گنجور

 
سیدای نسفی

دم صبح کین ماهی زرنگار

برآورد چون موج سر از کنار

فلک چون صدف شد لبالب ز در

جهان را ز آوازه اش کرد پر

چو از آب جیحون گذر کرد شاه

زمین شسته گردید از گرد راه

یکی برد بر شهر بلخ این خبر

رسید اینک آن شاه خیرالبشر

به همراه شد لشکر بی شمار

همه صاحب حشمت و نامدار

چه لشکر مزین ز صنع اله

یمینش ز خواجه یسارش سپاه

چه خواجه یکی بحر پر از گهر

رواج ولایت پدر تا پدر

شهان را ز اجداد او سروری

گدا را ز امداد او مهتری

به خویش و قبایل فلک احتقام

سیادت نسب خواجه باقر بنام

بود فخر شاهان روی زمین

مزین ز او صفحه شه نشین

صغیر و کبیر از کفش بی نیاز

ازو مسند خواجگی سرفراز

رسد هر کس از آستانش به کام

بود فیض او همچو خورشید عام

گشاده شب و روز خوان کرم

سخاوت به دوران او شد علم

سعادت نمایان ز رخسار اوست

ظفر مژده گرد رفتار اوست

بود زینت شهر بلخ و بخار

عزیزند این قوم در هر دیار

دگر شادمان خواجه نقشبند

بود مرهم سینه دردمند

به پهلوی آن خواجه خواجه کلان

به او خواجه یوسف عنان در عنان

ز میران نام آور نیک رای

قلیچ بی و غایب نظر بی سرای

ز اقبال نصرت دوان در عنان

ز دنبال فتح و ظفر توامان

یکی را گذشته اتالیق پدر

به پروانچی دیگری معتبر

ز سوی دیگر شیر غازیی دهر

که از تیغ او می چکد آب زهر

ز عدلش انوشیروان متهم

ازو رایت دادخواهی علم

به آبا و اجداد عالی تبار

پدر تا پدر آمده نامدار

جوانان شیرافگن جنگ جوی

چو ترکان صحرانشین تندخوی

سپاهی قوی چنگ و بازو درشت

که سازند کار تبرزین به مشت

سراسر مبارک پی و خیر اثر

چو مژگان خوبان همه نیزه در

بهم متصل گشته برنا و پیر

به بحر گمان غوطه خورده چو تیر

شنیدند این قصه را بلخیان

بو بستند چون نی ز صد جامیان

سوی خسرو خود به صد اضطراب

برفتند بهر سئوال و جواب

بگفتند ای شاه عالی نژاد

سر ما غریبان فدای تو با

شنیدیم خان کلان از بخار

عنان تافته جانب این دیار

گذر کرده از آب چون برق و باد

فتاده به ما آتشی در نهاد

ز کشتی چو بیرون کشیدند تخت

به قشخانه یکسر کشادند رخت

شده مغز ما آب در استخوان

به قشخانه کرده همه آشیان

ندانیم کاین آمدن بهر چیست

در این وقت کاین رهنمایی ز کیست

هراسی فتاده به دلهای ما

اثر رفته از دست و از پای ما

نظر کرد آن شاه ایران زمین

گهی بر یسار و گهی بر یمین

بگفت ای جوانان ناموس و ننگ

ره مصلحت گشته امروز تنگ

به خود چند روزی تحمل کنیم

در این کار هر یک تأمل کنیم

ولیکن بوبندیم دروازها

کشائیم بر جنگ آوازه ها

که شاید بیابیم راه صواب

پس آنگاه گوئیم ما هم جواب

نهادند سرها درین مصلحت

بو بستند بر خود در مشورت

پی قلعه بندی نهادند روی

گرفته به کف تیغ های دوروی

کشیدند بر روی زرین سپر

عصا چوب ها نیزه های دو سر

به هر گرد برجی یکی نامدار

به هر کنگری صاحب گیر و دار

سنان ها همه تیز کرده به خشم

چو مژگان ستاده بر اطراف چشم

به دوش همه ملتق پر زوزن

نمودار از کوه همچون گوزن

چه قلعه یکی کوهی از هفت جوش

عروجش نگهدار بودست هوش

صبا تا قیامت کند جست و خیز

سر خود نبردارد از خاک ریز

به بالای قلعه ز صف سپاه

بود دوره هاله بر گرد ماه

به اطراف او خندق بیکران

بود مار آبی او کهکشان

فلک آب و خورشید و مه زورقش

کواکب بود ماهی خندقش

به دروازه ای چند کس پاسبان

ز شمشیر و نیزه درو پشتبان

چه دروازه سد بسته در راه جنگ

به هم متصل گشته دو تخته سنگ

نباشد ز زنبورک او را حذر

ز گل میخ بر رو کشیده سپر

حریفان زده حلقه بر یکدیگر

چو زنجیر ایستاده بر پشت در

مقید به زلفین در روز و شب

همه کرده قفل خموشی به لب

بیا ساقی امروز دوران توست

صراحی و ساغر به فرمان توست

به من ده که گردد مرا تازه جان

که فردا چه پیش آید از آسمان