگار

بند و بارش را بریدی از میان انداختی

عالمی را سوختی در ماتم او همچو شمع ...

... پیکری کز سبزه تر می کشید آزرده گی

بستر و بالینش از خار مغیلان کرده ای

دیده ای کو می گرفت از سرمه در خاطر غبار ...

... روی زین بی آب و تاب پیشت زین بی خانمان

پنجه شاهین و باز او جدا گشته ز بند

مانده است از طبل بازش پوستی بر استخوان ...

... سینه خود چاک کرده در فراقش آسمان

بنده و آزاد را شد ماتم او فرض عین

روز حشر از یک گریبان سر برآرد با حسین ...

... رفتی و چون گل به خاک تیره منزل ساختی

خون خود را شبنم دامان قاتل ساختی

سیدای نسفی
 
۸۲۷۲

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۵۹ - علاف

 

دلبر علاف سودایش مرا دلخسته کرد

عاشقان را چون علف آورد بند و بسته کرد

سیدای نسفی
 
۸۲۷۳

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

... تخته مشق جنون شد لوح پیشانی مرا

تا به کی باشم به بند عیب پوشیهای خلق

چشم بستن چون نگه کرده است زندانی مرا

شد دل از فیض شکستن آشنای بحر وصل ...

جویای تبریزی
 
۸۲۷۴

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

... مخزن دل را زبان خامشی باشد کلید

یافتم از بستن لب فیض فتح الباب را

در شب هجرت چو چشمم گوهر افشانی کند ...

... کرده محکم هر نفس در کام دل قلاب را

از بناگوشی کزو صبح تجلی را صفاست

می نماید حلقه زلفش گل مهتاب را ...

جویای تبریزی
 
۸۲۷۵

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

... فارغ از قید عبادت نیست در عالم دلی

این نگین را نقش شیر از بنده درگاه نیست

قامت خم بسته از حرص آنکه از طول امل

رشته قلاب صید مطلبش کوتاه نیست ...

جویای تبریزی
 
۸۲۷۶

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

... یک بوسه مومیایی این دلشکسته است

تا جلوه ای ز صحن چمن رخت بسته است

چشمی است داغ لاله که در خون نشسته است ...

... هر غنچه ای که می شکفد دلشکسته است

از سیر چارباغ چه طرف بست

آن را که غم به سینه مربع نشسته است ...

... از خاطرم غزال غزل بی تو جسته است

با آنکه از صفای بناگوشت آگه است

چندین گهر برای چه بر خویش بسته است

کی عقده دلم بگشاید ز سیر باغ

دستی است گل که حسن تو برچوب بسته است

هرگز نگاه لطف ز جویا مگیر باز ...

جویای تبریزی
 
۸۲۷۷

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

 

... گر فراغت هست با بال و پر بیگانگی است

هر که راه آشنایی را زهر سوبسته است

اختلاط خلق با او از در بیگانگی است ...

... اطلس در خون طپیدن بالش آمیزش است

مخمل خواب فراغت بستر بیگانگی است

جام صاف وحشت از در کدورتها بریست ...

... از دکان آشنایی جنس آسایش مجوی

این گهر جویا متاع بندر بیگانگی است

جویای تبریزی
 
۸۲۷۸

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

هر دلی کز دست شد پابست اوست

پای بست حسن بالا دست اوست

سوختن صد داغ بر دل در دمی ...

... هر که او جویا ز خود وحشت نکرد

راه صحرا کوچه بن بست اوست

جویای تبریزی
 
۸۲۷۹

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

 

عاشقان را با پریشانی ست پیمانی درست

نقش ما بنشسته با زلف پریشانی درست

حسن شوخش پرده برگیرد اگر از روی کار ...

... عاجز است از عهده تعمیر او میخانه ها

بسکه رنگم با شکستن بسته پیمانی درست

گرمی خونم گدازد بیضه فولاد را ...

جویای تبریزی
 
۸۲۸۰

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳

 

آنکه کوه درد را بر آه بی بنیاد بست

از نفس مشت غبار جسم را برباد بست

می تواند ناله دل را به گوش او رساند

درد را از رشته آه آنکه بر فریاد بست

جویای تبریزی
 
 
۱
۴۱۲
۴۱۳
۴۱۴
۴۱۵
۴۱۶
۵۵۱