گنجور

 
جویای تبریزی

زان لب که نوشداروی جانهای خسته است

یک بوسه مومیایی این دلشکسته است

تا جلوه ای ز صحن چمن رخت بسته است

چشمی است داغ لاله که در خون نشسته است

شادی در این زمانه نباشد جدا زغم

هر غنچه ای که می شکفد دلشکسته است

از سیر چارباغ چه طرف بست

آن را که غم به سینه مربع نشسته است

رفت از فراق سرو تو موزونی ام زطبع

از خاطرم غزال غزل بی تو جسته است

با آنکه از صفای بناگوشت آگه است

چندین گهر برای چه بر خویش بسته است

کی عقدهٔ دلم بگشاید ز سیر باغ

دستی است گل که حسن تو برچوب بسته است

هرگز نگاه لطف، ز جویا مگیر باز

پیرو خمیده قد و نزار است و خسته است