گنجور

 
سیدای نسفی

ای ستمگر ز کجا تازه و تر می آیی

دامن آلوده به خوناب جگر می آیی

در بغل شیشه و خنجر به کمر می آیی

چهره افروخته چون می به نظر می آیی

از شکار دل گرمی که به در می آیی

سبزه در صحن گلستان خط ریحان گردید

نخل شمشاد به هر سوی خرامان گردید

در چمن برگ خزان رونق بستان گردید

ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید

کی تو ای سرو گل اندام به بر می آیی

نیست ممکن که به زلف تو نظر بند شود

دست امید به شمشاد تو پیوند شود

دل من از تو محال است که خرسند شود

به چه تدبیر کسی از تو برومند شود

نه به زاری نه به زور و نه به زر می آیی

پرتو روی مهتاب شبستان حیاست

سایه زلف تو را خاصیت بال هماست

شمع و پروانه گرفتار تواند از چپ و راست

پی نبردست کسی جای تو شبها به کجاست

می روی شام چو خورشید و سحر می آیی

سیدا دید به احوال عجب صایب را

نیست از دوریی تو عیش و طرب صایب را

سوخت هجر تو در آتش همه شب صایب را

جان رسیدست ز شوق تو به لب صایب را

هیچ وقتی به از این نیست اگر می آیی