گنجور

 
سیدای نسفی

بت نجار من سرویست یکتا

ز سر تا پای پیوند از تماشا

صنوبر ایستاده بر دکانش

تو را شد خویش را از بندگانش

به باغ آرزو سرو تمنا

زند پیش قد او تیشه بر پا

جهانی خدمت او کرده پیشه

زند هر کس به سوی خویش تیشه

زبان تیشه اش شیرین تکلم

به خون کوهکن خورده ترحم

ز آب تیشه اش سبز استخوانم

به ذکر اره اش باشد زبانم

چه اره چون زبان شعله سرکش

فگنده عاشقان را درکشاکش

چه اره زیر دستش سربلندان

بود ماری ز سر تا پای دندان

همیشه شیوه او دلخراشی

به خوبان می نماید ناز پاشی

نگاه او کمند آسا کشنده

که باشد گوشه چشمش برنده

چه رنده دارد از آئینه سینه

چه سینه صافدل از مهر کینه

زبان او بود با دل موافق

سری دارد به همواری چو عاشق

اساس خانه ها را اوست استاد

به عهد اوست عاشق خانه آباد

دکانش در به روی عرش بسته

دماغش بر سر کرسی نشسته

به هر منزل گذارد پا همان دم

کند چون تیشه سیخ خانه محکم

سفید از انتظارش چشم درها

جنون پیچیده زنجیر نظرها

بتان بر صورت او گشته حیران

خجل از بت پرستی بت پرستان

خراب مقدم او خان و مانها

گل افتاده به چشم تابدانها

نمی بینم به قصر خویش بنیاد

غم او خانمانم داد بر باد

رخش تا رفته از کاشانه من

سیه گردیده روی خانه من

مرا کی از دکانش بهره مندیست

ز جوش عشقبازان تخته بندیست

به من کی آشنا از روی یاریست

دلش در عاشقی ته چوبکاریست

به عهد خویش استاد باشد

وفایش لیک بی بنیاد باشد

بیا ساقی دری بگشا به رویم

به جام باده بشکن آرزویم

مرا چون سیدا معمور گردان

دلم را خانه پرنور گردان